💗رمان سجاده_صبر💗قسمت102 -چی بگم؟ مگه نظر منو خواستی؟ +الان دارم گل لگد میکنم سهیل؟! سهیل خندید و گفت: - نه فعلا که داری ظرف میشوری فاطمه دستاش رو آب کشید و گفت: + تو نظر دیگه ای که نداری؟ -بذار یک کم فکر کنم! فاطمه که مطمئن بود سهیل هم باهاش هم عقیده ست، اما الان با این طرز حرف زدنش چیز دیگه ای میدید، عصبانی شد و گفت: +به چی فکر کنی؟ خوب اگه زمان بگذره که جون میگیره، اون موقع نمی تونیم کاری کنیم چون گناه داره سهیل چیزی نگفت، فاطمه با استکان چایی رو به روش نشست و گفت: + سهیل؟ الان یعنی چی؟ من این بچه رو نمیخوام ها سهیل به فاطمه نگاه نکرد و فقط گفت: - اگه من بخوام راضی میشی نگهش داری؟ فاطمه که شوکه شده بود گفت: +یعنی چی اگه من بخوام؟ ما قرارمون این نبود که بچه دار بشیم -حالا که شدیم فاطمه نفسش رو محکم بیرون داد و بعد از چند لحظه توی چشمهای سهیل نگاه کرد و گفت: +اگه من نخوام راضی میشی سقطش کنیم؟ سهیل با شیطنت خندید و دستش رو روی شونه فاطمه گذاشت و با حالت مرموزی گفت: - نه فاطمه که عصبانی شده بود از جاش بلند شد و با صدای بلندی گفت: + نه و نگمه، فکر کرده من باهاش شوخی دارم، اصلا همین الان زنگ میزنم به مینا سهیل که بی خیال روی مبل نشسته بود و به رفتن فاطمه به سمت گوشی نگاه میکرد گفت: - تو این کارو نمیکنی؟ فاطمه برگشت و با کلافگی نگاش کرد و گفت: +سهیل حوصله شوخی ندارم... بعد هم به سمت گوشی رفت و شماره رو گرفت، سهیل از جاش بلند شد و خیلی عادی به سمت تلفن رفت و سیمش رو کشید. فاطمه که با تعجب نگاش میکرد گفت: +چیکار میکنی؟ -چرا فکر میکنی باهات شوخی دارم؟ بهت گفتم اجازه بده یک کم فکر کنیم +یک کم یعنی چقدر؟ -یعنی مثال یکی دو روز +خوب من تا به مینا بگم اون آمپول رو واسم گیر بیاره اون یکی دو روزم میگذره سهیل جدی شد و گفت: - فاطمه تو الان احساست بر عقلت حاکمه، بذار یک کم جو بخوابه بعد تصمیم بگیر. +من این بچه رو نمی خوام، می فهمی؟ اونم الان ، توی این موقعیت ... هنوز سال علی نشده... اون وقت من حامله ام ... اون وقت من دنبال خوش خوشانمم ... سهیل جدی نگاهش کرد و گفت: -چند روز دست نگه دار، اگه با هم تصمیم گرفتیم سقطش کنیم خودم واست آمپولاشو جور میکنم، به مینا زنگ نزن. بعد هم سیم تلفن رو سر جاش گذاشت و به بدنش کش و قوسی داد و گفت: -آخ که چقدر دلم میخواد الان بخوابم. فاطمه به رو به رو خیره شده بود و همچنان توی فکر بود، سهیل نگاهش کرد ... توی دلش خوشحال بود که با این وضعیت پیش اومده مطمئنا فراموشی علی برای فاطمه خیلی آسون تر میشد، شاید این بچه می تونست جای علی رو بگیره، به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده ... به چهره رنگ پریده فاطمه نگاهی کرد و فورا یک شاخه گل نرگس از توی گلدون برداشت و با یک حرکت سریع فرو کرد توی لباس فاطمه، از سردی آب گل بدن فاطمه لرزه خفیفی کرد که سهیل بغلش کرد و با یک حرکت بلندش کرد و گفت: - حالا بوی گل نرگس از پیراهن تو میاد ... بعد هم تن فاطمه رو بو کشید و گفت: -تو خوش‌بوترین گل دنیایی که من تا به حال دیدم ..