🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗محافظ عاشق من💗
قسمت7
کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره .
لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ؟
لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد .
تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :
ــ نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم .
چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :
ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ...
فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ...
سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود .
سید با لحن شوخی گفت:
حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟!
خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟ حرفتو پس بگیر !! زود ...
سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت :
ــ من غلط بکنم
ــ دور از جون ...
میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم :
ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !!
گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما
با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت :
کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن !
ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم .
با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین .
ــ اون که حتما شک نکنید .
لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید
ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟
جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت :
ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟
ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم
ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟
ــ عالیه !! بابا ؟
ــ جونم .
ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره
ــ چشم ، میعاد چی ؟
ــ نه اون نمی خواد
سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت :
پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ...
تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم .
🍁به قلم : ف میم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2