eitaa logo
صالحین تنها مسیر
233 دنبال‌کننده
17هزار عکس
6.8هزار ویدیو
268 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻استاد رحیم‌پور ازغدی: ▫️وقتی احترام به زن به‌خاطر و اش باشد، این مدت احترام تا وقتی است که او زیباست و لذا دائم باید تلاش کند خودش را نشان بدهد که من هنوز زیبا هستم، به من توجه کنید...🙁 ✅ در حالی که در فرهنگ اسلام، زیبایی اصلی در زن و مرد آن‌هاست...✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 امیر المؤمنین علیه السلام : 🌸 کسی که به تو امید داشت نومیدش مکن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5814515794633032122.mp3
8.55M
(۴۲) "آخــــر" ✴️یه دردهایی هست؛ که اگه به جونِت بیفته؛ تمومِ غمهایِ ریز و درشتِ دیگه رو، تار و مار میکنه! اما جنسِ این غم، فرق داره! جنسش از آرامش و شادیـه! امتحانش کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کوچ غریبانه💔 -خوب کردین که نذاشتین بیاد.شهلا جان،شما و محمد آقا هم نباید زحمت می کشیدین. -وظیفه مون بود.حالا خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت.ان‌شاالله دیگه هیچ وقت تو رو توی این حال نبینم. -خیلی ممنون. دستم بی اختیار روی شکمم لغزید.تازه یاد بچه افتادم: -راستی،بچه چی شد؟از بین رفت؟ نفهمیدم چرا اشکم بی اختیار سرازیر شد! -نه عمه جون!بچه سالمه،فقط چون دو ماه زودتر از موقع به دنیا اومده گذاشتنش توی دستگاه. -یعنی زنده می مونه؟ -اگه خدا بخواد زنده می مونه.پرستار می گفت وقتی راه بیفتی می تونی بری ببینیش. مسعود با ظاهر خوشحالی که مصنوعی به نظر می رسید گفت: -نمی خوای بدونی جنسیتش چیه؟ تازه بین جمع بهانه ای پیدا کردم که مستقیم نگاهش کنم: یادم نبود،خوب چیه؟ -دختره...یه دختر خوشگل و شجاع مثل مامانش. از این که جلوی پدرم و بقیه این طور صمیمی حرف می زد خجالت کشیدم،اما همین یک جمله تاثیر مثبتش را فوری در سریع کردن گردش خون و حرارت خوشایندی که گرمم کرد،نشان داد. -امیدوارم فقط به بد شانسی مامانش نباشه. عمه صحبت را عوض کرد: -خان داداش به مهری و بچه ها خبر دادی؟ نا خودآگاه به یاد برنامۀ سفر آنها افتادم و این که وقتی پدر رامین همۀخانواده را برای چند روزی به ویلایش در شمال دعوت کرد،مامان از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.فهیمه گفت:چه قدر دلم لک زده بود واسه یه مسافرت این جوری.مطمئنم خیلی خوش می گذره،مگه نه مانی؟ بیایید،بدون شما که خوش نمی گذره. به جای من مامان پیشدستی کرد: -زیاد اصرار نکن آقا رامین،مانی عذرش موجهه.تازه اگه قضیۀ کارش و آموزشگاه هم نبود با این وضعیت نمی تونست بیاد سفر.با یادآوری این خاطره گفتم: -نه آقا جون،یه وقت به مامان اینا چیزی نگی ها،بذار این چند روز بهشون خوش بگذره.بعد که برگشتن خود به خود قضیه رو می فهمن...عمه جون!نزدیک تر آمد: -جونم عمه؟ آهسته پرسیدم: -چرا این قدر درد دارم؟دارم از درد می میرم! -آخه عمل تو یه عمل معمولی نبود.دکتر می گفت عمل سختی بوده،واسه همینه که این قدر درد داری. -هر چی می گذره دردش داره شدید تر می شه!نفسمو بند آورده! -می دونم عزیزم،ولی باید تحملش کنی.پرستار می گفت چون تازه از بی حسی در اومدی به این زودی بهت مسکن قوی نمی زنن. -وای...!خدا به دادم برسه،قراره تا کی این جوری درد بکشم؟ مسعود سرش را نزدیک آورد و آروم گفت: -آدمای شجاع این قدر آه و ناله نمی کنن.این جمله عین جمله ای بود که در یکی از شب های دوران ترک به او گفته بودم. در حالی که از درد حرارت تنم بالا رفته بود،نالیدم: -تو هم خوب می دوی چه وقتی باید تلافی کنی. هیچ یک از آنها آن شب به روی خود نیاوردند که چه اتفاقی برای من افتاده بود.روز بعد وقتی از پرستار دلیل آن همه درد را پرسیدم،جوابش تکان دهنده بود. -معمولا جدا کردن رحم درد زیادی داره. حرفش را قطع کردم: -گفتین چی؟رحم؟ -مگه به شما نگفتن که چه عملی روتون انجام شده؟ -نه،فقط می دونم که بچۀ منو سزارین کردن همین. -ولی رحم شما پاره شده بود و دکتر هیچ چاره ای نداشت جز این که اونو در بیاره.همراهاتون خبر داشتن،چه طور به شما نگفتن؟ دیگر صدای او را نمی شنیدم.باورم نمی شد رحم مرا در آورده بودند!دستم بی اختیار آن ناحیه را لمس کرد.این به معنای آن بود که من دیگر هرگز بچه دار نمی شدم.پس آرزوی بچه دار شدن از مسعود را باید به گور می بردم.نه این انصاف نبود. در همان منگی و ناباوری صدای گریۀ دلخراشی در فضا پیچید.این من بودم که از بازی سرنوشت این طور سر خورده به حال زار خود گریه می کردم.
کوچ غریبانه💔 حالا چرا اخم کردی؟نکنه قهری؟اگه از این ناراحتی که بیموقع اومدم ملاقاتت،بر می گردم. -خودتو لوس نکن،می بینی که حال و حوصله ندارم. -خوب خدا رو شکر که بالاخره یه چیزی گفتی.دیگه چه خبر؟ -خبرای خوش.نمی بینی دارم از خوشبختی و خوش اقبالی ذوق مرگ می شم؟ -ناشکری نکن.می تونست بدتر از این باشه.خدا خیلی بهت رحم کرد! -آره پیداست!چرا هیچ کدوم به روی خودتون نیاوردین که چه اتفاقی افتاده؟دلتون سوخت،آره؟ -حرف احمقانه نزن.اولا موضوع اون قدر مهم نبود که لازم باشه صحبتی ازش به میون بیاد،دوما خیلی برات مهمه که دوباره از ناصر بچه دار شی؟ گریه ام بی اختیار بود: -مردشور ناصرو ببرن.کی خواست از اون بچه دار شه؟ -خوب پس ناراحت چی هستی؟ -لازم نیست خودتو بی تفاوت نشون بدی،می دونم چه قدر واست مهمه. -خوب آره مهمه...مهم تر این که می خوام اون بچه از تو باشه که الان هست.اگه خدا بخواد و سحر زنده بمونه اونو به اندازۀ بچۀ خودم دوست دارم. -کی زنده بمونه؟! -یادت رفته با هم چه قراری گذاشته بودیم؟این که اگه بچه مون پسر شد اسمشو بذاریم سجاد،اگه دختر بود سحر. همان طور که به پهنای صورت اشک می ریختم از حرفش خنده ام گرفت:دیونه...معلومه مغزت تکون خورده. برگی از دستمال کاغذی را به سویم گرفت: -قول بده اسم دیگه ای براش انتخاب نکنی.بعد از اینم دیگه نبینم خودتو واسه هر مسئلۀ کوچیکی ناراحت کنی. پرستار سرزده پیدایش سد: -خانوم بهرام خانی امروز شما باید از تخت بیایید پایین یه کم راه برید،وگرنه بعدا براتون خیلی مشکل می شه.حالا که آقاتون اینجاست بهترین فرصته که ایشونم بهتون کمک کنه. خواستم مخالفت کنم،مسعود گفت: -پا شو تنبل خانوم،پا شو با هم بریم یه سری به سحر گلم بزنیم. درد زیادی داشتم،با این حال یک کشش درونی وادارم کرد آهسته از تخت پایین بیایم و با او همراه شوم. *** -مامان من اومدم شیر بخورم حاضری؟ جملۀ پرستار با لحن بچگانه ادا شد.در همان حال نوزاد را در آغوشم گذاشت.در مقایسه با اولین بار که او را در دستگاه دیدم ظاهری بهتر پیدا کرده بود؛گرچه هنوز هم لاغر و آسیب پذیر و کوچک بود! پرستار لحظه ای با شوق سرگرم تماشای شیر خوردن او شد گفت: -ماشاالله این چند روز وضعیتش خیلی بهتر شده!اولش هیچ کدوم از ما امید نداشتیم زنده بمونه! به یاد ماجرای تصادف زمان کودکی ام افتادم و این که در آن حادثۀ وحشتناک به جز من همه در دم جان سپرده بودند: -اگه خدا بخواد آدم در هر شرایطی زنده می مونه.پیداست عمر این کوچولو هم به دنیاست. -هنوز براش اسم انتخاب نکردین؟ -چرا اسمشو گذاشتم سحر. -چه اسم قشنگی!خوب سحر خانوم خوب شیر بخور که زود بزرگ شی،ولی مامانو اذیت نکنی ها. داشت از کنارمان دور می شد که سئوالم را مطرح کردم: -خانوم پرستار،نمی دونید ما کی مرخص می شیم؟ -احتمالا فردا.خوشبختانه حال هردوتون روبراهه و دیگه مشکلی ندارین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا