eitaa logo
صالحین تنها مسیر
234 دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
271 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
کوچ غریبانه💔 کم کم همۀ بچه ها پراکنده شدند.دقایقی بعد مدرسه خالی خالی شده بود.از این که این طور علاف کنار خیابان  ایستاده بودم احساس ناجوری داشتم.چشمم به عقربه های ساعت مچی ام افتاد که زمان دوازده و سی دقیقه را نشان  می داد. -سحر جان بهتره بریم عزیزم.اگه می خواست بیاد تا الان اومده بود. قیافه اش حالت گرفته و وارفتگی داشت به دنبال آخرین نگاه سرش به پایین خم شد و آهسته گفت: -عجیبه که نیومد،معمولا آدم بدقولی نبود. -گر چه برای راحت کردن خیال و آرامش او صحبت از فرصت دوباره می کردم،ولی در حقیقت غرورم آن قدر  جریحه دار شده بود که دیگر دلم نمی خواست هرگز با این شخص ناشناس مواجه بشم. حرکت یکنواخت چرخ ها و مناظر زیبای اطراف سحر را کم کم به خماری کشید و سرش آرام به سمت من خم  شد.موهای قشنگش را نوازش کردم و همراه با بوسه ای او را جوری قرار دادم که بتواند آسوده استراحت کند.کمی  بعد صدای نفس های آرامش خیالم را راحت کرد که به خواب خوشی فرو رفته.ای کاش من هم می توناستم کمی  استراحت کنم.چشمانم طلب خواب می کرد،اما ذهنم آشفته و نگران بود،سرم را به پشتی صندلی تکیه  دادم.درحسرت یک خواب راحت بودم،ولی هجوم فکر های جورواجور نمی گذاشت.بی اختیار به یاد مکالمۀ تلفنی  روز قبل با پدرم افتادم.به نظرم صدایش گرفته و غمگین بود. -کی حرکت می کنی بابا؟ -فردا آقا جون،سه بعدازظهر. -میایین ترمینال دیگه،منتظر باش میام دنبالت. -زحمت تون می شه،خودمون میایم. -نه بابا،چه شرکتیه؟ -تی بی تی. -باشه ،حتما میام.می دونم جایگاهش کجاست. -آقاجون چیزی شده؟صداتون یه جوریه! -نه بابا،یه کم خسته ام،صدام واسه همین گرفته.فردا تو رو ببینم بهتر می شم. اما زمانی که او را توی ترمینال دیدم بند دلم پاره شد.چهره اش تکیده و پیر تر از همیشه به نظر می رسید.انگار بار  غمی سنگین شانه هایش را خم کرده بود. -آقا جون چرا مشکی پوشیدین؟ -چیزی نیست،یکی از همکارا به رحمت خدا رفته. سحر به گردنش آویزان شد: -سلام بابایی،دلم واست تنگ شده بود. -دل منم همین طور بابا. داشت او را می بوسید که صدای اعتراض سحر بلند شد: -بابایی چرا ریش درآوردی؟ -این چند روز اونقدر گرفتار بودم که فرصت نکردم ریشامو بزنم. چمدان را از شاگرد راننده گرفت: -چیز دیگه ای نیست؟ -نه،همینه. -خوب پس بریم. بین راه از احوال همه پرسیدم.وقتی نوبت به عمه رسید،مکثی کرد و گفت: -حالش بدتر شده.دیگه امیدی به بهبودی نیست. ساکت شد.صدایش بغض داشت.در فضای تاریک اتومبیل متوجه شدم که رطوبت چشم هایش را پاک کرد. -الان خونه ست؟ -خونه؟آره خونه ست. -می شه سر راه بریم دیدنش. -حالا خسته ای،صبر کن فردا می برمت. -نه آقا جون،می ترسم دیر بشه.همین الان بریم. نگاهش به طرفم برگشت.انگار تردید داشت: -مطمئنی می خوای الان بری؟ -آره،ترجیح می دم امشب برم تا فردا
بهار نارنج: کوچ غریبانه💔 وارد کوچه شدیم به نظرم اوضاع کمی غیر عادی بود!چراغ های حیاط و سردر خانه روشن بود و در حیاط  طاقباز!صدای قرائت قرآن ضربان قلبم راتند کرد.فوری پایین آمدم چرا بالای سردر پرچم سیاه زدن؟!با سوالی که  به ذهنم خطور کرد به سرعت وارد حیاط شدم.به محض ورود چشمم به آقا حبیب،محمد و مسعود افتاد که به حالت  ایستاده مشغول صحبت بودند.حالا تلاوت قرآن واضح تر به گوش می رسید. -سلام. نگاه کنجکاو هر سۀ آنها همزمان به سوی من برگشت.قدم های لرزانم بی اختیار مرا به جلو هدایت می کرد.وقتی به  چند قدمی آنها رسیدم با بغضی که نفس کشیدن را برایم مشکل کرده بود پرسیدم: -شماها چرا همه سیاه پوشیدین؟ محمد زودتر خودش را به من رساند.چشم های متورم و قرمزش اشک آلود به نظر می رسید: -بالاخره اومدی؟ لرزش زانوانم به حدی بود که دیگر نمی توانستم سرپا بایستم.همانجا روی زمین ولو شدم. -دیر اومدم؟ -عزیز خیلی چشم به راهت بود.حتی آخرین لحظه هم چشمشو نبست. حال عجیبی بود.نفسم به سختی بالا آمد!قیافۀ غمگین محمد در نظرم تار شد.انگار گلویم را دودستی گرفته  بودند.تلاش کردم دستی را که گلویم را گرفته را باز کنم،اما این یقۀ لباسم بود که به تلاش آن را می کشیدم.می  خواستم فریاد بزنم کمکم کنید،ولی هیچ صدایی از گلویم خارج نمی شد. عده ای در اطرافم در حرکت بودند،اما همه را سایه وار و تاریک می دیدم.درهمان حال ناگهان ضربۀ محکمی به  صورتم خورد و یکی فریاد زد:گریه کن...گریه کن مانی.برای چه باید گریه می کردم؟مگر چه اتفاقی افتاده بود؟من که داشتم کم کم احساس راحتی می کردم.انگار در خال شناور بودم!احساس بی وزنی!این احساس زیاد طول  نکشید،ضربۀ بعدی به صورتم محکم تر بود.دوباره متوجۀ سر و صدای اطراف شدم.دستان قدرتمندی داشت شانه  هایم را مالش می داد.از سردی آبی که به صورتم پاشیده شد لرزشی تمام بدنم را لرزاند و تازه این لحظه بود که  نفسم بالا آمد.نگاهم به مرور روشن شد.حالا می توانستم قیافه ها را تشخیص بدم: -زهرا،محمد،آقا حبیب،شهلا،فهیمه،سعیده،مام ان،مجید و مسعود.جمع شان جمع بود،فقط عمه بین آنها  نبود.عمه...تازه می فهمیدم چرا همه سیاه پوشیده بودند.صدای پدرم را از پشت سر شنیدم. -مانی بابا گریه کن سبک بشی. سرم به طرف او برگشت،در چهره اش چیزی بود که بغضم را ترکاند.گرمی قطره های اشک را که بی صدا روی  صورتم سر می خورد حس می کردم.دستم سنگین و کم جان بالا رفت و دور گردن پدرم حلقه شد و صدای گریۀ  دلخراشی در فضا پیچید. ***-یه چیزی بخور رنگ به روت نمونده.تو خستۀ راه بودی،یه چیزی بخور برو استراحت کن. نگاهم به زهرا که کنار دیوار تکیه داده بود،افتاد.سفرۀ شام در سالن اصلی پهن شده بود و همه از ریز و درشت  گرداگرد سفره مشغول صرف شام بودند.عطر خوش قیمه در فضا پیچیده بود و اشتها را تحریک می کرد،ولی من  میلی به خوردن نداشتم.با دیدن زهرا دوباره اشکم سرازیر شد.ته چهرۀ او شبیه عمه بود. -اشتها ندارم زهرا جون.اگه زحمتی نیست برای یه لیوان چای با یه قرص مسکن بیار،سرم خیلی درد می کنه. چیزی طول نکشید که لیوان چای و قرص را جلویم گذاشت: -خودت چرا شام نمی خوری؟ صدای او هم بغض داشت: -منم اشتها ندارم. قرص را در دهانم گذاشتم و یک قلپ چای داغ را با آن همراه کردم. -عمه رو کی به خاک سپردین؟ -امروز،قبل از ظهر...ظهر اینجا غلغله بود.غروب بیشتریا رفتن. -پیشش بودین؟ -آرهمه بودیم،از هفتۀ پیش که دوباره سکته کرد،دکتر گفت دیگه امیدی نیست.گفت ببریدش خونه و وسایل راحتی  شو فراهم کنید. -راحت رفت؟ -راحت،مثل یه خواب خوش!قبلش همه مونو یکی یکی صدا کرد.تو رو هم صدا کرد،گفتیم تو راهه،داره  میاد.گفت،هر جا هست خدا پشت و پناهش.صداش آهسته بود.نای بالا اومدن نداشت.دست لرزونش رو بالا آورد  صدا کرد زهرا...دستشو گرفتم،پرسیدم چیه عزیز؟گوشموبهش نزدیک کردم.صداش مشکل شنیده می شد.گفت:  به مانی بگو... زهرا ساکت شد.کنجکاو شدم: -چی رو می خواست بگی؟ -یه سفارش واسه تو داشت،ولی نمی دونم صلاح هست الان بهت بگم یا نه
بهار نارنج: کوچ غریبانه💔 بازویش را گرفتم: -هر چی هست بگو،می خوام بدونم لحظۀ آخر چی می خواست به من بگه. کمی مکث کرد.سرش را نزدیک آورد،انگار نمی خواست کسی صدایش را بشنودگفت: -به مانی بگو من دارم می رم،ولی مسعود و به تو می سپرم.نذار تو تنهایی خودش پر پر بشه با ختم کلامش به گریه افتاد.من هم نتوانستم مانع ریزش اشکم بشوم.دوباره شروع به صحبت کرد: -تو این مدت که تو نبودی مسعود خیلی زجر کشید.متوجه شدی موهاش چه قدرسفید شده؟ماها ازش دور  بودیم،فقط عزیز می دید اون چه جوری مثل شمع داره آب می شه. متوجۀ سفیدی موهایش نشده بودم.هنوز جرات نکرده بودم مستقیم نگاهش کنم.او هم به نحوی از من فرار می  کرد.این از رفتارش پیدا بود. دست زهرا را فشردم: -من اگه رفتم فقط به خاطر خود مسعود بود خودمو آوارۀ غربت کردم که اون خوشبخت بشه. -کدوم خوشبختی؟می دونم به خاطر حرفای اون شب شهلا از تهرون رفتی،ولی یکی مثل شهلا نمی تونه درک کنه که  تو و مسعود چه احساسی به هم دارین...رفتن تو نه تنها کمکی به مسعود نکرد،بدتر اونو توی لاک تنهایی برد و  منزویش کرد.بیشتر از همۀ ما عزیز نگرانش بود.تو اون روزای آخر می گفت: خیالم از جهت زندگی شما ها  راحته،فقط دلشورۀ مسعود و دارم.نمی دونم زندگی اون چی می شه. صدای صلوات و قرائت فاتحه از قسمت پذیرایی بلند شد.کمی بعد پدرم میان درگاه نمایان شد: -شما اینجاین؟چرا نیومدین شام بخورین؟ -میل ندارم آقا جون.بعدا اگه تونستم یه چیزی می خورم. -تو چی زهرا؟پا شو بابا دو سه لقمه بخور.امروز از صبح چیزی نخوردی.نذار از پا دربیای،به فکر خودت باش.تو این  چند روز آینده خیلی کار داری. -باشه خان دایی،بعد سر فرصت یه چیزی می خورم.فعلا پیش مانی نشستم. -آقا جون سحر شام خورد؟ -آره بابا،مسعود حسابی بهش رسید.خیالت راحت باشه. به مرور همه از پای سفره بلند شدند.فهیمه و سعیده با عجله سفره را جمع آوری کرده ظرف ها را شستند.حالا تقریبا  همه در قسمت نشیمن،جایی که من و زهرا خلوت کرده بودیم،جمع شده بودند.شهلا استکان های چای را دور  گرداند.به مجید اشاره کردم نزدیک بیاید. -بله آبجی،چیزی می خوای؟ -کلید صندوق عقبو از آقا بگیر،برو یه ساک هست دو تا کیسۀ نایلونی توشه.یکیش مال شما و دختراست،اون یکیشو  بردار بیار. کیسۀ نایلونی را جایی بین من و زهرا گذاشت.بسته های پولکی را بیرون آوردم: -مجید جان بقیه رو ببر تو آشپزخونه. زهرا گفت: -چرا زحمت کشیدی؟ما که انتظاری از تو نداشتیم. به احسان اشاره کردم که پولکی ها را درون قندان بریزد: -قابل شما رو نداره،اینا رو آورده بودم عمه با چایی بخوره،حالا شمام بخورین بهش می رسه. مسعود آخرین نفر بود که از سالن بیرون آمد.ظاهرا پاک کردن سفره را او به عهده گرفته بود.سحر هم کنارش  بود.از رفتار سحر تعجب کردم.انگار نه انگار ماه ها از مسعود دور بوده.صمیمیتش درست مثل سابق،حتی بیشتر هم  شده بود! -راستی از همسایه تون چه خبر؟الله و مادرشو می گم؟ -مدتیه از اینجا رفتن.مسعود و محمد خیال دارن این خونه رو بفروشن،واسه همین جواب شون کردیم.حالا اگه باخبر  بشن چه اتفاقی افتاده حتما میان یه سر می زنن. -پس عمه این اواخر تنها شده بود؟ -نذاشتیم تنها بمونه.از وقتی اونا رفتن من و شهلا به نوبت می اومدیم پیش عزیز. -پس می خواین اینجا رو بفروشین؟حیف نیست؟در و دیوار این خونه پر از خاطره ست. -چاره چیه؟زندگی تو این خونه یه موقعی لطف داشت.اون وقتا که آقام زنده بود،عزیز سرحال بود و ما بیخیال و شیطون از سر و کول هم بالا می رفتیم.حالا دیگه اون لطف و و صفا رو نداره.بعد از این دیگه هر وقت بیام تو این  خونه دلم می گیره. -می دونم چی می گی.حق دارین همون بهتر که انجا رو با تموم خاطراتش بفروشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت امام حسن مجتبی، کریم اهل بیت، را محضر امام زمان و شما شیعیان تسلیت عرض می‌کنیم
بیا و خودت روضه‌خوان جدت باش...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️ اگر زمین و زمان را به هم بیاشوبند خودت برای خودت هیأتی فراهم کن ... ▪️ سالروز عروج نبی مکرم اسلام، امام حسن مجتبی و امام رضا علیهم‌السلام تسلیت باد ... @samtekhoda3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❗️چقدر تو این زمان به این آیه نیاز داریم... یااَیُّهَا الَّذینَ آمَنوا اِن جاءَ کُم فاسِقُُ بِنَبَاِِ فَتَبَیَّنُوا اَن‌تُصیبُوا قَوماً‌‌ بِجَهالَةِِ فَتُصبِحُوا عَلی ما فَعَلتُم نادِمین! ❗️ای کسانی که ایمان آورده‌اید اگر شخص فاسقی خبری برای شما بیاورد، درباره آن تحقیق کنید، مبادا به گروهی از روی نادانی آسیب برسانید و از کرده خود پشیمان شوید! سوره‌ مبارکه‌ حجرات آیه‌۶