🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 67 تلخند زد --خیلی سخت بود مائده! من حتی به خودم اجازه ندادم دستشو بگیرم چه برسه... جملشو قطع کرد و ادامه داد --الانم چند ماهیه که منو تهدید می‌کنه به اینکه اگه باهاش ازدواج نکنم خودشو می‌کشه و میندازه گردن من. از طرفی تا وقتی که اون بچه به دنیا نیاد و آزمایش دی ان ای مشخص نکنه که من پدر اون بچه نیستم باید صبر کنم..... کلافه تو موهاش دست کشید --خیلی سخته مائده. لبخند زدم --مگه تو به خودت مطمئن نیستی؟ تلخند زد --چرا ولی.... سرشو گذاشت رو زانوم و دستمو گذاشت رو سرش. با بغض گفت --یادمه وقتایی که بچه بودم هرموقع با دوستام دعوام میشد و ناراحت بودم سرمو می ذاشتم رو پای مامانم و اونقدر موهامو نوازش میکرد تا خوابم میبرد. سرشو بلند کرد --دلم واسشون تنگ شده مائده.... گریه امونش نداد و نتونست ادامه بده سرشو بغل کردم و خودمم شروع کردم گریه کردن. تو همون حالت گفت --گاهی وقتا انقدر تنها میشم که حس میکنم قراره از تنهایی بمیرم. آروم گفتم --پس من کیم قربونت برم؟ سرشو برداشت و لبخند زد --تو همه کسمی مائده! خندید و ادامه داد --مائده باورت میشه هم تو و هم من همه کس همیم؟ یعنی واسه ما این مثال واقعیه واقعیه! خندیدم و بلند شدم رفتم تو اتاق دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد. صبح از خواب بیدار شدم و وقتی کارای شخصیمو انجام دادم رفتم بیرون. مهراب داشت به آمین غذا میداد. --سلام. --سلام خانم گلم. خندیدم --سحرخیز شدی؟ --بله دیگه با دوتا بچه بایدم آدم سحرخیز باشه. متعجب گفتم --دوتــا بچــه؟ خندید --تو باغ نیستیا امروز قرار بود برم جواب آزمایشتو بگیرم با بهت گفتم --یعنی من باردارم؟ ریز خندید --مهراب جواب منو بده! از رو صندلی بلند شد اومد سمت من --خودت چی دوسداری؟ تقریباً بغضم گرفته بود --مهراب توروخدا راستشو بگو! صورتمو قاب گرفت --خدا بهمون نی نی داده. با بهت گفتم --دروغ میگی؟ خندید --چرا دروغ بگم؟ گریم گرفت و رفتم تو اتاق در رو محکم کوبیدم به هم. نشستم رو تخت و شروع کردم گریه کردن. به قدری عصبانی بودم که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. مهراب اومد تو اتاق نشست کنارم. رومو ازش برگردوندم و پشت بهش نشستم. صدام زد --مائده! --مهراب با من حرف نزن. خندید --حالا چرا قهر میکنی؟ با بغض برگشتم سمتش --مهراب من نمیتونم دست تنها از پس دوتا بچه بربیام. --مگه من مردم؟ --تو که بیشتر مأموریتی. از پشت سر بغلم کرد --قول میدم هرکاری بکنم تا اذیت نشی. با صدای گریه ی آمین رفتم بغلش کردم و مهراب سریع ازم گرفتش --عزیزم یکم مراقب باشی بد نیستا! خندیدم --خوبه بچم ریزه میزه ام هست. مهراب آمینو محکم بوسید --قربونش برم ریزه میزه ی خودمو! خندیدم و رفتم صبححونه آماده کردم. بعد از صبححونه مهراب رفت بیرون گفت ظهر برمیگرده و منم خودمو با آمین سرگرم کردم. بمیرم بچم خیلی کوچیک بود. از اینکه دیگه قرار نبود بهش شیر بدم ناراحت بودم. مهراب برگشت و فهمیدم رفته فروشگاه کلی ترشک و لواشک و... خریده. خندیدم --مهراب قراره قحطی بیاد؟ --نه قراره نی نی بیاد. رفت خودش همه چیزارو گذاشت سرجاش و واسه ناهار دست به کار شد. --مائده چی درست کنم؟ --ماکارونی. --چشم...... بعد از ظهر بود و مهراب رفته بود مأموریت. داشتم آمینو میخوابوندم که نگاهم افتاد به شکمم،ناخودآگاه لبخند رو لبام نقش بست. دستمو گذاشتم رو شکمم و لبخند زدم --مامانی خیلی عجله داشتیا! یکم صبر میکردی داداشی بزرگ تر شه.....