✨خطبه فدکیه قسمت اول
⚫️لمّا اَجْمَعَ اَبُوبَكْرٍ عَلىٰ مَنْعِ فاطِمَةَ عليهاالسلام فَدَكاً وَ صَرَفَ عامِلَها مِنْها وَ بَلَغَها ذَلِكَ
آنگاه كه ابوبكر تصميم قطعى گرفت فدك را از دست حضرت فاطمه عليهاالسلام بگيرد، نمايندهى او را از فدك بيرون راند. اين خبر به حضرتش رسيد.
⚫️لاثَتْ خِمارَها عَلىٰ رَأْسِها وَ اشْتَمَلَتْ بِجِلْبابِها، وَ اَقْبَلَتْ فى لُمَّةٍ مِنْ حَفَدَتِها وَ نِساءِ قَوْمِها، تَجُرُّ أَدْراعَها، تَطَأُ ذُيُولَها، ما تَخْرِمُ مِشْيَتُها مِشْيَةَ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ.
او مقنعه بر سر كرد و پوشش سرتاسرى پوشيد و در ميان بانوان خدمتگزار و خويشاوند به راه افتاد. لباسهاى او به زمين كشيده مىشد و زير پايش مىرفت. راه رفتن او از راه رفتن پيامبر صلىاللهعليهوآلهوسلم چيزى كم نداشت و آن را به ياد مىآورد.
⚫️حتّى دَخَلَتْ عَلىٰ اَبِىبَكْرٍ الْمَسْجِدَ وَ هُوَ فى حَشْدٍ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الاَنْصارِ وَ غَيْرِهِمْ. فَنِيطَتْ دُونَها وَ دُونَ النّاسِ مُلاءَةٌ فَجَلَسَتْ.
در مسجد وارد بر ابوبكر شد كه با بسيارى از مهاجران و انصار و ديگر مردمان نشسته بود. پس ميان مردمان و حضرتش پرده اى آويخته شد. آن حضرت نشست.
🥀🍃🏴
🌴🌿🌾
🌱🌿
🥀
💎تحفه گرانسنگ
حضرت فاطمه(سلام الله علیها)
برای شیعیان💎
🌱🌱 بنا بر روایتی حضرت زهرا (سلام الله علیها) فرمودند:
" بسترم را برای خواب پهن کرده بودم؛ پدرم رسول خدا(صلی الله علیه و آله) وارد شدند و فرمودند:
دخترم به بستر مرو تا وقتی #چهار_عمل را انجام داده باشی:
1️⃣ ختم قرآن کنی،
2️⃣ من و پیامبران قبل از من را شفیع خود قرار دهی،
3️⃣ همه مومنین را از خود راضی کنی
4️⃣ یک حج و عمره به جای آوری
این را فرمودند و به نماز ایستادند.
من متعجب بودم؛ وقتی نماز پدرم تمام شد عرض کردم:
"پدر جان مرا به چهار عمل توصیه کردید در حالی که من قادر بر انجام آنها نیستم.
پدرم تبسمی کردند و فرمودند:
☘️ اگر قبل از خواب، سه بار سوره #توحید را بخوانی، ختم قرآن کرده ای
☘️ و اگر بر من و بر پیامبران قبل از من #صلوات بفرستی، ما را شفیعان خود قرار داده ای
☘️ و اگر برای مؤمنین #استغفار کنی، آنان را از خود راضی کرده ای
☘️ و اگر یک بار بگویی: سبحان الله والحمدلله ولا اله الّا الله والله اکبر ، گویا یک حج و عمره به جای آورده ای"🌱🌱
📗 خلاصة الأذکار، فیض کاشانی،ص۷۰
◾️ایّام #شهادت حضرت صدیقة طاهرة، فاطمة زهرا علیه السلام را تسلیت عرض می کنیم
🥀
🌱🌿
🌴🌿🌾
🥀🍃🏴
enc_16719026017068626334064.mp3
4.22M
🌷 نماهنگ بسیار زیبای دنیام فاطمه...
چشماتو به روی حیدر نبند...
زخماتو خودم میبندم بخند...
#فاطمیه
علی اکبر حائری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️باز فاطمیه 🔥...
🙏از فرزند بزرگوارشان کسب اجازه می کنیم برای عزای مادر...
🏴شروع ایام عزاداری شهادت
🖤حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🏴را به قلب داغدار امام جهان
🖤حضرت بقية الله الاعظم (عج)
🏴تسليت عرض ميكنيم.
💔یا صاحب الزمان! به نیت ظهور شما در عزاداری ها و مجالس شرکت میکنیم و اشک میریزیم
امام زمان(عج) - مناجات فاطمیه
آقا اجازه هست از مادر بگویم
از مادرت از لشگر حیدر بگویم🖤
از کوچه ای تنگ و دل سنگ مغیره
از دختری با چشم های تر بگویم🖤
آقا زبانم لال دستی رفت بالا
خون می چکد از گوش اگر بهتر بگویم🖤
آقا نمی آیی؟ ببین در شعله ور شد
از آتش و موی سر و معجر بگویم🖤
آقا زبانم سوخت، مادر سوخت آقا
می خواستم در پشت در مادر بگویم🖤
از ازدحام و چل نفر نامرد و مادر
از سینه ی زهرا و میخ در بگویم🖤
ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) برامام زمان (عج)وهمه دوستان تسلیت باد
🏴▫️🏴▫️🏴▫️🏴▫️🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاشو اینجوری منو نده عذاب... کَلِّمینی🥀
فاطمه جان🖤🥀
🍃🦋🍃
🏴#فاطمیه
ایـّام عزای جان پیغمبر شد
یاس نبوی، عشق علی پرپر شد
پرچم بزنید بر درِ خانه تان
هنگام اقامهی غم مادر شد
✍️: نگین_نقیبی
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
💛🥀💛🥀 🥀💛🥀 💛🥀 🥀 #دست_و_پا_چلفتی #قسمت_بیست_و_چهار . -اصن حوصله شوخی ندارما شیوا😑عهههه -خب حالا...ولی
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
#قسمت_بیست_و_پنج
👈از زبان مجید👉
.
تو اتاقم نشسته بودم و دعای توسل میخوندم که مامانم اومد تو و دید مشغول دعا خوندن هستم خواست بره و یه وقت دیگه بیادکه گفتم:
-مامان؟ کاری داشتی؟
-مجید؟؟
-جانم مامانم؟
-یه نفس عمیق بکش تا یه خبر بهت بدم...😕
-چی شده مامان 😧😢
-آمادگیشو داری؟ 😞
-اره مامان بگو تا دلم بالا نیومده 😢
-الان خالت زنگ زد...
-خب...چی گفت؟؟😧
-خلاصه پسرم قسمت دست خداست
-وایییی...نههههه 😥😭😭
-باید همیشه راضی باشیم به رضای خدا
-نههههه مامان 😞😞
-گفتم آمادگی نداریا😐هل نکن حالا😊...عروس خانم هم دلش اینوره مثل اینکه ☺😆
-چی مامان؟چی شد؟ منکه نصف عمر شدم...😧
-خواستگاری فردا رو به خاطر شاخ شمشاد کنسل کردن...
-واییی خدا...راست میگی مامان؟😢خدایا شکرتتت😭😭
-ولی فعلا دلتو آب و صابون نزنیا...فعلا بچسب به درست تا یکم بزرگ تر بشی...خالت گفت با مینا هم زیاد صحبت نکنی ولی به نظرم کم محلی هم نکن بهش...بزار بفهمه ازدواجش باتو عاشقونست نه صرفا سنتی....
.
داشتم بال درمیاوردم...تو پوست خوندم نمیگنجیدم...اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت...
بهم ثابت شد که مینا هم دوستم داره...
اصلا مگه میشه اونهمه خاطره بچگی رو فراموش کرد و بهم علاقه نداشت
بهم ثابت شد که اون داداش گفتناش از سر محبته 😊😊
فهمیدم تا اینجا راه رو درست اومدم و باید همینطور ادامه بدم...
برای مینا پیام های مذهبی و در مورد شهدا میفرستادم و اونم باز با اینکه میگفت ممنون داداش ولی مطمئن بودن خوشش اومده...
دوست داشتم همون شوهری بشم که تو رویاهاش میخواد...
یه فرد مذهبی و با ایمان و مقید...
زندگیم شده مینا...
روزم مینا ...شبم مینا...
تو هر مهمونی مینا بود میرفتم و هرجا نبود نمیرفتم...
هرجا فکر میکردم شاید مینا منو ببینه خوشتیپ میکردم و هرجا نبود اصلا تیپ و قیافم برام مهم نبود...
تو دانشگاه به خودم اجازه نگاه کردن و حرف زدن به هیچ دختری رو نمیدادم چون این کار خیانت در حق مینا بود...
اون به خاطر من خواستگارشو رد کرد و حالا اگه من با دختری حرف بزنم که خلاف انسانیته...
اینو از این بابت میگم که چون تو دانشگاه دانشجوی زرنگی بودم و معمولا همه از من جزوه میگرفتم و توی یه طرح علمی هم شرکت کرده بودم که هم تیمیم دختری به نام زینب بود...
یعنی تو کل دانشجوهای ورودی رشتمون فقط من و زینب مذهبی بودیم...
و احساس میکردم به بهونه های مختلف میخواد باها حرف بزنه
نه جرات اینو داشتم که بهش بگم باهام صحبت نکنه و نه میخواستم باهاش حرف بزنم...
به خاطر همین از اون کار انصراف دادم و یکی از دوستام جایگزینم شد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_و_پا_چلفتی
❤#قسمت_بیست_و_شش
.
👈از زبان مینا👉
.
دوست نداشتم مجید بیشتر از این حرفها امیدوار بشه ولی میدونستم گفتن این حرف به خونوادم یعنی باز شدن در خونه به روی خواستگارهای گوناگون و قطعا همه رو که نمیشه با یه بهونه ای رد کرد
اما تو پیام هام به مجید باز کم محلی میکردم و از این بابت وجدانم راحت بود که دلخوشش نکردم
از اونور توگروه خیلی فعال بودم و دائم پست میزاشتم و یه جورایی گروه شده بود فقط پست من و آقا محسن😊
اون میزاشت من تایید میکردم و من میزاشتم و اون تایید میکرد
یه روز شیوا بهم زنگ زد و تا گوشی رو برداشتم دیدم داره پشت گوشی جیغ و صوت میکشه
-چی شده دیوونه؟ترسیدم😦
-گفتم شیوا خانومت رو دست کم نگیر که😜
-چی شده شیوا😐
-تو هم چندتا جیغ بکش تا بهت بگم 😂
-شیوااااا😑
خب حالا.بد اخلاق.اصن نمیگم بهت..بای
-خب حالا قهر نکن😕
-میخواستم بگم این آقا محسنتون بهت علاقه مند شده...به دوست پسرم بابک گفته که ما باهات حرف بزنیم ببینیم مزه دهنت چیه😅
-خب توچی گفتی؟ بهش گفتی از علاقه منم؟😧
-نههه..مگه خل شدی؟؟ گفتم مینا جون اصلا تو این فازا نیست...حالا بزار یه چند روز تو خماری بمونه بعد یه قرار میزاریم باهم بحرفین 😉
-خب الان من باید چیکار کنم؟؟😦
-هیچی.یکم سر سنگین تر بشو.تو گروه زیاد نگو و نخند...و کلا یکم کم محلی کن تا جلوتر بیاد 😉
-مطمئنی ناراحت نمیشه؟
-اره بابا...نترس...پسرا هرچی سخت تر دختری رو به دست بیارن بیشتر دوستش دارن 😂
-نمیدونم والا😕
-راستی مینا...خل نشی از اول حرف ازدواج اینا بزنی ها...یه مدت باید با هم دوست باشین
-یعنی چی؟؟
-وایی که چقدر تو خنگی😑باهم برین اینور اونور...رستوران...کافه...خلاصه با خصوصیات هم اشنا بشین😉
-نه شیوا.من نمیتونم..بابام بفهمه منو میکشه😞
-نترس...بابات قرار نیست بفهمه😒
.
یه مدت به برنامه های شیوا عمل کردم تا روز موعود رسید
قرار بود تو یه کافه من و آقا محسن باهم حرف بزنیم...
آقا محسن ودوست پسر شیوا زودتر رفته بودن و دوتا میز رزرو کرده بودن
من و شیوا که رفتیم بابک بلند شد اومد رو میز دومی و شیوا هم رفت پیشش وبهم اشاره زد برم پیش محسن
خیلی استرس داشتم
دستام میلرزید
قلبم تند تند میزد
اصلا نمیدونستم چی میخوام بگم
اروم رفتم رو میز نشستم ومحسن بلند شد و سلام گرم کرد و عذرخواهی بابت اینکه وقتم رو گرفته
از استرس بدنم میلرزید و این لرز تو صدام هم معلوم بود و با صدای گرفته سلام کردم
ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟؟
با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم
هم خوب هم بد
هم احساس عشق هم احساس گناه
اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود
.
#ادامه_دارد
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
💛🥀💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀
🥀
#دست_وپا_چلفتی
❤#قسمت_بیست_و_هفت
.
ازم پرسید مینا جان چی میل داری؟
با شنیدن این جمله یه حس عجیبی داشتم
هم خوب هم بد
هم احساس عشق هم احساس گناه
اخه تا حالا هیچ مردی منو با پسوند جان صدا نکرده بود..حتی پدرم
اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون...
دوتا هات چاکلت سفارش داد و مشغول خوردن و صحبت کردن شدیم...
از دور شیوا رو میدیدم که لبخند به لب داره و بهم چشمک میزنه...
اقا محسن مشغول خوردن شد و چیزی نمیگفت و منم سرم پایین بود و الکی با گوشی ور میرفتم و هی قفلش رو باز میکردم و دوباره قفل میکردم.
یه چند دیقه به سکوت گذشت و تو فکر رفته بودم که با صدای محسن به خودم اومدم:
-فکر میکردم خیلی پر حرف تر از اینا باشید😊لا اقل تو مجازی که اینطوری نشون میداد😅
با یه لبخند سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم😕
-خب پس با اجازه من شروع میکنم...مینا نظر تو درباره عشق چیه؟
نمیدونستم چی باید بگم ولی حس کردم اگه باز سکوت کنم نشون از احساس ضعفه و باید یه خودی نشون بدم و گفتم:
به نظرم عشق چیز قشنگیه که آدم رو به تکامل میرسونه ولی به شرطی که دوطرفه باشه و هر دو طرف عاشق باشن
.
-تعریفتون قشنگه ولی در عین حال کلیشه ای بود..ببخشید من رک میگم چون نمیخوام زیاد وقتتون رو هم بگیرم.
به نظر من عشق یه اختلال هورمونیه که تو سن پایین و معمولا بعد از بلوغ تو بدن اتفاق میوفته و بعد یه مدت از بین میره...به نظر من دوست داشتن خیلی منطقی تر از عشقه😊
-با شنیدن این تعریف عشق ناخودآگاه یاد مجید افتادم و با سر تایید کردم حرفهای محسن رو.
و محسن هم وقتی تاییدم رو دید ادامه داد:
آدم ها برای عشق دلیل ندارن و معمولا کورکورانه هست ولی برا دوست داشتن قطعا یه دلیلی وجود داره
.
-خب اگه اون دلیل از بین بره چی؟
.
-خب راز زندگی اینه طرفین نباید بزارن دلیل دوست داشته شدنشون از بین بره تا همیشه دوست داشتنی باشن 😊
عقاید محسن برام جدید و جالب بود.تا حالا اینطوری به زندگی نگاه نکرده بود
از آدمهایی بود که برا هر چیزی و هرکاری دلیلی میخواست
.
محسن حرفاش رو زد و در آخر گفت:
-همه ی اینها رو گفتم تا گفتن این جمله برای من آسون باشه و فکر نکنین مثل پسرهای ۱۸ ساله هوایی شدم و اختلالات هورمونی منو اینجا نشونده
مینا من دوستت دارم❤
-با شنیدن این حرف حال عجیبی شدم😥
اصلا انتظار شنیدنش رو نداشتم اونم بدون هیچ مقدمه ای
با اینکه خودم رو نمیدیدم ولی حس میکردم صورتم سرخ شده و پیشونیم عرق کرده بود😢
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم اما مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
┄┅┄┅┄❥♥️•.❀.•♥️❥┄┅┄┅┄
🥀
💛🥀
🥀💛🥀
💛🥀💛🥀