خسته از دنیا و روزمرّگیهایش...
دلتنگِ حال و هوای کودکی...
دلزده از آشنا و غریبه و دوست...
پِیِ یک آرامشِ همیشگی...
دنبال یک گوشِ شنوا...
یک آغوشِ امن...
یک گوشهی دنج...
یک لحظه نَفَسکشیدن؛
بیچون و چرا...
و هایهای...
اشک ریختن؛
کجا بهتر از حرم؟!
کجا بهتر از کنجِ دنجِ ششگوشه؟!
کجا بهتر از کربلا؟!
حرمت...
اَمنترین جای جهان است!
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۸۴ شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: -
#رمان_هاد
پارت۸۵
شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت:
- یعنی شما تدریس می کنید؟
شاهرخ گفت:
- دانشگاه که نه
- پس چی؟ کانون زبان؟
هادی لبخند زد:
- شاهرخ عادت داره شوخی کنه
و رو به شاهرخ گفت:
- بنده خدا رو اذیت نکن
شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت:
- البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط !
شروین که گیج تر شده بود گفت:
- رابط؟ با کی؟
- با خوش بختی!
مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروین گیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می
خواست جوابش را بدهد که هادی گفت:
- صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره
- گوشی من؟
گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب
داد. هادی آرام به شاهرخ گفت:
- نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش
شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد:
- فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه
- هنوز زوده
- می فهمم
شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود
او پی برده باشه به هادی خیره شد:
شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد:
- چهرتون خیلی برام آشناست. احساس می کنم قبلاً دیدمتون
شاهرخ بشقاب را جلوی هادی گذاشت و رو به شروین گفت:
- فکر کنم توی دفتر من دیدیش. اون روز که اومدی مسئله بپرسی
شروین که این جواب راضی اش نکرده بود لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و زیر لب گفت:
- نه
بعد دوباره به طرف هادی برگشت:
-قبلاً دیدمش
هادی لبخندی زد و گفت:
-این حرف رو خیلی ها بهم می زنن. همه منو یه جایی دیدن اما کجا نمی دونن
شروین عقب رفت، به صندلی تکیه داد و توی فکر رفت. شاهرخ که بلند شده بود گفت:
-تا تو داری فکر می کنی برم چایی بریزم. تو هم بیکار نمون هادی. شطرنج رو بچین
بعد همین طور که از در بیرون می رفت گفت:
-یه روش جدید یاد گرفتم عمراً ببری
هادی وسایل را روی میز جابه جا کرد و شطرنج را از زیر میز درآورد، پهن کرد و مهره ها را چید. تمام مدتی که شاهرخ و هادی بازی می کردند شروین با قیافه ای متفکرانه به هادی خیره شده بود. صدای شاهرخ افکارش را پاره کرد.
- این یکی دیگه جدید بود. خدایی کم آوردم
هادی قاه قاه خندید. شاهرخ رو به شروین گفت:
-بیا تو باهاش بازی کن. شاید تو آبروی منو خریدی
جایش را با شروین عوض کرد. هادی خوب بازی می کرد و شروین مجبور بود همه حواسش را به بازی بدهد. هادی مهره های سفید را انتخاب کرد و بازی را شروع کرد. شروین که مهره های سیاه را داشت ترجیح داد از دفاع فرانسوی استفاده کند. این روش برای مهره های سیاه موقعیت بهتری را ایجاد می کرد وو امکان باخت طرف مقابل را بیشتر می کرد و یا حداقل بخاطر پیچیده کردن بازی ظرف مقابل را خسته می کرد. هادی در حرکت دوم وزیرش را وارد بازی کرد! اتفاقی که معمولا در بازی های کلاسیک رخ نمی داد. برای همین در جواب نگاه متعجب شروین توضیح داد:
- بهش می گن گشایش پارسی... عمر زیادی نداره
ادامه دارد....
✍ میم- مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۸۵ شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: -
#رمان_هاد
پارت۸۶
هادی روش مخصوص خودش را داشت وشروین مجبور دقت بیشتری خرج کند. این رقیبش مثل شاهرخ نبود که بتوان با یک شروع انگلیسی ساده و یا یک دفاع سیسیلی بازی را پیش برد یا شکستش داد. بالخره موقعیتی را که منتظرش بود به دست آورد. با یک کیش دوجانبه توانست اسب هادی را که اچمز وزیر ود از میدان به در کند و بعد از آنکه هادی رفع کیش کرد با یک حرکت فیل، وزیر هادی را هم حذف کرد. یک ستون بازدر سیستم هادی نقطه ضعفش به شمار می رفت که با یک حرکت شاه قلعه بزرگ، شاه هادی به گوشه صفحه رانده شد و بعد ...شروین اسبش را کنار وزیر گذاشت و گفت :
- کیش
شاهرخ ادامه حرفش را گرفت:
- و مات. شاگرد منه دیگه. منم همین روش رو می خواستم برم اما اشتباهی به جای اسب فیل رو گذاشتم
هادی نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ ابرویی بالا برد.
-به جون ماهی هام
و رو به شروین گفت:
-مگه من این روش رو بهت یاد ندادم؟
شروین که مهره ها را جمع می کرد و در جعبه می گذاشت سری به علامت تائید تکان داد و گفت:
-چرا
شاهرخ رو به هادی گفت:
-بیا، نگفتم
و شروین ادامه داد
- راست می گه. اولین بار روی این امتحان کردم و جواب داد. البته راحت تر از تو باخت
هادی خندید. شاهرخ هم با حالتی بی تفاوت گفت:
-یاد دادن یاد دادنه، فرقی نداره که. اگه من نبودم نمی دونستی ضریب اطمینانش چقدره
شروین جعبه را زیر میز گذاشت.
- دقیقاً، درست مثل مسئله ها. مسئله حل کردنت بهتره
- مثلاً استاد ریاضی ام
هادی پرسید:
-قضیه مسئله چیه؟
شروین شروع کرد به تعریف کردن! آشنایی اش با شاهرخ و قضیه پیچ خوردن پای شاهرخ، حساسیتش به گچ، مسئله ها ، بیهوشی و ... را مفید و مختصر برای هادی تعریف کرد. شروین که گویا پس از سالها گوشی برای شنیدن حرف هایش پیدا کرده بود با شادی کودکانه ای مشغول تعریف کردن ماجراهایش با شاهرخ بود. هر از گاهی هادی چیزی می گفت وشروین قهقهه می زد.
وقتی داشت ماجرای سگی را که توی کوه شاهرخ به خیال مریض بودن بهش نزدیک شده بود تا برایش غذا بیندازد و سگ خواب از صدای شاهرخ بیدار شده بود و دنبالش کرده بود را تعریف می کرد آنچنان می خندید که اشک از چشم هایش جاری شده بود. شاهرخ با دیدن خنده های شروین واقعاً خوشحال می شد. احساس می کرد وابستگی عجیبی به این پسر چشم تیله ایپیدا کرده است! پسری با چشمان خمار و موهایی که اکثر مواقع به هم ریخته بود و شانه ای جزدست های شروین به خود نمی دیدند. دماغی کشیده و دندان هایی که موقع حرف زدن از هم باز شان نمی کرد برای همین حرف زدنش شکل خاصی پیدا می کرد. .نسبتاً چهارشانه بود و هم قد شاهرخ ولی بر خلاف او با قدم هایی تند راه می رفت. گهگاهی که از حالت کسل و خمیده اش بیرون می آمد معلوم می شد چقدر پرانرژی است ولی بیشتر مواقع افسردگی بر همه وجودش تأثیر می گذاشت اما حالا هیچ خبری از آن کسالت نبود. در همین حین شروین که از فرط خنده دل درد گرفته بود دستش را روی دلش گذاشت و با نفس هایی منقطع گفت:
- ببخشید ... ببخشید ... من باید برم اروپا! خیلی فوریه
و از اتاق پرید بیرون. وقتی رفت هادی رو به شاهرخ گفت:
- خیلی محو تماشا بودی! اشتباه گرفتی اخوی
شاهرخ نیشخندی زد ولی جواب نداد.
- بهش عادت کردی؟
شاهرخ بدون اینکه سربلند کند جواب داد:
- آره
هادی با مکثی کوتاه پرسید:
-شبیه فرهادِ، نه؟
شاهرخ سربلند کرد و در چشمهای هادی خیره شد اما خیلی کوتاه. با اینکه هادی از او کوچکتر بود اما نسبت به او شرم عجیبی در خودش احساس می کرد. سرش را پائین انداخت.
- خیلی، مخصوصاً حرف زدنش و چال صورتش موقع خندیدن. شباهتش منو یاد گذشته میندازه. من و فرهاد خیلی به هم وابسته بودیم. گاهی دوست دارم بغلش کنم و بزنم زیر گریه
شروین وارد اتاق شد:
- اوه! اوه! اینجا چه خبره؟ دو دقیقه تنهات گذاشتم
بعد نشست و ادامه داد:
-بهت می گم از تنهائی مخت هنک کرده می گی نه
و رو به هادی گفت:
-باید به فکری به حالش بکنیم. می ترسم بچه از دست بره
هادی خندید و گفت:
-فعلاً فقط هوس بغل کردن تو به کلش زده، هنوز خیلی خطری نشده
ادامه دارد....
✍ میم - مشکات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_آقا
شب جمعه است دلم کرب و بلا میخواهد
در حرم حال مناجات و بکا میخواهد
اغنیا کعبه خود را به تو ترجیح دهند
کربلا، حضرت ارباب گدا میخواهد؟
#شب_زیارتی
🔴شهادت سردار همدانی حماسه ها در سوریه داد.
شهادت محسن حججی نوید شکست داعش را داد.
شهادت حاج قاسم هم قطعا نابودی آمریکا و اسرائیل را خواهد داد.
#ما_آماده_ایم.
✅ با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید
🔴 #سردار_دلها #مالک_اشتر_علی انتقامت را پرهزینه ترین انتقام تاریخ برای کفار خواهیم کرد...
پ.ن: منتظر دستور سید علی هستیم/آماده جهادیم