💗رمان سجاده صبر💗قسمت چهل چهار صدای مردونه ای از جلوی در بلند شد - مطمئنا از پسش بر میان فاطمه و سها هر دو به سمت صدا برگشتند، محسن بود که با بلوز و شلوار مردونه ای جلوی در ایستاده بود و لبخند می‌زد. سها به احترامش بلند شد که محسن خواهش کرد بشینه، فاطمه گفت: +ممنونم که بهم اعتماد کردید -چون قابل اعتماد بودید. بعد هم بدون هیچ حرفی رفت، سها و فاطمه که هردو از این کار محسن تعجب کردند نگاه مشکوکی بهم انداختند، سها گفت: - این چشه؟ چرا این طوری در میره؟ چه اعتمادی به تو کرده؟ نکنه این طرح رو داده به تو؟... +بله، ایشون از خاله سیما خواست که طرح رو به من بدن، تازه سها میدونستی من فعلا تا هفته بعد که کلاسها شروع بشه تو خونه کار میکنم و تو اینجا تنهایی؟ سها که دیگه تحمل این یکی رو نداشت بلند شد و گفت: -تو غلط میکنی، یعنی چی؟ میای همین‌جا میشینی کار می‌کنی، فکر کردی من میذارم بری آقای اصغری که با سها توی یک اتاق کار میکردند همون زمان وارد شد و با چشمهای متعجب به سها نگاه کرد که سها فورا خودش رو جمع کرد و گفت: - خوب عزیزم، فدای تو بشم، نمیگی من اینجا تنهام +برو... ما رو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم، من که میدونم تو واسه این که یک روز در میون ماشین نداری منو میخوای سها که حرصش گرفته بود دندون غروچه ای کرد و زیر لب گفت: - ذغال فروشی هم بهت میاد فاطمه که داشت به زور خندش رو کنترل میکرد گفت: -به هر حال خانم نادی، من الان باید برم خونه، شما باید با تاکسی برگردید. بعد هم بدون این که منتظر جواب سها بشه از آقای اصغری خداحافظی کرد و رفت. خاله سیما که وارد اتاق محسن شد با حالت اعتراض آمیزی گفت: + آقای خانی شما چرا اصرار داشتید این طرح رو خانم شاه حسینی انجام بدن، شما که خیلی روی این طرح حساسیت داشتید، من باورم نمیشد وقتی از پشت تلفن به من همچین دستوری دادید -چرا نگرانی خاله سیما، از پسش بر میاد +اگر نیومد چی؟ شما مگه عاشق این طرح نبودید؟ -هنوزم هستم +متوجه نمیشم آقای خانی -مهم نیست خاله سیما، فقط من به هیچ وجه نمیخوام کسی بفهمه اون طرح رو خودم سفارش داده بودم، فهمیدی؟ خاله سیما که عصبانی بود، بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد، محسن هم سرش رو تکون داد و لبخندی زد و مشغول بررسی کارهای کارگاه شد