💠رمـــــان
#جانم_میرود
💠 قسمت_دوم
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی _ به به مهیا خانوم چطولی عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
_اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهرا تو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
_خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
_فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش ✨چادر نماز✨ بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
_اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بیسلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
_اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازههایی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بیتوجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را میکرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزهای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
_قشنگه
_اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم
رمان
#جانم_میرود
✍ نویسنده
#فـاطمه_امـیری