صالحین تنها مسیر
قسمت سیزدهم «مقتدا» همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر ب
قسمت چهاردهم
«مقتدا»
نزدیڪ اربعین بود و حال و هواے من هم اربعینے و حسابے از اینکه نمیتوانم بروم کربلا میسوختم.
آنروز زودتر حرفهایش را تمام کرد و در آخر حرفهایش گفت:خواهراے عزیز!هرچے از بنده دیدید حلال کنید؛ بنده عازم کربلا هستم.
ان شاءالله خدا توفیق شهادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما که آرزو داریم در راه دفاع از حرم اهل بیت(علیهمالسلام)شهید بشیم.
ان شاءالله در این یڪ هفته که بنده نیستم،یڪ حاج آقاے دیگه درخدمتتون هستند که برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشڪمدرآمد.«خدایا چرا هرکے به تور ما میخوره میخواد بره کربلا؟»
بعدنماز عصر با گریه پرسیدم:این نامردے نیست که مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندیزد و گفت:فکر نکنم نامردے باشه،خانم ها هم با حفظ حجابشون،با تقویت روحیه مردها و کمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن.
مطمئنباشین اجر این کارها کمتر از جهاد مردها نیست.
قانعنشدم اما باخودم گفتم اگر بیشتر معطل کنم جلوے آقاسید بلندبلند گریه خواهم کرد…
زیر لب التماس دعایے گفتم و همانجا نشستم.
رفتو من حال عجیبے داشتم…نمیدانم چرا دنبال شنیدن خبرے از کربلا بودم.
نمیدانم،شاید وقتے رفت،مراهم با خودش برد.به خودم دلدارے میدادم که این احساس جدے نیست…
#زائر_کرببلا_گفت_خداحافظ_و_دید
#دل_من_پشت_سرش_کاسه_آبی_شد_و_ریخت…