• • • 🏴
[ #منبر_مجـازی 📿]
[ #امامجواد{عݪیہالسلام}مۍفرمایَند: ]
سہ چيز است ڪہ اگر در ڪسے باشد سبب خوشنودۍ خداست: زياد استغفار ڪردن ، همنشين خوب بودن ، زياد صدقہ دادن و سہ چيز است ڪہ هر ڪس دارا باشد پشيمان نمےشود: پرهيز از عجلہ و شتاب ، مشورت در ڪارها ، توڪل بر خدا هنگام تصميم بر انجام ڪاری...!
📚منبع| الفصولالمهمة ، صفحہ۲۷۴
#اللﮩـمعجـللولیـڪالفـرج♥️
🦋
@dars_akhlaq .mp3
2.66M
🔊 #كليپ_صوتی
🎙🌸آيت الله #مجتهدی تهرانی (ره)
موضوع : خصلت مومنین از نظر امام جواد علیه السلام
🔴 #پست_ویژه برای تمام برادران و خواهران
⚛ #درس_اخلاق ⚛ #خصلت
✅ بسیار عالی حتما گوش کنید و ارسال به دیگران فراموش نشود🙏😍👌
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🌹درس اخلاق🌹
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀آبروي من آرزوي من گنبد توئه روبروي من.
🎤 محمدحسين_پويانفر
#احساسی
🏴شهادت_امام جواد علیه السلام تسلیت باد
🕊یک جوان خدمت امام جواد
علیه السلام رسید و عرض کرد ؛
حالم خوب نیست
از مردم خسته شدم
#بریده_ام، نفسم بالا نمیآید
•• امام جواد (ع) فرمودند ؛
فرَّ الی الحسین...
به سمت حسین فرار کن...
📚 شعشعة الحسینیه،جلد1
🦋
صالحین تنها مسیر
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #قسمت_بیست_و_پنجم •°•°•°• گنگ به مامان نگاه کردم بازهم همون اسم رو ت
📚رمان مذهبی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_بیست_و_ششم
•°•°•°•
همه یکی یکی تبریک گفتن.
باخواهر و زنداداش ومامان #آقاسید روبوسی کردمو بهم تبریک گفتن.
خواهرش ۲۰ سالش بودویکم شلوغ بودو خوش خنده.دختر خوب و بانمکی بود.اسمشم مریم بود که قبلا از زبون خود#آقاسید شنیده بودم.
زنداداششم اسمش زهرا بود.
دختر آروم و مهربونی بود.اینوچهره اش نشون میداد.
مامانش که اسمش همابودآروم گفت:
_نیلوفرجان بااجازه ات شماره اتو از مامانت گرفتم و به محمدجان میدم.
و لبخند قشنگی زد منم لبخندی زدم و خجالت زده سرمو پایین انداختم.
نگاهی به #آقاسید کردم که باخجالت و حیا لبخند معناداری زد و گونه های من بازهم رنگ قرمز به خودشون گرفتن...
.
به تیپ خودم توآینه لبخند زدم.
رفتم سمت مامان گونه اشو بوسیدم.
+من دیگه برم مامان
_برو بسلامت مواظب خودتم باش سلامم برسون.
همونطور که کفشامو پام میکردم گفتم:
+چششششم. خداحافظظظ
_بی بلا،خداحافظت.
.
از در اومدم بیرون.
#آقاسید جلوی در منتظرم بود.
این اولین قرارمون بود بعداز نامزدی.
_سلام نیلوفرخانم...
نگاهی بهش انداختم و بالبخند جوابش رو دادم.
یه شاخه گل رز به سمتم گرفت و گفت:
_برای شما...😊😍
چشمام درخشید با تمام عشقی که بهش داشتم نگاهش کردم:
+ممنونم...☺😊😍
توی ماشین نشستیم و حرکت کرد.
زیرچشمی به تیپش نگاه کردم
ودلم قنج رفت😊🙊🙈😍
کمی گشت و گزار کردیم و کمی هم صحبت کردیم.
برای ناهار جلوی یه رستوران نگه داشت.
رستوران باصفایی بود.
اولش از یه باغ کوچیک رد میشدی که پر بود از گل و درخت وبعد وارد فضای رستوران میشدی.
به سمت یه میز رفتیم نشستیم.
گارسون اومد سمتمون.
_سلام خوش آمدید.
ومنو رو به سمتمون گرفت.
#آقاسید جوابش رو دادو رو به من گفت:
_خانم شما چی میل دارین؟
از لفظ خانوم گفتنش هزار کیلو قندتو دلم آب شد.
منو رو از دستش گرفتم ونگاهی به لیست انداختم.
بدجور هوس کوبیده کرده بودم.
+ یه پرس کوبیده:)
رو به گارسون گفت:
دوتا کوبیده با مخلفاتش لطفا.
گارسون رفت.
داشتم اطراف رو نگاه میکردم.
که گرمی چیزی رو دستم تمرکزمو بهم ریخت.
دستان#آقاسید به نرمی دستان سردم رو درآغوش گرفته بودند.
با این کارش ضربان قلبم بالا رفت و گُر گرفتم و شک نداشتم که گونه هامم رنگ عوض کردند.
با خجالت به چشماش نگاه کردم.
(شارژ عمرم را فقط اینگونه افزایش دهم
یک ستاره *
یک مربع #
یک عدد دستان تو 😍🙊🙈)
حیا و خجالت در آبیِ چشماش موج میزد.
لبخند ملیحی زد و زمزمه وار گفت:
_دوستت دارم نیلوفرخانوم...
.
⬅ ادامه دارد...
✍نویسنده: باران صابری