صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت6⃣6⃣ _حس میکنم به مهدی... به یادش... با خاطراتش به ایثار و از خود گ
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت7⃣6⃣
ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانه اش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد. ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.
نگاه آیه به زینب ساکت شده ی این روزها بود؛ نگاهش به مظلومیت نو ظهور
ِ زینب همیشه پر جنب و جوشش افتاد. این تغییرات سریع خُلقی این کناره گیریهایش، ناخن جویدن هایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛ دلش برای دخترکش شور میزد، مادر است دیگر... هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ، دلشوره جزء جدا نشدنی وجود مادرانهاش است.
غذای نصفه نیمه خورده ی زینب دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانه هایش از دیدن این زینب به درد آمده بود؛ این زینب ان روز هایش نبود.
زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت. آیه کلافه
شد و سردردمهمان همیشه ی این روزهایش دوباره آمد و دستمالی که
به سرش بست و روی مبل های راحتی دراز کشید. ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند و رهایی که خودش زنگ خانه را زد. زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: این تنش بین شما، این عدم اطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطراب آوره که در نتیجه افسرده شده.
هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.
آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: از کجا فهمیدید؟
رها: صدرا گفت، انگار براشون بپاگذاشته.
ارمیا: اتفاقی افتاده؟
آیه: بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بند دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت: _کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین
رفت. سید محمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم
زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کش مکشای تو و احساست از بین بره
ادامه دارد....
نویسنده:👇
🌷سنیه منصوری
#قسمت7⃣6⃣
#پارت_دوم
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛ نمیتونم...
سید محمد عصبانی میان کلام آیه پرید: _بس کن آیه! چرا همهی شمامرده پرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟ یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟
بین همه ی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدم عادی. همه ی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ به خاطر خودت، به خاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سید محمد: به فکر زینب باشید!
سید محمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
_آیه ی خودتو بساز برادرمن!
ارمیا لبخندی به برادرانه های سید محمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد.طوری که کوه باشه در هر شرایطی
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت8⃣6⃣
رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه ی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالاو پایین میشد:
_پسرمامان، چقدر مامانی رو دوست داری
مهدی: این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازه ی زیاد را دیده یا نه.
رها: انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همه ی عاشقانه های مادرفرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد واوهومی گفت.
رها با همه عشقش مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود و دلش یک بغل و بوسه ای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقهه ها و مامان نکن های نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا واقعی وبه دور از ریا و بی تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگی اش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ.
محِو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگی اش بود که صدای مهدی او را
به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد. خدایا... دلت می آید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانه ی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟!
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خنده ها و شیطنت های این خانواده ی خوشبخت کرد:
_الهی همیشه بخندید!
صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت:
_الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی!
محبوبه خانوم: تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟
صدرا خندید:
_انتظارِ چی داشتی؟ باخت مادرمن...باخت
رها: برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟
صدرا خنده اش رفت و اخم کرد:
_زنگ زد؟
رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد.
صدرا: همه ش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه
ارثیه رو بگیره
چشمشون دنبال نصف سهام شرکته!
رها: مطمئنی؟
صدرا: آره. رامین همه ی سرمایه ی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب کاراشو میخوره.
رها: بیچاره ها!
صدرا: لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود.
رها: خب گناه دارن.
صدرا: گناه رو تو داری که گوشت نداشته ی تنتو هی آب میکنن!
محبوبه خانوم: حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده.
وسط نهار بودند که رها گفت:
_آیه اینا امروز رفتن قم.
صدرا خوشحال شد:
_واقعا؟! کی برمیگردن؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
#سلام_امام_زمانم 💚
ای مهربان من تو کجایی که این دلم
مجنون روی توست که پیدا کند تو را
ای یوسف عزیز چو یعقوب صبح و شام
چشمم به کوی توست که پیدا کند تو را
#امید_غریبان_تنها_کجایی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❀🍃✿🍃❀ ❀🍃✿🍃❀
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
🔸 در چند ماه آینده یکی از برنامه های مهم غربگرایان اینه که هر مشکلی در کشور به وجود اومد رو گردن آقای رئیسی بندازند!
💢غربگرایان برای اینکه بتونن در 4 سال آینده امید برگشتن به عرصه سیاسی کشور رو داشته باشند هیچ راهی ندارن جز اینکه 8 سال حکومت فاجعه بار روحانی رو لاپوشانی کنند و هر مشکلی پیش اومد سریع به اقای رئیسی و جبهه انقلاب بچسبونند!
⭕️ مراقب فضاسازی ها باشید و مدام برای مردم تکرار کنید که دولت روحانی چه مصیبت هایی بر سر کشور آورد...
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
☢️ از الان تا 40 روز دیگه که دولت روحانی سرنگون میشه خواهید دید که چه بلایی سر مردم میارن و قیمت همه چیز رو بالا میبرند و تا هر کسی اعتراض کرد میگن به خاطر انتخاب رئیسی بوده!😒
🔹 مراقب این فتنه باشید و برای مردم روشنگری کنید که دلیل اصلی گرانی ها عقده گشایی غربگرایان علیه جبهه انقلاب هست و ان شالله خیلی زود تمام این مشکلات ساختگی برطرف خواهد شد.
💥👈🏼 امید دادن مهم ترین کاری هست که ما در چند هفته آینده داریم.
✅ هر جایی توی گروه ها و کانال های مختلف به مردم امید دادید رو برای ما بفرستید تا با بقیه به اشتراک بذاریم
🔆 واکسن ساختیم تحریم داروییاش برداشته شد!
🤝 7 فروردین تفاهمنامه 25ساله با چین امضا شد
👈چند روز بعد آمریکا خواستار مذاکره برای بازگشت به برجام شد؛
💉 24 خرداد واکسن ایرانی کرونا مجوز گرفت
👈 چند روز بعد آمریکا برای مبادلات مرتبط با کرونا معافیت صادر کرد!!
🔰رهبر انقلاب پس از فتنه ۸۸ فرمودند: نقشه خباثت آلود دشمن، ملت ما را واکسینه خواهد کرد
تحریم ها هم، هر چند از سر خباثت است، ما را واکسینه می کند و فرصت خلاقیت پدید می آورد.
⬅️به تعبیر قهرمان شهیدمان، حاج قاسم سلیمانی: "«من با تجربه میگویم؛ میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد، در خود فرصتها نیست. اما شرط آن، این است که نترسید و نترسیم و نترسانیم»
#ایران_قوی
#دولت_انقلابی
📸 واکنش "مهدی رسولی" مداح اهل بیت به ماجرای رفع تحریم هایی #کرونایی ایران از سوی آمریکا