5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 دعاهای مهم مرحوم آیتالله ناصری
🔹 از مقام معظم رهبری جدا نشوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مناجات با امام زمان علیه السلام
🎙 آیتالله #ناصری (ره)
🏴 درگذشت عارف بالله حضرت آیت الله ناصری را تسلیت عرض میکنیم.
#جمعه_های_دلتنگی
🖤@IslamlifeStyles
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
صالحین تنها مسیر
#قسمت_شصتم کوچ غریبانه💔 -مامان کوچولوی ما چه طوره؟ -خوبم. کنار تختم آمد: -اگه راست می گی پس چرا
#قسمت_شصت_ویک
کوچ غریبانه💔
نفسم از درد به شماره افتاده بود و چشمانم
سیاهی می رفت.در آن گیرو دار صدای مامان را شنیدم
که داد زد:
-مانی آب حوض طاهره،یه وقت کهنۀ بچه رو تو حوض نزنی.
با دانه های عرقی که از پیشانیم به پایین سر می خورد قطر های اشک نیز همراه شد این بدبختی تا کی می خواست
ادامه داشته باشه؟
آخر شب موضوع جابجای را با پدرم در بین گذاشتم؛
-آقا جون اگه ممکنه وسایل منو دوباره ببرین تو اتاق خودم،اونجا راحت ترم.
-مگه مشکلی پیش اومده؟کسی حرفی زده؟!
-دنبال این نباشین که کی چی گفته،خودتون که می دونید من بیخود حرف نمی زنم،حتما یه مصلحتی توش
هست.اگه زحمتشو بکشی ممنون می شم.
-ولی آخه بالا و پایین رفتن از این پله ها واسه تو خوب نیست.دکتر گفت تو دست کم باید دو سه ماه استراحت
داشته باشی.
-عیب نداره آقا جون،چه چیز من مثل بقیۀ آدما بوده که حالا دوران نقاهتم باشه؟گیریم که برام خوب نباشه،مگه می
خواد چی بشه؟دیگه وضع از اینی که هست بدتر نمی شه که.
-چرا نمی خوای قبول کنی که تو هنوز خیلی ضعیف و بی جونی.اگه مهری حرفی زده من می رم باهاش صحبت می
کنم.تو یکی دو ماه طاقت بیار بعد برو تو اتاق خودت.
-نمی خواد به مامان چیزی بگی.من بازم تحمل می کنم،ولی تو رو خدا اگه یه بار دیگه وضعی پیش اومد که دیگه نمی
شد تحملش کرد،منو ببرین تو اتاق خودم.
-باشه،هر چی تو بگی...حالا بیا این پسته ها رو بذار زیر تختت هر روز یه مشت بخور.تو باید خودتو تقویت
کنی.خون زیادی از بدنت رفته.
دستی که بستۀ پسته را به طرفم گرفته بود بوسیدم:
-ممنون آقا جون،خدا سایۀ شما رو از سر من کم نکنه.
صدای مامان از توی هال بلند شد:
-قاسم آقا واست چایی ریختم،نمی یای بخوری؟
***
با تمام صبوری و خودداری بیشتر از یک هفته پایین دوام نیاوردم.در این مدت نه تنها بهتر نشد،از نظر روحی
اوضاعی به مراتب بدتر پیدا کردم.هر چند جابجایی ام به طبقۀ بالا خالی از دردسر و زحمت نبود ولی هر چه بود به
شنیدن متلک ها و طعنه های مامان می ارزید.
در اواخر شهریور سحر نوزاد تپل و کامل شده بود و حالا باور می کردم که شباهت زیادی به من دارد.انگار هر چه
می خوردم تبدیل به شیر می شد و به خورد او می رفت،چون او به مرور تپل تر و تودل بروتر می شد و من نحیف
تر!در این میان محبت های و رسیدگی های پدرم تنها تسلی خاطرم بود.یک بار که طبق معمول به محض رسیدن
سربالایی پله ها را در پیش گرفت و به سراغ من و سحر آمد،همراه با چند پاکت میوه و تنقلات بسته ای را نیز به
دستم داد.
-دست شما درد نکنه،چرا این قدر زحمت می کشیدین آقا جون؟
-شرمنده م نکن،اینا قابل تو رو نداره.
بستۀ چهار گوش که زر ورقی به دورش پیچیده شده بود نگاه کنجکاوم را جلب کرد:
-این چیه آقا جون؟
داشت با علم و اشاره با سحر بازی می کرد:
-راستش منم نمی دونم چیه!مسعود بعداز ظهر اومده بود پیشم،اینو داد گفت بدم به تو.می گفت یه هدیۀ کوچولو
واسه سحره.
لب هایم به لبخندی از هم باز شد:
-دستش درد نکنه،بذار ببینم چی هست.پوشش اطراف جعبه را با شوق باز کردم.ابتدا چشمم به جعبۀ مستطیلی شکل
دیگری افتاد.به محض گشودن آن دستبند طلای دیدم که در عین ظرافت بسیار زیبا بود!درون جعبه یادداشتی هم به
صورت تا شده گذاشته بود که آن را فوری برداشتم.بعد از این نگاهم به بستۀ اسکناس که در لایۀ نازکی پیچیده
شده بود افتاد.روی بسته با دستخط زیبای نوشته بود
متاسفانه بعد از تولد سحر فرصت نکردم هدیۀ مناسبی براش
تدارک ببینم.این مبلغ رو فرستادم که به سلیقۀ خودت هر چی لازم داره براش فراهم کنی با دیدن آن متعجب گفتم:
-آقا جون چرا گذاشتین مسعود این کارو بکنه؟
#قسمت_شصت_ودوم
کوچ غریبانه💔
تازه متوجۀ هدیۀ مسعود شد.بعد از خوندن نوشتۀ روی بسته گفت:
-این بار چون به عنوان هدیه برای سحر فرستاده قبولش کن،ولی دفعۀ دیگه مطمئن باش نمی ذارم از این کارا
بکنه.اون یکی چیه؟
-اینم هدیه واسه منه.زحمت کشیده یه دستبند طلا فرستاده!
حس قدرشناسی در نگاهش بخوبی پیدا بود:
-دستش درد نکنه،خیلی به زحمت افتاده.در واقع من باید همچین هدیه ای بهت می دادم نه مسعود.
او را با محبت بغل گرفتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم:
-این چه حرفیه آقا جون،شما توی این مدت کم واسه من خرج نکردین.شما هم خیلی به زحمت افتادین.
پیشانیم را بوسید:
-هر کاری کردم وظیفه م بوده.تازه این نصف اون کاریه که باید انجام می دادم.
-نه آقا جون،شما از هر نظر سنگ تموم گذاشتین.دستتون درد نکنه...راستی واسه دادگاه اقدام نکردین؟
-حالا که بچه به دنیا اومده باید دوباره اقدام کنم.حالا دیگه راحت می تونیم طلاقتو بگیریم.
-می گم آقا جون می شه من بچه رو به جای مهریه بگیرم؟می خوام اگه بشه خودم سحرو بزرگ کنم.
-بهش دل بستی؟می دونستم به دنیا بیاد دل کندن ازش برات سخت می شه.
-دست خودم نیست،فکر نمی کردم این جوری بهش وابسته بشم.بخصوص چون دختره دوست ندارم زیر دست
نامادری بزرگ بشه.
نگاه عجیبی به من انداخت.انگار حسرت سال های از دست رفته را می خورد.
-باید صبر کنیم ببینیم دادگاه چی می گه.تازه نظر ناصرم شرطه.
-نظر ناصر؟!واقعا که مسخره ست.من رفتم تا دم مرگ و برگشتم،ناصر همه کاره و صاحب اختیاره؟
**
اولین بار که فرصت کردم به اتفاق سحر از خانه بیرون بروم،برای انجام واکسیناسیون او بود.مامان داشت رخت پهن
می کرد:
-مامان من از راه بهداری می رم منزل عمه.ممکنه ظهر بمونم،اگه دیر کردم دلتون شور نزنه.
قیافه اش به پوزخندی شکل گرفت:
-خوش بگذره.
کلامش مثل خاری به قلبم نشست.بذار هر فکری دلش می خواد بکنه،دیگه چه فرقی می کنه با این فکر به راه
افتادم.سحر به دنبال گریه ای که از درد آمپول ناشی شد به خواب رفت.بین راه با نگاهی به دستبند زیبایم بی اختیار
نوشتۀ مسعود در ذهنم مرور شد.
سلام به مانی خوبم.سلام به مامان کوچولوی نازنین و همیشه بغض آلود.می دونی الان چند روزه که نتونستم
ببینمت؟تو این مدت مثل مرغ سرکنده بال بال زدم،ولی هیچ راهی برای دیدنت پیدا نکردم.نمی دونی دلم چه قدر
برای تو و سحر کوچولو تنگ شده.فقط هراز گاهی میام سراغتونو از دایی می گیرم.می گفت دوباره اسباب کشی
کردی به اتاق قبلیت.اشکال نداره،می دونم واسه دختری به بزرگواری و والایی تو تون اتاق می تونه یه دنیا باشه.فقط
خیلی نگرانم که بعد از اون عمل سخت چه جوری از این پله ها بالا و پایین رفتی.تنها خواهشی که ازت دارم اینه که
مواظب خودت باشی...نه یه خواهش دیگه هم دارم.اگه برات ممکنه یه سر از اون خونه بیا بیرون.چشم من و عزیز
به این راه خشک شد که مثل اون وقتا بیایی یه سری بهمون بزنی.قول می دی؟یادت نره؟
راستی با این نامه یه هدیۀ ناقابل برات فرستادم که امیدوارم خوشت بیاد.انتخاب هدیۀ سحرم گذاشتم به سلیقۀ
خودت.امیدوارم از دستم ناراحت نشی.اگه شدی هر وقت دیدمت از دلت درمیارم.
امضا یه آدم منتظر
با فشردن شاسی زنگ،زهرا در را به رویم باز کرد.از دیدن او متعجب شدم.داشتیم احوالپرسی می کردیم که گفتم:
-چه شانسی فکر نمی کردم اینجا باشی!
سحر را از آغوشم گرفت:
-اومدم پیش عزیز تنها نباشه.
-چه طور مگه کسی خونه نیست؟
-فعلا که جز عزیز کسی نیست،ولی تا یک ساعت دیگه سر و کلۀ مسعود واسه ناهار پیدا می شه.
-پس شهلا...محمد آقا؟
-شهلا از دیروز رفته منزل پدرش.شهینو یادته؟خواهر کوچیکه ش؟داره عروسی می کنه.به قول شهلا کلی کار دارن
که باید انجام بدن.
-خوب به سلامتی...تا باشه از این خبرا باشه.
عمه به محض دیدنم آغوش گرمش را به رویم باز کرد.در بغلش جا گرفتم و با لذت بویش کردم:
-چه قدر دلم براتون تنگ شده بود عمه جونم.
-دل منم همین طور عزیزم.چرا این قدر ضعیف شدی؟
از آغوشش بیرون آمدم
#سلام_امام_زمانم
روی هر لب
نام زیبای تو وقتی بشکفد،
زندگی گل میدهد
عطر نفسهای تو غوغا میکند
تو بیا یابنالحسن
دنیا گلستان میشود.