هدایت شده از صالحین تنها مسیر
ن واقعه محل استقرار کرسی امام علی بن موسی الرضا (ع) را برای مدفن خود نشان داد و وصیت کرد که پس از رحلت از این دنیا در همان محل دفنش کنند و پس از وفات در همان نقطه مبارک مدفون شد
شادی روح پاک آن عالم ربانی صلواتی همراه حمد و سوره قرائت بفرمایید.
💠 # ڱفتگوی خودمونی
سلااااام خوبی؟🌸🍃🌸
میگما امروز آخرین قسمت بحث ترک گناهه😕
انشاءلله از روزهای آینده درمورد یه موضوع جدید باهم حرف میزنیم😊
یه توضیح کوچیک بدم در مورد شرطی کردن نفس ✅
👌اینکه گفتم باید عادتها شکسته بشه و به نفس دستور بدی
یعنی 👈اون کاری که نفست رو ازش محروم میکنی لازم نیست فقط 👈 عمل گناه باشه
تو میتونی نفست رو از مباحات هم
محروم کنی
مثلا میخوای درس بخونی، نفست وسوسه میکنه که گوشی دست بگیری 📱📱
سرگرم شدن با گوشی گناه نیست اما مانع درس خوندنت میشه📱❌📚
خب اینجا به نفست👈 نــــــ😤ــــه میگی
👈به مرور که نفست زیاد ازت نه بشنوه ضعیف میشه دیگه جرات نمیکنه حتی بهت پیشنهادهای غیر اخلاقی هم بده😌
⤵️⤵️⤵️
اما آخرین اصل، در مسیر ترک گناه↘️
اصل مبارزه با گناه به وسیله مستحبات✔️
با خودت عهد میبندی اگر گناه کنی 😒
در قبالش باید یه عمل مستحبی که واست سخته، انجام بدی
یه جورایی با انجام عمل مستحب، نفست رو جریمه میکنی😶
یا مثلا
عهد میبندی اگر یه واجبی رو انجام ندی😑
بعنوان جریمه، یه مستحب انجام بدی💯
مثلا عهد میبندی نماز صبح بخونی و اگ نخونی یا قضا بشه😒
بعنوان جریمه، روزه بگیری☺️
شیطون شروع میکنه به وسوسه کردن تو😞
تلاش میکنه که تو هم نماز واجب رو نخونی هم روزه رو بعنوان تنبیه نگیری..😏
میدونی چرا⁉️
چون شیطون خوب میدونه که⤵️
شکستن عهد قساوت قلب میاره😓
و بعدش باعث میشه آدم پی در پی گناه کنه..😞
اما وقتی تو مقاومت کردی💪
شیطون میفهمه که زورش به تو نمیرسه 😎
وقتی نمازت قضا میشه تو خیلی جدی تر استغفار میکنی و مستحبات انجام میدی 👌
⤵️⤵️⤵️
شیطون میگه👈 این آدم باید نماز واجبش رو بخونه
چون اگ نخونه روزه میگیره و مستحبات انجام میده✔️
ازینرو شیطون واسه اینکه تو مستحبات انجام ندی⤵️
به انجام همون واجبات تو رو سوق میده☺️
در واقع تو با👈 مقاومتت 💪
تونستی↙️
شیطون رو توی مسیر انجام واجبات
در خدمت خودت قرار بدی😌
خب❗️
همهی
🔹حرفها
🔹اصلها
🔹راههای
🔹ترک گناه رو
🔹 خوندیم
🔹فکر کردیم
🔹انشالله عملی کردیم
که ⬇️
آماده ظهور آقامون بشیم 🙏
و👈 بشیم سرباز واقعیِ حضرت 🙏
هوای نفس مون رو میزنیم👊
به امید روزی که↙️
✔️ به مولامون نزدیک بشیم🙏
✔️ با مولامون یکی بشیم 🙏
✔️و به سعادت ابدی برسیم
انشاءالله🙏
صالحین تنها مسیر
🔹 #او_را ... 21 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه... چشامو به آسمون دوختم... با خودم فک
🔹 #او_را ... 23
دیگه حتی حس و حال رفتن به دانشگاه و آموزشگاه و باشگاه رو هم نداشتم!
اما مجبور بود برم،
چون دلم نمیخواست مورد بازجویی بابا قرار بگیرم!
🔹یه ماهی مونده بود به عید...
بعد از شام،قبل اینکه مامان بره اتاقش سر حرفو باز کردم...
-مامان...
میگم با بابا حرف زدین؟؟
-چه حرفی عزیزم؟
-عید دیگه...
قرار بود باهاش صحبت کنین من عید بمونم خونه.
-آخ راست میگی...
یادم رفت بهت بگم...!☺️
اره،صحبت کردیم،
بابات راضی نشد😊
گفت نمیشه ده روز تنها بمونی خونه.باید بری خونه مامانبزرگت!
-ماماااان...خواهش میکنم
من تنهایی پاشم برم شمال؟؟
من بدون شما تا بحال نرفتم اونجا 😔
-دخترم!
میدونی که وقتی بابات بگه، جز چشم،نمیتونی حرفی بزنی😊
بعدشم چیزی نمیشه که!
مامانبزرگت که خیلی تورو دوست داره!
تو هم که دوستش داری!
عیدم اونجا شلوغ میشه،
عمه ها و عموهات میان،خوش میگذره بهت😉
-وای...نه😞
من نمیخوام برم اونجا😒
-چاره ای نداری گلم
یا با ما بیا،یا برو اونجا
الانم من خسته ام.
شبت بخیر دختر قشنگم...😘
اه...مزخرف تر از این اصلا امکان نداشت!
هرچند مامانبزرگ رو خیلی دوست داشتم،
ولی هیچوقت به تنهایی مسافرت رفتن علاقه ای نداشتم😒
خواستم یه مشورتی با مرجان هم داشته باشم،
بار اول که زنگ زدم جواب نداد!
بار دوم هم خیلی دیر گوشیو برداشت،
خیلی سر و صدا میومد!
-الو؟؟مرجان؟؟
-الو جونم ترنم؟
-کجایی؟چه خبره؟
-ببین من نمیتونم صحبت کنم.
اگر کار واجبی نداری فردا خودم بهت زنگ میزنم
-باشه،بای
فکرم رفت پیش مرجان...
یعنی کجا بود...
چقدر سر و صدا میومد!
اونا که فامیلی نداشتن که بخواد بره مهمونی!
حالا نه که خودم که فامیل دارم خیلی میریم خونشون مهمونی 😒
دو سه ساعتی با عرشیا چت کردم و خوابیدم.
صبح با صدای آلارم گوشی چشامو به زور باز کردم،
دلم میخواست زمین و زمان رو التماس کنم تا وقت داشته باشم دوباره بخوابم.
احساس میکردم هیچ وزنه ای تو دنیا سنگین تر از این یه لایه پتو نیست😭
به اجبار بلند شدم، باید میرفتم دانشگاه.
سعی میکردم بیشتر درس بخونم تا دوباره نمره هام پایین نیاد و بخوام به بابا جواب پس بدم✅
کلاسام که تموم شد،زنگ زدم به مرجان،
کلی بوق خورد تا صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید!
-الو
-الو مرجان خوابی هنوووووززز؟؟؟😳
پاشو لنگ ظهره!!!
-ترنم نیم ساعت دیگه خودم بهت میزنگم.لطفاً....
بای
این همینجوریش تنبل بود،دیشبم معلوم نبود کجا رفته بود که اینطور خسته شده بود!!
"محدثه افشاری"
❤️
🔹 #او_را ... 24
تو راه خونه بودم که عرشیا زنگ زد.
-سلاااااام خوشگل خودم😍
-سلام عزیزم. خوبی؟
-اگه خانومم خوب باشه😉
چقدر سعید "خانومم" صدام میکرد...
آخرش چیشد؟
هیچی...
الانم به یکی دیگه میگه خانومم 😏
دیگه نمیتونستم هیچ حرف عاشقانه ای رو باور کنم 😔
-ممنون،خوبم
-پس منم عالیم😉
کجایی نفسم؟؟
-دارم میرم خونه. کلاسم تازه تموم شده😊
-خب چرا خونه؟
اونجا که تنهایی، بیا پیش من.
منم تنهام😉
-آخههه...
-آخه نداره دیگه، بیا دیگه...
لطفاً... 😢
-باشه عزیزم.میام.
-قربونت برم مننننن
بیا تا برسی منم سفارش بدم یچیز برای نهار بیارن.
-باشه ممنون. فعلاً
قطع کردم و گوشی رو کلافه انداختم رو صندلی.
همیشه از اینکه کسی بخواد با لوس بازی به زور متوسل شه و کارشو جلو ببره بدم میومد 😠
خصوصاً یه مرد گنده با یه صدای کلفت و اون قد و قواره، بعد بخواد خودشو لوس کنه😖
کلا از نازکشی بدم میومد،دوست داشتم فقط خودم ناز کنم😌
اتفاقا بدم نیومد برم یکم ناز کنم😉
یه نقشه هایی تو سرم کشیدم و راه افتادم 😈
تو راه بودم که مرجان زنگ زد!
-جانم
-سلام عزیزممم.خوبی؟
-سلام تنبل خانوم.چقدر میخوابی؟؟
-وای ترنم هنوزم اگر ولم کنی میخوابم.نمیدونی چقدر خسته ام....
-خسته ی چی؟؟؟
کجا بودی مگه؟؟
-پاشو بیا اینجا تا برات تعریف کنم😁
-الان نمیتونم،لوس نشو،بگو
-چرا نمیتونی مثلا؟😒
-دارم میرم پیش عرشیا
-ای بابا...
تا کی اونجایی؟
نمیشه بپیچونیش؟
-نه بابا
خواستم،نشد!
میرم دو سه ساعت میمونم میام،خودمم حوصلشو ندارم.
-عه چرا؟
دعواتون شده؟
-نه،دعوا برای چی؟
-پس چرا حوصلشو نداری؟
-ندارم دیگه.
سعید که خانواده دار بود،آخرش اون بلا رو سرم آورد،
اینکه هیچکس بالاسرش نیست و خونه مجردی هم داره،
خدا میدونه تو نبود من با چند نفره....😒
-زیادی بی اعتماد شدیا😅
دیگه اینقدرم نمیخواد فکرای مورد دار کنی راجع به جوون مردم 😅
-دیگه به خودمم اعتماد ندارم،چه برسه به پسر جماعت!!
-تو که میگفتی عرشیا بدجور کشته مردته؟!
-خودش که اینجوری میگه!
ولی تو رابطه ای که هیچ تضمینی وسط نیست،
هیچکسم ازش خبر نداره،
از عشق خبری نیست! 😒
هر دو طرف میخوان عقده هاشونو جبران کنن،یا عقده شهوت یا کمبود محبت😏
خریته تو این رابطه دنبال عشق باشی😒
- خیلی عوض شدی ترنم 😳
-بیخیال،
نگفتی کجا بودی؟؟
-اگه تونستی بعد از قرارت با
هدایت شده از صالحین تنها مسیر
عرشیا،یه سر بیا اینجا برات میگم😉
-باشه گلم،پس فعلا
-فدات،بای
"محدثه افشاری"
❤️✨
بسم الله الرحمن الرحیم
📖 وَیَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَیٰ یَدَیْهِ یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلًا
💠 و روزی که شخص ظالم پشت دست حسرت به دندان گرفته و گوید: ای کاش من (در دنیا) با رسول حق راهی (برای دوستی و طاعت) پیش میگرفتم.
#سوره_فرقان_آیه_۲۷
#تفسیر_صفحه_۳۶۲
🔑 دوستیهای نامشروع امروز، فردای خطرناکی دارد. دوست در سرنوشت انسان مؤثراست.
@saLhinranhamasir
💠دعای. صباح
دربیان آثار و خواص عجیبه ی دعای صباح مولا علی(ع) از امام رضا نقلی به این شکل است که در بیان آثار دعای صباح جدّشان فرمودند:
آیا شما را راهنمایی نکنم بر بزرگترین ذخیره دنیا و آخرت و جامع ترین گنج در عالم غیب و شهادت که حصار و قلعه ی محکمی ست برای شما.؟
صالحین تنها مسیر
تقدیم به دوستان آنلاین 🌺
یا نور🌹:
سلام. دوستان.
نکته ای. را. خواستم. بگم
ادب. حکم. میکنه که به. Pv. خصوصی. دوستان. بدون. اجازه و. ذکر نام. نرین
چنانچه قصد تبلیغ. یا. فوروارد مطالب انتخاب. شده. را هم دارین. بعد یا قبل از پست خود را معرفی کنید
تا هدف. تان از آمدن به خصوصی. معلوم شود
این 👆
رعایت اخلاق اجتماعی در فضای
مجازی است
که گاه باعث دوستیهای سالم مجازی
مبشه ...
ان شاء الله حقوق همدیگر را در همه جا حقیقی و مجازی حفظ کنیم
تا با شایستگان همراه شویم
من الله التوفیق
خادم شما
💠✨💠
💠 #داستانک
🔵 پیش از آخرین اذان...
دلش مسجدی می خواست با گنبدی فیروزه ای و مناره ای نه خیلی بلند و پیرمردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله اکبر بگوید . دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر و تسبیح و چادر نماز است . دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود با پیرزنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاة . اما محله شان مسجد نداشت ...
فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را می دیدند ، به او گفتند : حالا که مسجدی نیست ، خودت مسجدی بساز .
او خندید و گفت : چه محال زیبایی ، اما من که چیزی ندارم ؛ نه زمینی دارم و نه توانی و نه ساختن بلدم . فرشته ها گفتند : این مسجد از جنسی دیگر است .
مصالحش را تو فراهم کن ، ما مسجدت را می سازیم . اما او تنها آهی کشید . و نمی دانست هر بار که آهی می کشد ، هر بار که دعایی می کند ، هر بار که خدا را زمزمه می کند ، هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد ، آجری بر آجری گذاشته می شود . آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت .
و چنین شد که آرام آرام با کلمه ، باذکر ، با عشق و با دعا ، با راز و نیاز ، با تکه های دل و پاره های روح ، مسجدی بنا شد . از نور و از شعور . مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش ، قطره اشکی .
او مسجدی ساخت سیال و باشکوه و نا پیدا ، چونان عشق ؛ و هر جا که می رفت ، مسجدش با او بود .
پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی .
آدم ها همه معمارند . معمار مسجد خویش ، نقشه این بنا را خدا کشیده است .
مسجدت را بنا کن ، پیش از آن که آخرین اذان را بگویند .
✍️عرفان نظرآهاری
📖از کتاب«پیامبری از کنار خانه ما رد شد»