eitaa logo
صالحین تنها مسیر
219 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا مرا تنها رها نکن... آنگاه که در موقعیت نافرمانیت قرار می گیرم 🔹🔸🔹 🔅به یاد شهید از دوران کودکی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در معنویات خیلی رشد کردی؛ اما من نتوانسته ام به گردپای شما برسم. چیست؟ نمی خواست جوابم دهد. اصراش که کردم، حاضر شد بگوید ◀️یک روز با بچه های مسجد رفته بودیم اردوی دماوند. بچه ها که مشغول بازی بودند، یکی از بزرگ ترها کتری را بهم داد و جایی را با انگشت نشانم داد و گفت: آنجا رودخانه است. برو از آنجا آب بیاور تا چایی درست کنیم. راه زیاد بود. نزدیکی های رودخانه صدای آب و نسیم خنکش را احساس می کردم. از لای بوته ها تا چشمم به رودخانه افتاد، سرم را پایین انداختم.😥 همانجا نشستم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. عده ای از دختران مشغول شنا بودند. در آن خلوت که جز خدا هیچ کس نبود زمینه گناه برایم فراهم بود. همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. الان شیطان به شدت وسوسه ام می کند که نگاه کنم؛ اما من به خاطر تو از این گناه می گذرم. برگشتم و رفتم از یک جای دیگر کتری را پر کردم. آمدم پیش بچه ها و شروع کردم به آماده کردن چایی. چشم هام پر از اشک شده بود. ظاهرش از دود چوب ها بود و باطنش حالم از این داستان منقلب بود. در همان حال خیلی با خدا مناجات کردم. خیلی با توجه گفتم: یاالله یالله به محض تکرار نام خدا همه اشیای پیرامونم از سنگریزه ها و کوه و درختان یک صدا می گفتند: سبوح قدوس رب الملائکة و الروح؛ پاک و مقدس است خداوندی که پروردگار روح و فرشتگان است. با شنیدن این صدا تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. در آن غروب با بدنی لرزان به هر طرف که می رفتم از همه ذرات این عالم آن صدا را می شنیدم. از آن موقع به بعد کم کم درهایی از عالم بالا به رویم باز شد در آخر هم بعد از تأکید بر رازداری، گفت: این ها را گفتم تا بدانی انسانی که ترک گناه می کند چه مقامی پیش خدا دارد. راوی: دکتر محسن نوری کتاب عارفانه؛ خاطرات شهید احمدعلی نیری؛ صفحه ۲۷-۲۹٫ •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
«چرا ما باید وقت مان را اینجا تلف کنیم؟» به یاد شهید بچه ها هم دوستش داشتند.❤️ شاید اندازه پدر نداشته شان. یک بار رفتیم حومه بیروت محل نگهداری اطفال یتیم. بچه ها مصطفی را که دیدند، از اتاق ها بیرون دویده، از سر و کول دکتر بالا می رفتند. متحیر مانده بودم😳 که شخصیت علمی و نظامی، دکترای فیزیک پلاسما و رئیس مؤسسه جبل عامل چه طور هم بازی بچه ها شده است؟ دیگر حوصله ام سر رفت و اعتراض کردم که «چرا ما باید وقت مان را اینجا تلف کنیم؟» گفت: تمام کار و زندگی من اینها هستند. سعی کن تا با من هستی این را فراموش نکنی. وقتی بچه ها بزرگ می شدند، می بردشان آموزشگاه های نظامی و رزم انفرادی یادشان می داد. وقتی یاد می گرفتند که اسلحه دست بگیرند، آنها را “شبل” یعنی “بچه شیر” صدایشان می کرد. او از همه این بچه ها یک مجاهد واقعی ساخت. راوی: مهدی علی مهتدی کتاب چمران مظلوم بود؛ صفحه ۱۳٫ •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
امام زمان را در همه لحظات حاضر و کمک کار می بینیم و می یابیم اگر ... اگر به جدیت مراقب چشم و گوش و قلب مان باشیم و ورودی های آن را بررسی کنیم و رفتار خروجی را وارسی نماییم 🌺🌸 به یاد شهید قرار بود عملیات شهید چمران را انجام بدیم، فرماندهان در مقر لشکر ۱۶ زرهی قزوین در اهواز برای جمع بندی نهایی جمع شده بودند. برخی از فرماندهان با ادعای اینکه شناسایی کامل نیست، با اصل عملیات مخالفت می کردند.  حاجی گوشه ای آرام نشسته بود. علی ناصری بهش گفت: بچه ها خیلی زحمت کشیده اند و شناسایی ها کامل است. حاجی گفت: کاری نداشته باش. بگذار به موقعش. وقتی همه صحبت ها تمام شد، حاجی از جمع سه صلوات گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. «ما اینجا نیامده ایم که درباره انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. از نظر ما انجام عملیات قطعی است. ما برای انجام آخرین هماهنگی ها گرد هم جمع شده ایم. اگر فرماندهانی آمادگی ندارند من خودم با نیروهایم عملیات را انجام می دهیم». و ادامه داد:«یکی از برادران مؤمن و مورد اعتماد، (عج) را در خواب دیده است. ایشان فرموده اند که این عملیات باید انجام بگیرد و از شما بیش از یک نفر شهید نخواهد شد». با صحبت های حاجی، جو عوض شد و فرماندهان با تکبیر موافقت خود را اعلام کردند. عملیات که انجام شد بسیار موفقیت آمیز بود و همان طور که حضرت فرموده بود، فقط “سید کریم مزرعه” به شهادت رسید. کتاب هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی‌، ؛ صفحه ۳۷-۳۸٫ •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
به یاد نزديك‌ ظهر بود. از شناسايي‌ برمي‌گشتيم‌. از دیشب‌ تا حالا چشم روی هم‌ نگذاشته‌ بوديم‌. آن‌قدر خسته‌ بوديم‌ كه‌ نمی توانستيم‌ پا از پا برداريم‌؛ كاسه‌ زانوهامان‌ خيلي‌ درد می كرد. حسن‌ طرف‌ شني‌ جاده‌شروع‌ كرد به‌ نماز خواندن‌. صبر كردم‌ تا نمازش‌ تمام‌ شد. گفتم‌ «زمين‌ اين‌ طرف‌ چمنه‌، بيا اين‌جا نماز بخوان‌.» گفت‌ «آن جا زمين‌ كسي است، شايد راضي‌ نباشد.» کتاب یادگاران جلد ۴؛ خاطره شماره ۲۳ •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
فرار به یاد شهید سربازیش را باید داخل خانه ی جناب سرهنگ می گذراند،آن هم زمان شاه ، وقتی وارد خانه شد و چشمش به زن نیمه عریان سرهنگ افتاد بدون معطلی پا به فرار گذاشت و خودش را برای جریمه ای که انتظارش را می کشید،آماده کرد. جریمه اش تمیز کردن تمام دست شویی های پادگان بود.هیجده دستشویی که در هر نوبت،چهار نفر مامور نظافتشان بودند! را یک نفره انجام میداد هفت روز از این جریمه سنگینش می گذشت که سرهنگ برای بازرسی آمد و گفت: بچه دهاتی!سر عقل آمدی؟ عبدالحسین که نمیخواست دست از اعتقادش بکشد گفت"این هیجده توالت که سهله،اگه سطل بدی دستم و بگی همه ی این کثافت هارو خالی کن توی بشکه،بعد ببر بریز توی بیابون و تا آخر سربازی هم کارت همین باشه،با کمال میل قبول می کنم ولی دیگه تو اون خونه پا نمیگذارم". بیست روزی این تنبیه ادامه داشت اما وقتی دیدند حریف اعتقاداتش نمی شوند،کوتاه آمدند و فرستادنش گروهان خدمت. شهید عبدالحسین برونسی (منبع:کتاب خاک های نرم کوشک) •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
صالحین تنها مسیر
#ماه_میهمانی_خدا | دعای روزهای ماه رمضان 🏷 (دعای روز ششم) 🤲 خدایا مرا به سبب نافرمانیت خوار مکن..
خدایا مرا در تنهایی خویش رها نکن... آنگاه که در موقعیت نافرمانیت قرار می گیرم 🔹🔸🔹 🔅به یاد شهید از دوران کودکی با احمد بودم. یک روز بهش گفتم: دلیل اینکه در سالهای اخیر شما در معنویات خیلی رشد کردی؛ اما من نتوانسته ام به گردپای شما برسم. چیست؟ نمی خواست جوابی دهد. اصراش که کردم، حاضر شد بگوید ◀️یک روز با بچه های مسجد رفته بودیم اردوی دماوند. بچه ها که مشغول بازی بودند، یکی از بزرگ ترها کتری را بهم داد و جایی را با انگشت نشانم داد و گفت: آنجا رودخانه است. برو از آنجا آب بیاور تا چایی درست کنیم. راه زیاد بود. نزدیکی های رودخانه صدای آب و نسیم خنکش را احساس می کردم. از لای بوته ها تا چشمم به رودخانه افتاد، سرم را پایین انداختم.😥 همانجا نشستم. بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. عده ای از دختران مشغول شنا بودند. در آن خلوت که جز خدا هیچ کس نبود زمینه گناه برایم فراهم بود. همانجا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. الان شیطان به شدت وسوسه ام می کند که نگاه کنم؛ اما من به خاطر تو از این گناه می گذرم. برگشتم و رفتم از یک جای دیگر کتری را پر کردم. آمدم پیش بچه ها و شروع کردم به آماده کردن چایی. چشم هام پر از اشک شده بود. ظاهرش از دود چوب ها بود و باطنش حالم از این داستان منقلب بود. در همان حال خیلی با خدا مناجات کردم. خیلی با توجه گفتم: یاالله یالله به محض تکرار نام خدا همه اشیای پیرامونم از سنگریزه ها و کوه و درختان یک صدا می گفتند: سبوح قدوس رب الملائکة و الروح؛ پاک و مقدس است خداوندی که پروردگار روح و فرشتگان است. با شنیدن این صدا تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن. در آن غروب با بدنی لرزان به هر طرف که می رفتم از همه ذرات این عالم آن صدا را می شنیدم. از آن موقع به بعد کم کم درهایی از عالم بالا به رویم باز شد در آخر هم بعد از تأکید بر رازداری، گفت: این ها را گفتم تا بدانی انسانی که ترک گناه می کند چه مقامی پیش خدا دارد. راوی: دکتر محسن نوری کتاب عارفانه؛ خاطرات شهید احمدعلی نیری؛ صفحه ۲۷-۲۹٫ •┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•