فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️نوحــــهۍ مفهومــی 'حــــاجمحمودڪریمی' راجعبہ #حجاب❗️
نیوفتد از سر چادر و معجر ✊
#امام_حسین «ع»
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه
✍کسی منو نخواست ولی تو دادی راهم
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِكَ عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ و َلاجَعَلَهُ اللّه ُآخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
4_5936024503950770598.mp3
8.81M
🔳 #نماهنگ #محرم
"شب هفتم"
از بین خیمه اومد سرباز....
🎤حاج محمود کریمی
🚩 هیئت مجازی #تنهامسیرآرامش
▪️@IslamlifeStyles
4_5927083859509250331.mp3
17.21M
🔳 #شور #محرم
"شب هفتم"
|به کی اعتماد کنم
🎤حاج مهدی رسولی
🚩 هیئت مجازی #تنهامسیرآرامش
▪️@IslamlifeStyles
recording-20220804-202850.mp3
3.25M
🌷 کمی نزدیک تر شدن به مولا...
🔹 جلسه هفتم: شتاب برای رسیدن به هدف
🎙حاج آقا حسینی
🚩 هیات مجازی تنهامسیرآرامش
▪️@IslamlifeStyles
صالحین تنها مسیر
#قسمت_هجدهم کوچ غریبانه💔 -حالا همین امروز که من هزار تا کار و بدبختی دارم تو می خوای ول کنی بری؟
#قسمت_نوزدهم
کوچ غریبانه💔
میان حرفش پریدم:
-چرا...اتفاقا خستگیم در رفته.اگه چند دقیقه صبر کنید زود حاضر می شم.
-باشه عزیزم،عجله نکن،یه لباس مرتب هم بپوش.
متوجه نگاه چپ چپ مامان شدم ولی چه فرقی می کرد.هنگام خداحافظی دوباره نظری به سرتا پایم انداخت:
-حالا چرا این لباساتو پوشیدی؟می خوای بری بشور بمال کنی نمی خوای بری مهمونی که!
به جای هر جوابی با عمه راهی شدم و گفتم:
-اگه دیر کردم دلتون شور نزنه.
گرچه خیلی مسخره به نظر می رسید که آنها برای من دلواپس بشوند.کمی که دور شدیم عمه پرسید:
-فرش به این بزرگی رو تنهایی شستی؟
-آره؛هرچند مامان واسه اینکه زبونش رو من دراز باشه سعیده و مجید و به زور فرستاد که مثلا کمک کنن.
-پس واسه همین رنگ به روت نبود.
-اگه دل آدم خوش باشه کار آدمو خسته نمی کنه.امروز بنا بود با بچه های کلاس برم اردو،ولی مامان نذاشت و
شستن فرشو بهانه کرد،این بود که خیلی ناراحت شدم.
-که این طور پس بیخود نبود امروز دلم شورتو می زد.
-الهی فداتون بشم عمه جون،فکرکنم تو تموم دنیا فقط شمایید که دلتون نگرانم می شه.
-نه اشتباه نکن،یه نفر دیگه هست که بیشتر از من واسه تو نگرانه.از قضا اگه اون پیشنهاد نکرده بود به عقل من نمی
رسید که پاشم بیام دنبالت.
انگار قند توی دلم آب کردند.لبخندزنان پرسیدم:
-اون یه نفر حالش چطوره؟
-خوبه... الانم که تو رو ببینه بهتر می شه.
-مگه اومده؟اینجاست؟
-آره امروز همه مون منزل زهرا دعوتیم.مسعود پیشنهاد کرد که بیام تو رو هم بیارم.قضیۀ سفره بهانه بود.
-پس واسه یکشنبه سفره ندارین؟
-چرا سفره که داریم،ولی یه سفره انداختن اون قدر زحمت نداره که از دو روز قبل بخواییم دست به کار بشیم.تازه
اگه کاری هم باشه ما خودمون هستیم.من دارم تو رو می برم که یه کم خستگیت در بره.
دستش را با محبت گرفتم:
-الهی فدات بشم عمه،کی می شه واسه همیشه بیام پیش خودتون زندگی کنم.
زهرا از محمد و مسعود بزرگتر بود.بعد از رفتن او به خانه بخت عمه خیلی احساس تنهایی می کرد و بخصوص بعد از
مرگ ناگهانی حاج اکبر همسرش این تنهایی محسوس تر بود.
حاج اکبر هم مثل پدر من کسب و کار آزاد داشت و از بازاری های قدیمی به حساب می آمد.از قضا او هم همان
ظرف و ظروف و میز وصندلی را برای جشن ها یا مراسم کرایه می داد.بعد از مرگ او پسر ارشدش محمد جایش را
گرفت و رسما سرپرست خانواده شد.مسعود دومین سال دانشگاه را می گذراند،با این حال از هیچ کمکی دریغ
نداشت و در مواقع ضروری وردست محمد بود.
#قسمت_بیستم
کوچ غریبانه💔
هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی که زنگ خانۀ زهرا را فشردیم
فکرم همچنان مشغول بود.از آخرین باری که زهرا را دیده بودم پنج شیش ماهی می گذشت.شاید برای همین از
دیدن شکم برآمده اش یکهو جا خوردم و با خوشحالی او را در بغل گرفتم.
پس عاقبت او مرادش را گرفت؟گرچه شرم مانع می شد صحبتی به میان بکشم،اما خوب می دانستم که بچه دار
شدن او بعد از هشت سال انتظار چه قدر می توانست برایش شیرین باشد.این حس در چهره اش هم به خوبی پیدا
بود.او که سفیدی چشمانش براقتر از سابق به نظر می آمد با محبتی پیدا گفت:
-حالا دیگه این قدر سایه ت سنگین شده که باید پیک مخصوص دنبالت بفرستیم؟
-دلت میاد این و می گی زهرا جون؟به خدا این قدر دلم برات تنگ شده بود که خدا بدونه،ولی تو که دیگه می دونی
من از خودم اجازه ای ندارم.همین الانم پرویی کردم،و الا مامان راضی نبود بیام.
نگاهش حالت خاصی پیدا کرد:
-می دونم...داشتم باهات شوخی می کردم.
عمه چادرش را از سرش گرفت و گفت:
-نمی دونی چه فیلمیبازی کردم!مجبور شدم به مهری بگم مانی رو واسه ی کمک می خوام،و الا زیر بار نمی رفت.
اعتدال هوای نیمروز خرداد صاحبخانه را به زیر سایۀ درخت تنومند توت کشانده بود.حبیب خان،شوهر دختر
عمه،تخت چوبی چهارگوش و راحتی را زیر سایۀ پهن درخت جا داده و با محمد مشغول بازی تخته نرد بود.همزمان
با احوالپرسی آنها چشمم به مسعود افتاد که گوشۀ دیگر تخت به پشتی تکیه داشت و روزنامه می خواند.انگار از عمد
خودش را پشت آن پنهان کرده بود و بدون آن که کنار بزند سلام و احوالپرسی کرد.دلخوری ام را به روی خودم
نیاوردم؛به خصوص نمی خواستم جلوی شهلا،عروس عمه حساسیتی نشان بدهم و همراه زهرا به آشپزخانه
رفتم.برای ناهار قرمه سبزی و مرغ سرخ شده داشت.همزمان با فراهم کردن مخلفات سفره سرگرم صحبت بودیم
که گفت:
-مانی جون یه زحمتی می کشی سس سالاد و از یخچال برام بیاری.
برای آوردن سس به هال رفتم.داشتم در طبقات یخچال دنبال سس می گشتم که صدایی از پشت سر پرسید:
-دنبال چی می گردی؟
مثل همیشه از شنیدن صدایش گردش خونم سریعتر شد.بدون آنکه به طرفش برگردم در جواب گفتم:
-دنبال سس،سس سالاد.
کنارم آمد و سرش را نزدیک آورد:
-باید همین جاها باشه.
-باید باشه ولی هرچی می گردم پیداش نمی کنم.
-مطمئنی؟
خوداری ام را از دست دادم و نگاهش کردم:
-از چی؟
داشت لبخند می زد:
-از اینکه هرچی می گردی پیداش نمی کنی؟
چنان محو قیافه اش شدم که کلامش را نشنیدم.او تغییر کرده بود!خنده ام گرفت.
-چرا این شکلی شدی؟!این چیه گذاشتی؟
دستی به موهای پشت لبش کشید:
-چیه؟بهم نمی یاد؟خوشت نیومد؟
خیلی سعی کردم نخندم اما نمی شد.قیافه اش به نظرم غریبه شده بود.
-نمی دونم...خیلی عوض شدی!
هنوز داشتم ریز می خندیدم.انگار دلخور شد.ضربۀ آهسته ای به سرم زد:
-کوفت،مگه خنده داره؟
-پس واسه همین بود که خودتو پشت روزنامه قایم کرده بودی آره؟
-چرا این قدر می خندی پرو؟
-آخه خیلی خنده دار شدی
#سلام_امام_زمانم
🔹السلام علیک حین تقرأُ و تبیِّن...
🔸سلام بر تو؛ آن روزی که صحیفههای وحی را ظاهر میکنی و آیههای نور را بر مردم میخوانی و جرعههای معرفت را به کامشان میریزی...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
Ale-Yassin-Farahmand.mp3
8.32M
🔆السلام علیک یا صاحب الزمان
سلام بر تو، ای جانشین خدا و یاری کنندهی حق او
#زیارت_آل_یاسین
#به_استقبال_نور 🔆
#فرصت_سلام و اظهار ارادت❤️ به امام همیشه دست نمی دهد آن را #قدر_بدانیم
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
34.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙#محمود_کریمی
🏴 #محرم
🎼 لالای گلم لالا، مهتاب اومده بالا
✅
#همه_نمیرسند 🏴
🔺داستانِ کربلا، داستانِ تخیلیِ عاشقی اصحابِ امام با امام نیست!
⚡️داستانِ کربلا، داستانِ تمرین امامداری است!
☜ و تمام بزنگاههای این داستان، حتماً حتماً حتماً برای کسی که قصدِ امام کرده است، اتفاق میافتد!
▪️بزنگاههایی که او میان "من" و "امام" گیر میکند، و باید "من"ها را قربانی کند تا به امام برسد!
⚠️ اما همه به امامداری نمیرسند!
- اصلاً همه توان دیدن امام را ندارند!
- وگرنه یازده امام را به شمشیر دشمن نمیسپردند و یک امام را به غیبت هزار ساله!
💥همه به امامداری نمیرسند ....
ریختن خون علی اصغر حسین حجت را بر تمام تاریخ تمام کرده است. بی گناه ترین فرزند آدم.اگر کل عاشورا و کل کربلا را توجیح توان کرد ریختن خون پاکترین و بیگناهترین فرزند آدم، شیرخواره حسین را توجیه نتوان. بای ذنب قتلت؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگاه دستان و سينه امام(ع) به خون رنگين شد... سر كوچك و گردن ظريف طفل شيرخواره از بدن جدا شده بود..
امام(ع) دستان خود را از خون علي اصغر پر كرد و به آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله» يعني: «تحمل اين مصيبت بر من آسان است چرا كه خداوند آن را ميبيند»... در همين حال، «حصين بن تميم» تير ديگري افكند كه بر لبان مبارك امام(ع) نشست و خون از دهان حضرت جاري شد. امام روي به آسمان كرد و اینگونه نیایش نمود: «خدايا! سوي تو شكايت ميكنم از آنچه با من و برادران و فرزندان و خويشانم ميكنند»...