۹ بهمن ۱۳۹۸
🔴عظیمترین کار امیرالمؤمنین
اگر از من بپرسند، بزرگترین کار امیرالمؤمنین چه بود؟
نمیگویم کندن درب قلعه خیبر
نمیگویم کشتن پهلوان قریش عمروبن عبدود
نمیگویم یکتنه جنگیدن در جنگ احد و صدها مورد عظیم در زندگی امیرالمؤمنین
بنظر بنده بزرگترین کار امیرالمؤمنین این بود که بعد از به شهادت رساندن همسرش که بزرگترین مصیبت برای امیرالمؤمنین(ع) بود، حضرت از جامعه قهر نکرد. ازجامعه فاصله نگرفت
امیرالمؤمنین دو رکن در زندگی داشت، یکی پیامبر(ص) و دیگری حضرت زهرا(س)، بعد از شهادت حضرت زهرا فرمود: با چه کسی آرامش یابم ای دختر محمد؟ من به وسیله تو تسکین مییافتم؛ بعد از تو با چه کسی آرامش یابم؟
با این وجود امیرالمؤمنین باجامعه قهر نکرد، حتی به خاطر اسلام به حکومت مشاوره هم میداد، تاجایی که خلیفه دوم چندین بار در طول عمر خود اذعان داشت که "لَولاعَلی لَهَلَکَ عمر"، اگر علی نبود عمر هلاک میشد. این جمله در منابع بسیاری از کتب اهل سنت آمده است
#حسین_دارابی
۹ بهمن ۱۳۹۸
۹ بهمن ۱۳۹۸
فضائل_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها.pdf
2.11M
📖 متن پیاده شده (#پی_دی_اف) سخنرانی استاد #رائفی_پور
📝 موضوع : #فضائل_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
📅 ١١ بهمن ٩۶ - تهران
🏢 تهیه شده در واحد نگارش جنبش مصاف
۹ بهمن ۱۳۹۸
۹ بهمن ۱۳۹۸
۹ بهمن ۱۳۹۸
۹ بهمن ۱۳۹۸
#فاطمه، #فاتح_سقیفه شده
مدرس آیههای صحیفه شده
پشت در، ی تنه لشگری، افتاد
که غمش، عقدهی مدینه شده
پیش چشمان او #کعبه را بردند
غل و زنجیر ، سهم کعبه شده
#نطفههای جمل، نهروان و صفّینَند
دل تاریکشان پر کینه شده
#جاهلان احد، خندق و بدرَند
این جماعت #دریده شده
فاطمه با #اصل_انحراف در جنگست
نَفَس عالَمین به سینه شده
همه #مردان شهر #مردهاند انگار
غرق خاک، #زره_عقیله شده!!!
✍ دلنوشته مهدی_حسینی
#خط_ولایت
#فاطمیه
#سردار_سلیمانی
۹ بهمن ۱۳۹۸
۹ بهمن ۱۳۹۸
19.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ | دم پایانی فاطمیه ۹۸
▪️از زمانه می گیریم، انتقام سیلی را
🎙 با نوای: حاج #میثم_مطیعی
۹ بهمن ۱۳۹۸
۹ بهمن ۱۳۹۸
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۸ تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. او
#رمان_هاد
پارت۱۲۹
- از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟
- از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده
- ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟
- مشکل تو با دین چیه؟
- به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی
- قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت
چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و
امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می
کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه
- یعنی تو می خوای بگی همه آدم ها دزد و قاتل ان؟
- کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های
خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم
- اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن
- هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده
فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه
- پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید
- اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات
می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه.
هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟
- خب شاید یکی بخواد شنا کنه!
- حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره
شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را
به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت:
- اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم
تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
- من با ماشین خودم میام
- سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟
- خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم
شاهرخ با لحنی خاص گفت:
- تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا
و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود.
- نکته آموزشیش بود؟
- دقیقا! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری
- حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت:
- شاهرخ؟ اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی
شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند.
شاهرخ خودش راجمع و جور کرد.
- واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار
بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد:
- قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم
شروین دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش
علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شد باعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست. برای اینکه اذیتش کند گفت:
- زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن
علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت:
- یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره.
باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش...
مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود
حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
۹ بهمن ۱۳۹۸