#قسمت_بیست_وسوم
کوچ غریبانه💔
-چیه؟چرا مثل موش داری می لرزی؟پس اون زبون درازت کجاست؟اون مسعود خان قهرمانت چرا نیست که
حساب منو برسه هان؟حالا دیدی ناصر الکی شعار نمی ده،دیدی آخرش مال خودم شدی؟حالا می خوام ببینم کی
مردشه که بیاد تو رو از چنگ من در بیاره.
به قدری نزدیک شده بود که بوی الکل دهانش به خوبی حس می شد.
***صبح وقتی چشمهامو باز کردم تا بلند بشم همین موقع متوجه او که کنار پنجره مشغول کشیدن سیگار بود شدم.تا چشمش به
من افتاد به تلخی گفت:
-چرا از جات بلند نمی شی؟چیه خجالت می کشی؟از من خجالت می کشی یا از خودت که گند زدی؟
منظورش چه بود؟! نشستم:
-منظورت از گند چیه؟دیشب هر غلطی دلت خواست کردی حالا داری حرف مفت می زنی؟
ته سیگارش را با حرص لبه پنجره خاموش کرد و به حالت تهدیدآمیز نزدیک شد:
-حرف مفت و اون بابای دیو...می زنه که عرضه نداشت دخترشو درست و حسابی جمع و جور کنه.
-حرف دهنتو بفهم بابای من دیو...نیست،اون بابای بی پدر و مادرته که معلوم نیست زیر کدوم بته دراومده و تو رو
پس انداخته.
-بابای من از زیر بوته دراومده یا تو که این قدر بی صاحاب بودی که همه بلایی سرت آوردن؟
-بلا سر من آوردن؟!کور خوندی این وصله ها به من نمی چسبه.اینی که دوختی به تن زن دایی ثریات بیشتر می
خوره.
با ختم کلامم سیلی سختی به گونه ام خورد:
-اسم ثریا رو نیار دریده.اگه خفه نشی همین الان می رم آبروی اون بابای بی همه چیزتو جلوی در و همسایه می برم
و بهش مژده می دم که گردوی پوکش به درد همون خواهرزاده پفیوزش می خوره که پیداست تا تونسته کام دلشو
گرفته.
آب دهانم طعم شوری می داد.به خونی که از لبم می آمد اعتنایی نکردم و با حرص عجیبی گفتم:
-اگه خواستی اسم اونو بیاری اول دهنتو آب بکش.در ضمن اینو بدون که تا موقع مرگتم نمی تونی جای اونو توی
قلب من بگیری...حالا اینم بشنو،اگه مسعود می خواست صاحب من بشه خیلی راحت می تونست،ولی اون این قدر
مرده که هیچ وقت با چشم بد به من نگاه نکرد.حالا برو هر غلطی دلت می خواد بکن.اگه فکر می کنی می تونی من و
لکه دار کنی برو بکن ببین دودش به چشم کی می ره.
-باورم نمی شه بتونی این قدر وقیح باشی!رو که رو نیست.این بار تو کور خوندی،هرچند این لکه ننگ هیچ جوری از
دامنت پاک نمی شه،ولی اگر فکر کردی به این بهانه طلاقت می دم که بری به آرزوت برسی در اشتباهی.بذار خیالتو
راحت کنم،تو باید اون قدر تو خونه من بمونی و کلفتی کنی که موهات رنگ دندونات بشه.
چنان با حرص و غیظ حرف می زد که قیافه وحشتناکی پیدا کرده بود.با این تهدید از اتاق بیرون رفت و در را محکم
پشت سرش بست.تازه وقتی که تنها شدم بغضم سر باز کرد.گریه ای بی امان شروع شد که نمی توانستم مهارش کنم