عباسقلی خان مشهدی خیلی پولدار بود پسر مومنی داشت که همیشه بهش میگفت بابا تو از این پولهات در راه خدا بده عباسقلی میگفت :من میرم و شما کار خیر میکنی برام میفرستی شبی جایی مهمانی دعوت بودند و پسر باید چراغ دستی رو میاوردو از جلو میرفت که پدر پشت سر بیاد پدر گفت :پسرم بیا و چراغ رو بیار پسر گفت :بابا شما برو ،،من چراغ رو برات میفرستم پدر گفت دیوونه شدی؟مگه میشه من برم تو نور بفرستی؟ پسر گفت: بله میشه،،،، همونطور که شما میگی وقتی من از دنیا رفتم،تو عمل برام میفرستی الان شما برو من نور چراغ رو پشت سرت میفرستم 🌸↝•| @zoyouf_zeynab