فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه های دلتنگی
اباصالح التماس دعا🙏
اباصالح التماس دعا
هر کجا رفتی ياد ما هم باش
نجف رفتی کربلا رفتی کاظمين رفتی
ياد ما هم باش.....😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اربعین ظهورِ خودِ امام زمان
#روایت
امام صادق علیهالسلام میفرمایند:
أنَّ زَائِرَهُ لَیَخْرُجُ مِنْ رَحْلِهِ فَمَا یَقَعُ فَیْئُهُ عَلَى شَیْءٍ إِلَّا دَعَا لَهُ، فَإِذَا وَقَعَتِ الشَّمْسُ عَلَیْهِ، أَکَلَتْ ذُنُوبَهُ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَب وَ مَا تُبْقِی الشَّمْسُ عَلَیْهِ مِنْ ذُنُوبِهِ شَیْئاً، فَیَنْصَرِفُ وَ مَا عَلَیْهِ ذَنْب
🚩 زائرِ امام حسین علیهالسّلام وقتى به قصد زیارت از خانهاش خارج میشود، سایهاش بر چیزى نمیافتد مگر اینکه آن چیز برایش دعا میکند و هنگامى که آفتاب بر او بتابد، گناهانش را از بین میبرد، همانطور که آتش هیزم را از بین میبرد و گناهی برایش نمیماند.
📚 به نقل از کاملالزیارات، ص۲۷۹
#اربعین
🌺نکته ای از زیارت آل یس :🌺
🍂 وَاَرِني في آلِ مُحَمَّد عَلَيْهِمُ السَّلامُ ما يَاْمُلوُنَ، وَفي عَدُوِّهِمْ ما يَحْذَروُنَ،
⚡️ترجمه :
و به من بنمايان در باره خاندان محمد(درود بر ايشان)،آنچه آنان آرزو دارند، و درباره دشمنانشان آنچه از ان پرهيز مي نمايند.
🔴 آرزوی آل محمد(ص) حاکمیت دین خدا بر تمام عالم، پرشدن همه جا از قسط و عدل، هدایت همه مردم بسوی راه سعادت و اصلاح امور دنیا و آخرت انسان هاست.
🍃خدایا تحقق این آرزو را به ما بنمایان.
❌دشمنان آل محمد(ص) نیز از این پرهیز دارند که نقشه هایشان خنثی شده و حکومتشان زائل شده و بساط سیطره ظالمانه شان بر مردم دنیا برچیده شود.
🍃خدایا تحقق این پرهیز دشمنان را نیز به ما بنمایان.
#آل_یس
صالحین تنها مسیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان جذاب و آموزنده ســـرباز قسمت بیست ودوم همه به فاطمه نگاه کردن. -چرا اینجوری نگاهم می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت بیست وسوم
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد.
مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت:
_من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید.
-فعلا خیر.
با هم رفتن داخل.
فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت:
-خب پسرم،نظرت چیه؟
امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت:
-از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود.
-پس مبارکه؟
-منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه.
پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن.
ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من #انتقاممو نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست.
چند روز گذشت.
فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن.
افشین بیرون منتظر بود.
امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد.
سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه.
افشین تعقیب شون میکرد،
تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه.
به رستوران سنتی رفتن.
امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت.
افشین فکر نمیکرد،
اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن.
از چهره امیرعلی معلوم بود،
دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟
ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد.
امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت:
_داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای.
امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن.
امیررضا گفت:
-خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟
-پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم.
-وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود.
-معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها.
-باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره.
-بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم.
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت بیست وچهارم
فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی.
امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه.
دو روز گذشت.
حاج محمود گفت:
_دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟
-آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم.
-از چی؟
-مزاحمت های اون پسره.
امیررضا گفت:
-امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم.
همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت:
_طبیعیه دخترم،مبارک باشه.
فاطمه رو به پدرش گفت:
-لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟
-حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم.
امیررضا با خنده گفت:
_نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی.
همه خندیدن.
صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-نمیتونی ازدواج کنی.
نگران شد.
نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید.
با پوزخند و خیره نگاهش میکرد.
مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم.
-کلاس نداری مگه؟!!
-بریم میگم برات.
وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت:
-شماره امیرعلی رو داری؟
امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت:
_چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
-شماره شو داری؟
امیررضا نگران شد.
-آره،چیشده مگه؟
-نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره.
-فاطمه،چیشده؟!
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده....
بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان جذاب و آموزنده ســـرباز
قسمت بیست وپنجم
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده که نمیتونی ازدواج کنی..زنگ بزن داداش.
با نگرانی شماره امیرعلی رو گرفت. خانمی جواب داد.گفت:
_این گوشی همراه آقای جوانی هست که تصادف کرده و آوردنش بیمارستان،شما میشناسینش؟
امیررضا خشکش زد.
به فاطمه نگاه کرد.فاطمه سرشو بین دستهاش گرفته بود.خانمه میگفت:
-الو...الو
امیررضا گفت:
-حالش چطوره؟
-فعلا معلوم نیست.ظاهرا که زیاد خوب نیست.
عصبانی،پیاده شد که سراغ افشین بره.فاطمه هم سریع پیاده شد و صداش کرد.
-امیر
امیررضا به فاطمه نگاه کرد.
-بدترش نکن داداش..بریم.
افشین از دور نگاهشون میکرد.
امیررضا دوباره با شماره امیرعلی تماس گرفت و آدرس بیمارستان رو پرسید.
با پدرش هم تماس گرفت،
و جریان رو تعریف کرد.حاج محمود خیلی ناراحت شد.گفت:
-من میرم بیمارستان.فاطمه رو برسون خونه،بعد بیا بیمارستان.
ولی فاطمه راضی نمیشد.
میخواست زودتر از حال امیرعلی مطمئن بشه.بالاخره امیررضا کوتاه اومد و فاطمه هم با خودش برد.ولی قرار شد تو محوطه بیمارستان باشه.چون هنوز جواب مثبت فاطمه رو به خانواده رسولی نگفته بودن و نمیخواستن امیرعلی یا اطرافیانش فاطمه رو ببینن.
امیررضا داخل بیمارستان رفت و فاطمه روی نیمکت،تو محوطه نشست.
با خدا درد دل میکرد.
خدایا خودت خوب میدونی چقدر برام سخته کسی بخاطر من اذیت بشه.کمکم کن...
-چند نفر دیگه باید بخاطر تو قربانی بشن؟
سرشو برگرداند.
افشین بود که کنارش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.سریع بلند شد.
-چند نفر باید بخاطر خودخواهی های کثیف تو قربانی بشن؟..تو یه موجود حقیری..حتی حیف بهت بگن آدم.
برگشت که بره.افشین عصبانی ایستاد و گفت:
_خودت خواستی فاطمه نادری.کاری میکنم که به غلط کردن...
کسی از پشت سرش گفت:
-آقای مشرقی
افشین برگشت سمت صدا.یه دفعه صورتش داغ شد.تعادلش بهم خورد. دستشو به نیمکت گرفت تا نیفته.کمی که گذشت به کسی که بهش سیلی زد،نگاه کرد.پدر فاطمه بود که با اخم نگاهش میکرد.
افشین به فاطمه نگاه کرد.سرش پایین بود.از پدرش شرمنده بود.حاج محمود جلوی نگاه افشین ایستاد و گفت:
_به نفعته دیگه هیچ وقت نبینمت.
-دو بار دخترت بهم سیلی زد.اونم از پسرت،حالا هم خودت..کاری میکنم خودت دخترتو...
دوباره حاج محمود سیلی محکمی به صورت افشین زد و گفت:
_تو خیلی کوچکتر از اون هستی که من و خانواده مو تهدید کنی...تو هیچی از مرد بودن نمیدونی.
رو به فاطمه گفت:
-بریم دخترم.
حاج محمود و فاطمه میرفتن و افشین با #خشم و #کینه به رفتن اونا نگاه میکرد.
ورودی ساختمان بیمارستان بودن...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
..
#کربلاقسمتنیست 📜
داشت رو زمین با انگشت یه چیزی مینوشت؛
رفتن جلو نگاه کردن
دیدن چندین متر
هی پشتِ هم نوشته
حسین . حسین . حسین .
جوری که انگشتش زخم شده
گفتن چیکار میکنی حاجی؟!
گفت:
«چون میسر نیست بر من کامِ او
عشق بازی میکنم با نامِ او . . .»
_شهیدمجیدپازوکـی
جامونده های اربعین خوب این دو بیت شعر رو درک میکنن💔😭
•┈┈•❀🕊🍃🌸🍃🕊❀•┈┈•
🌷پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله:
هر که یک بار آیت الکرسی (آیه درون تصویر بالا) بخواند، خداوند فرشته ای فرستد تا او را حفظ کند تا اینکه پنج بار بخواند پس خداوند می فرماید او را واگذارید من خودم او را حفظ می کنم و خداوند او را از تمام موارد ضرر و خطر حفظ خواهد کرد.
📗معراج المومن ص۱۹
✅ بهتر است اول روز و اول هر شب، ۵ بار آیة الکرسی بخوانیم تا در حفاظت خدا قرار بگیریم و از ضررها و خطرها حفظ شویم ان شاء الله.
┄┅═✧☫✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیتِ گفتن «بسماللهالرحمنالرحیم» در آغاز کار
#استادپناهیان
#وَمَنْیَتَوَکَّلْعَلَىاللَّهِفَهُوَحَسْبُهُ
__________________________________
استقامت در مسیر حق راه گشاست
کتاب #معراج_السعاده به زبان ساده
هر روز بخشی از این کتاب را بخوانید و به آن عمل کنید. بعد از مدتی تغییر را حس می کنید/ آیت الله بهجت (ره)
🌺🌺🌺
استقامت در مسیر حق راه گشاست
و این استقامت یعنی صبر و ثبات در انجام طاعات و عبادات
و حرکت در مسیر امور ناپسند، انحراف از آن خواهد بود
بین هر دو نقطه فقط یک خط مستقیم، و بی شمار خط غیر مستقیم می توان رسم کرد
پس طبیعی است که مسیرهای انحرافی و شر بیشتر از مسیرهای شر باشد.
و از همین رو یافتن مسیر حق در میان این همه انحراف سخت و دشوار است.
کتاب معراج السعاده | قسمت ۴۴
•┈┈••✾•🌿🏴🌿•✾••┈•
🌷🌸﷽🌸 🌷
نشر دهید و اطلاع رسانی کنید
🌹کانال اصلی ایتا شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی🌹
ابوامیر(شیر خانطومان)
💐تاریخ تولد: ۱۰ مهر ۱۳۶۹
🥀تاریخ شهادت: ۲۳ دی ۱۳۹۴
🥀تاریخ رجعت: ۱۴ آذر ۱۴۰۲
🥀 مزارشهید: قطعه ۵۰ بهشت زهرا تهران
💠"کانال زیر نظر خانواده محترم شهید و مادر بزرگوار شهید هست"
💢لینک کانال خدمت شما تشریف بیارید (اجرتون باشهدا)👇👇
https://eitaa.com/shahidaghaabdolahi