#ادامه_پست۷۵
صدای موبایل عطا بلند شد .
عطا بدون اینکه جواب بده فقط به صحرا خیره شده بود که اشک میریخت ریمون زد
_صورتت بشور لباس هاتو عوض کن بیا یک چیزی بخور .
وبه طرف در خروجی رفت
صحرا نفس گرفت و مقنعه و چادرش در اورد میدونست مقابله با این ادم بی فایده است.
تو اینه روشویی به لب ورم کردش نگاه کرد ..روی لبش انگشت گذاشت که باد کرده بود درد میکرد .
یک بغض وحشتناک بیخ گلوش بود .دستش روی شکمش گذاشت .
_تو مال منی فندق من ..
از روشویی که بیرون امد عطا رو دید یک پرس ماهیچه تو ظرف آمادهکرده روی میز شطرنج گذاشته خودش هم مقابلش نشسته
_بیا بخور .
روی خبیث صحرا قد الم کرد
_نمیخوام ..
عطا بی حوصله گفت
_تو یک پاپاسی برای من مهم نیستی ولی بچه که تو وجود تو دنیا دنیا برام مهمه ..پس من حکم میکنم بخوری نه نازو نیاز ..
صحرا روی صندلی مقابل نشست
_مامان زری همچین خوشگل روبه روم مینشست غذا میخورد من اشتها میومدم ..حالا میتونم غذا بخورم تو زل زل بهم نگاه کنی ؟
عطا پوف کلافه ای کشید
_میدونی نمیتونم از این غذا ها بخورم .
صحرا با موهای پریشون دورش و نوک بینی قرمز انچنان مظلوم سر تکون داد
_اهوم ..میدونم منم نمیتونم بخورم .
عطا محو اون نگاه معصوم و بکر شد .
بی اختیار چنگال تو گوشت فرو کرد و تکه ای مقابل دهن صحرا گرفت
_بخوری منم میخورم !
نگاه صحرا برق زد
_واقعانی؟
عطا سر تکون داد
صحرا دهنش باز کرد و لقمه رو خورد .
عطا دوباره چنگال فرو کرد یک تکه گوشت دهنش کرد و به صحرا خیره شد که خیلی آروم میجوید لبهاش حتی وقت خوردن لب پایین داخل دهانش میداد .
دوباره همون چنگال تو گوشت فرو کرد تو دهن صحرا داد ..دلش میخواست کل خوراکی های دنیا رو تو دهن صحرا کنه تا لذت دیدن خوردن پر از ناز و طرب صحرارو تماشا کنه .
حسی عجیبی که نسبت به این دختر داشت خودش وهم کلافه کرده بود
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۶
🌷#واژگونی
***
صحرا انگار تو خواب و بیداری صدای آهسته عطی رو میشنید
_داری چکار میکنی عطا چرا این دختر رو اسیر خودت کردی؟
صحرا چشاشو باز کرد نفس گرفت هنوز ته گلوش از بس که بالا اورده بود میسوخت ..
صدای عطا رو شنید
_اسیر نیست داریم زندگی میکنیم تا بچه به دنیا بیاد !
و صدای قرقر ابمیوه گیری .
صحرا روی تخت نشست از باد پاییزی که از پنجره میومد لرز کرد هوا تاریک شده بود .
پتو رو دور خودش پیچید ..پیراهن استین کوتاهش نازک بود .
دوباره صدای عطی امد
_داری اشتباه میکنی عطا بچه ی بی مادر میخوای چکار ..اون دختر الانشم خواستگار داره یکی از همکارای محسن یک ماهه صحرا رو دیده اروم قرار نداره اینقدر زنگ زده .
صدای داد عطا امد
_بیخود کرده ..هنوز اسم من تو شناسنامه اشه و بچه ی من تو شکمش ...واسه مال من بخشش خیرات میکنن ...اینم از ادم های که رو دین و ایمانشون قسم میخوردی .
صحرا فکرش رفت کی اونو دیده بود یکدفعه یادش امد همون مرده تو دانشگاه محمد مهدی معین ..
صدای لخ لخ دمپایی امد .
عطا با لیوان شیر موز وارد اتاق شد
صحرا لب برچید
_دوست ندارم !
عطا بدون اینکه نگاهش کنه لیوان مقابل دهنش گرفت
صحرا لب هاش چفت کرد
عطا نفس عمیق کشید
_میخوای مثل دیروز با سرنگ تو دهنت خالی کنم ...بخور !
صحرا بی حال لیوان رو گرفت
عطی وارد اتاق شد لبخندی زد
_خوبی صحرا جون ؟
صحرا با اخم نگاهش کرد
_انتظار نداری از دیدنت خوشحال باشم ..به اسم دوستی به من نزدیک میشی بعد راپورت لحظه به لحظه زندگی منو به خان داداشت میدی .
عطا بلند خندید و لپ صحرا رو کشید
_آخ زبون دراز من ...عطی جرات نداره بدون من نفس بکشه !
بعد به لیوان شیر دست صحرا اشاره کرد
_میدونی که من خدای مهربونی ام برای شما !
عطی سر پایین انداخت .
عطا دستش کف لیوان گذاشت اون به طرف دهن صحرا بالا برد
_بخور !
صحرا یک قورت از اون شیر غلیظ رو که مخلوطی از عسل و هفت مغز و موز بودخورد
عطا به طرف کمدش رفت یک دست کت و شلوار از کمد برداشت
صحرا پوفی کشید به عطی گفت
_من جای این خفه میشم اینقدر کت و شلوار تنش میکنه..
عطا نیش خندی زد و کت تنش رو توی کمد انداخت .
وقتی از در بیرون رفت
صحرا با ناراحتی گفت
_از ترانه و بابام چه خبر ؟
عطی شونه ای بالا انداخت
_خوبن !
صحرا لیوان رو روی پاتختی گذاشت
_دلم برای عمو محسن تنگ شده.
عطی سر تکون داد
از دستت ناراحته ...تو همه مارو گول زدی..
صحرا با چشای گرد شده گفت
_واقعا عطی جون چقدر هم گول خوردی ...عطا نقشه میکشه شما اجرا میکنی بعد تازه گول هم خوردی !
عطی نزدیکش نشست
_نباید باهاش وارد رابطه میشدی ...با عطا خوشبخت نمیشی!
صحرا زانوهایش بغل کرد به دیوار خیره شد
_تو فکر کردی من دنبال خوشبختی با عطا بودم ..مغز خر خوردم بابای بچه ام یک ادم بی دین و خدا باشه که حتی نشه قسمش داد ...
با بغض نفس گرفت:
_همیشه تو رویاهام دلم میخواست یک شوهر داشتم از این مدل ها که ریش بزاره سرش پایین باشه .تسبیح دستش باشه ..انگشتر عقیق دستش باشه ...باهم بریم جمکران ..یک خونه کوچیک داشته باشیم ..از اینکه من تو چادر میبینه حض کنه ..یک زندگی پر از آرامش ...من براش غذا بپزم ..اونم ناز بخره ..هی راه بره بهم بگه صحرا خانم ..خانم خانوما ...
عطی لب گزید سر صحرا رو بغل کرد
صحرا به عطا خیره شد که با پوزخند تو در گاه در دست به کمر ایستاده بود و نگاهش میکرد..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۷
🌷#واژگونی
صحرا خودش رو از آغوش عطی بیرون کشید دوباره زانو هاش رو بغل کرد
_نمیخوام دلت برام بسوزه !
عطی سر تکون داد و بلند شد
_میفهمم از دستم چقدر دلخوری !میفهمم ..
عطا گره کرواتش رو سفت کرد
__هر چی که لازم داشتی واسه شماره یک پیام بده ..من زودتر میام تا باز بهانه نخوردنت تنهایی نباشه !
و رفت
صحرا یکدفعه به طرف عطی چرخید
_اگه واقعا میفهمی کمکم میکنی!؟؟
عطی گیج نگاهش کرد سعی کرد از چشماش بخونه چی تو سرش میگذره ولی......
نگاه صحرا فقط خواهش و التماس بود .
_من بچه مو میخوام ..بچه به دنیا بیاد عطا اونو به من نمیده .
عطی فقط نگاهش کرد
_میدونی نمی تونم کاری بکنم ...هیچ کس نمیتونه.
...ولی خودت میتونی به خودت کمک کنی!
صحرا با حرص بلند شد
_حق با عطاست ...تو زیادی بره ی دست آموز اونی ..
عطی دستش رو گرفت
_گوش کن ..گوش کن ..من هیچ قدرتی ندارم که مقابل اون باشم ..تازه بیشتر لج میکنه ..ولی تو ..اون به تو بی میل نیست ...
صحرا پوفی کشید
_بیخیال..... تو نیستی ببینی اون حتی شیر موزی رو که توی حلق من ریخت بخاطر بچه تو شکمم بود ...
بغض کرد
_کدوم مرد، زنی رو که دوست داره شکنجه میده بهش تجاوز میکنه ..اونم دختری که باباش کل زندگی شو کن فیکون کرده ..اون حتی با اعتقادات من مشکل داره
عطی کیفش رو برداشت خم شد و روی موهای صحرا رو بوسید دستشو روی گونه اون گذاشت تو چشاش خیره شد
_عطا اونی نیست که ظاهرش نشون میده..اون هزار تو داره که نمیشه وارد ذهن و قلبش بشی ...وقتی هم وارد بشی خودتو سردرگم میبنی ...
و رفت .
کلمه ی هزارتو در ذهن و سرصحرا تکرار میشد..
به لیوان شیر موز خیره شد .
اینکه همیشه در مقابل عطا یک حس عجیب خلع صلاح داشت براش عجیب بود اون حتی مامان و باباش رو هم نبخشیده بود دلش براشون تنگ نشده بود ..ولی عطا.
... .روی تخت دراز کشید به سقف خیره شد هر شب عطا کنارش میخوابید یک مرز نامریی بین شون بود حتی بهش دست نمیزد و اینو فهمیده بود که اون حتی دلش نمیخواد توی ذهن صحرا یک متجاوز باشه واسه همون باهاش اون کار رو کرد که صحرا خودش پرشور و بی تابش باشه .
دستش رو روی شکمش گذاشت
_چقدر تو خوش شانسی که بابات عطاست .اون مثل کوه هست برای کسانی که دوست شون داره ..مثل عطی ..مثل مامان زری ..حتی مثل ترانه .
*
*
بچه تکون خورد دستش رو روی شکمش گذاشت و درب قابلمه رو بست .
خودشو توی شیشه سکوریت پنجره نگاه کرد موهاش اینقدر بلند شده بود که همه رو روی سرش جمع کرده بود صورتش پف و ورم داشت و دماغش انگار دو برابر شده بود .
ژاکتش رو محکم دور خودش پیچید .
گوشیش رو برداشت از توی اینستاگرام پیچ لباس بچه هارو باز کرد هر بار از دیدنشون کلی ذوق میکرد .
توی دایرکت سفارش چندتا لباس داد .
صدای عطا امد که عصبانی با موبایل حرف میزد .
وارد اشپزخونه شد .
با صدای داد گفت
_یک کار از تو خواستم سعید ...نذار روی سگ من بالا بیاد.. فردا بلیط بگیر برو ...اون مناقصه مال ما نباشه من میدونم و تو..
صحرا نوچی کرد و بشقاب هارو روی میز چید
عطا با اخم مقابلش نشست
صحرا توی دیس رشته های ماکارونی رو ریخت .
_فردا نوبت دکتر داری؟ ..
صحرا دیس رو روی میز گذاشت
عطا با یک حالت چندش نگاهی به ماکارونی ها کرد ولی چیزی نگفت چنگال داخل ماکارونی ها فرو کرد
صدای پیام گوشی صحرا امد وقتی پیام رو باز کرد دید از طرف گالری هستش، با ذوق گوشی رو مقابل عطا گرفت تصویر یک سرهمی خرگوشی رو نشونش داد
_ببین این چه خوشگله !
عطا نگاه اجمالی بهش کرد .
صحرا تا خواست عکس بعدی رو نشون بده یک پیام از طرف شماره ی ناشناسی براش امد
"شمارتو رو با بدبختی پیدا کردم لطفا جواب پیامم رو بدین"
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۸
🌷#واژگونی
" شمارتو رو با بدبختی پیدا کردم لطفا جواب پیامم بدین"
صحرا تنش یخ کرد ..نفسش حبس شد گوشی رو سریع سایلنت کرد کنارش گذاشت عطا زل زده نگاهش کرد ..
ناخودآگاه دستش رو روی شکمش گذاشت از درد خم شد
عطا پر اخم گفت
_چی شده ؟
صحرا سعی کرد نقش بازی کنه ...اشک تو چشاش جمع کرد
_پهلوم درد میکنه ..
صدای بلند افتادن صندلی و ایستادن عطا اونو بیشتر ترسوند ..
عطا عصبانی نزدیکش امد
_مگه نگفتم حق نداری آشپزی کنی !
صحرا نفس راحتی کشید .
عطا بازوش رو گرفت
_بیا برو تو اتاق ..
صحرا نامحسوس گوشیش رو توی جیب ژاکتش انداخت .
عطا پتو رو کنار داد و صحرا کفش های عروسکی شو در اورد روی تخت خزید .
عطا پتو رو روش کشید ...کلافگی از رفتارش مشهود بود ..به طرف اشپزخونه رفت .
صحرا از فرصت استفاده کرد و دوباره تو پیج اون فرد ناشناس رفت ..سریع تایپ کرد "شما؟"
عطا توی سینی بشقاب ماکارونی و مخلفات روی میز رو گذاشت شماره سعید رو گرفت
مقابل پنجره بزرگ ایستاد .
وقتی تلفنش بوق خورد سریع گفت
_پهلو درد های یک زن حامله خیلی خطرناکه ؟
سعید شوکه گفت
_حامله نبودم نمیدونم!
عطا با حرص گفت
_میری ته و توی این دردهای ناگهانی رو در میاری وگرنه یک کاری میکنم جدی جدی حامله بشی !
سعید نوچی کرد
_فعلا تو همیشه حامله ای با اون اخلاق گندت .
عطا تلفنش رو قطع کرد .
_
صحرا نگاهی به در ورودی اتاق کرد و بی صبرانه منتظر جواب پیام بود .
پیامش دوتا تیک خورد و دید در حال تایپ ...اینقدر استرس گرفته بود که جدی جدی پهلوش درد میکرد .
پیام امد
_من دوست عموتون هستم و کارمند دانشگاه تون ..محمد مهدی معین ..
صحرا نفسش حبس شد صدای کفش های عطا روی پارکت شنید سریع هیستوری مکالمه رو پاک کرد و شماره به نام لیلا معین سیو کرد ..اینقدر دست هاش می لرزید که لیلا معین با صدتا غلط املایی تایپ کرد .
_میخوای بریم دکتر !
صحرا گوشی رو تو ژاکتش گذاشت .
پتو رو تا چونش بالا کشید تمام تنش یخ کرده بود .
_نه خوبم ..
عطا کنارش نشست .
توی بشقاب کمی سالاد شیرازی ریخت و با چنگال رشته های ماکارونی رو پیچوند .
صحرا هنوز فکرش پیش محمد مهدی معین گیر کرده بود .
عطا چنگال رو مقابل دهن صحرا گرفت .
صحرا بهش خیره شد به چشم های روشن مردی که نمیدونست دوسش داره یا نه..
دهنش رو باز کرد، رشته های ماکارونی رو با بغض قورت داد .
اون روز عصر عطا تو خونه مونده بود کنارش روی تخت دراز کشیده بود با لپتاپ کارهاش رو انجام میداد .
صحرا هم خون خونش رو میخورد که همیشه کارها برعکسه، الان که احتیاج داره تنها باشه .عطا از کنارش جم نمیخوره .
به بهانه دستشویی وقتی وارد دستشویی شد تند تند تایپ کرد
"سلام اقای معین من علت اینکه شماره من با بدبختی پیدا کردین نمیفهمم "
نفس گرفت تو ادامه پیام نوشت
"کارهای مرخصی تحصیلی که خوب پیش رفت عرض دیگه ای داشتید ؟
نگاهی به آخرین آنلاینی ایش کرد که مال دو ساعت پیش بود .
اینقدر تو دستشویی موند که عطا به در دستشویی زد
_چکار میکنی دوساعت اون تو ..حالت خوبه؟
صحرا هول زده سیفون کشید
_خوبم الان میام .
مسواک خمیر دندون زد هول هول به دندون هاش کشید ..
بعد
وارد اتاق شد عطا پر اخم نگاهش کرد
_تو واقعا حالت خوبه؟
صحرا زیر پتو خزید
_آره ...خوبم .
صحرا هی از این پهلو به اون پهلو میشد خوابش نمیبرد تو ذهنش همش این بود واقعا این اقای معین چرا بهش پیام داده وقتی قیافش یادش میومد یک حس عجیب پیدا میکرد .
عطا خسته چشم هاش رو مالید و به طرف اشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه .
صحرا بعد رفتن عطا سریع گوشی رو از توی جیب ژاکتش در اورد
وقتی دوتا شماره روی صفحه افتاده بود با ذوق صفحه رو باز کرد نوشته بود
"پیام من ربطی به دانشگاه نداره ..راستش اتفاق هایی که براتون افتاده برام جالب بود از عمو تون خیلی سئوال کردم که جواب های سربالا میداد اینکه ازدواج کردین .خیلی ناراحت شدم ولی همسر جناب مهندس عطی خانم وقتی از نیت من باخبر شدن شماره شمارو به من داد ...و گفتن ازدواج تون یک ازدواج سوری هستش و قراره چند ماه دیگه طلاق بگیرید "
صحرا ماتش زده بود نگاهش از صفحه گوشی به عطا رسید که با کاپ قهوه به دست به درگاه در تکیه داده بود و داشت نگاهش میکرد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۹
🌷#واژگونی
_تو هنوز درگیر پیدا کردن لباس هستی ؟
صحرا سریع چت هارو پاک و گوشی شو خاموش کرد
_نه خوابم نمیبرد !
ذهنش هنوز پریشون بود و باورش نمیشد عطی شماره اش رو به معین داده باشه.
دراز کشید، از اینده نامعلوم خودش میترسید .
عطا کاپش رو کنار پاتختی گذاشت دوباره سرگرم لپتاپ اش شد
_تو واقعا میخوای بچه رو از من بگیری ؟
عطا به طرفش برگشت و با بُهت اشک های گوله گوله شده صحرا رو دید
نوچی کرد و لپتاپ رو خاموش کرد
_بگیر بخواب ..
صحرا فین فینی کرد
_من دوسش دارم ..من مامان خوبی براش میشم ..
عطا با همون بلوز و شلوار فاستونی کنارش دراز کشید
اون به سقف خیره شده بود صحرا به اون
_تو بابای خوبی هستی براش ولی من بچه مو دوست دارم ..
نیم خیز شد و چهار زانو نشست
_ دوست دارم وقتی چهاردست و پایی کرد پیشش باشم یا وقتی که دندون در میاره ..یا وقتی که راه افتاد ..
گردنش رو کج کرد و با التماس گفت
_تو رو خدا عطا ..
عطا با غیض نگاهش کرد
صحرا دماغش رو بالا کشید
_تو حتی فکرشم نمیکردی از وجود این بچه ..خواست خدا بود ..یک هدیه از طرف اون که نشون میده هنوز از بنده هاش نا امید نشده .
عطا فقط بهش خیره شد
_چرا میخواستی از من قایمش کنی؟
صحرا مظلوم دماغشو بالا کشید
_میترسیدم بگی برو بندازش ..میترسیدم مامانم اینا بفهمن مجبورم کنن برم سقطش کنم ..
خجالت زده گفت
_اگه ..اگه میدونستم تو دوسش داری هیچ وقت از پیشت نمیرفتم .
عطا فقط نگاهش کرد پوفی کشید و به سقف خیره شد
_تمام این حرفات واسه اینه که جای پات رو توی زندگی من محکم کنی تا اینکه ترانه بمونه تو زندگی بابات .
صحرا با عصبانیت بالشت رو به صورت عطا کوبید
_احمق ..احمقی ..
و شروع کرد به مشت زدن
_تو و ترانه برین به درک ...فکر کردی خیلی آدمی که تو زندگی تو جای پامو محکم کنم ..
عطا با یک نیش خند جفت مچ دست هاش رو گرفت
صحرا جیغ زد
__خودخواه ایکبری مغرور ...تو کی هستی اخه ..
نفس نفس میزد
_من اراده کنم همین الانم هستن کسایی که با همین شرایط منو بخوان !
عطا یک لنگه ابروش بالا انداخت
_پس همونه که بهت پیام میده رنگت میپره!
صحرا مات نگاهش کرد
عطا دستشو کشید صحرا تو بغلش افتاد
صحرا از بُهت نفس نفس میزد عطر تلخ عطا زیر بینیش رفته بود و صدای گرومپ گرومپ قلبش میشنید
اروم گفت
_ این لقمه ای هست که خواهرت برام گرفته !
عطا حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد
_عطی فکر میکنه با بیرون کشیدن تو از زندگی من داره به هر دومون لطف میکنه !
صحرا با بغض نفس گرفت
_من هیچی نمیخوام ..من فقط بچه ام رو میخوام ...
عطا اخم کرد
_بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۰
🌷#واژگونی
عطا اخم کرد
_بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی ..
برای اولین بار دستش با هزار وسواس روی شکم صحرا گذاشت ...نفس صحرا حبس شد ...یک حس عجیب تمام وجودش گرفت وقتی دقیقا بچه زیر نوک انگشتان عطا به حرکت در امد .
عطا هم شوکه دستش چند سانت بالا اورد و دوباره کف دستش با قدرت روی شکم صحرا گذاشت یک حس تملک از چیزی که تو وجود صحرا بود .
صحرا نیمه صورتش تو بالش فرو کرد سعی کرد به این نزدیکی بیش از حد عطا فکر نکنه و داشت تمام ذهنش معطوف پیام محمد مهدی معین میکرد ولی ته ذهنش از لمس لب های عطا روی گردنش فرو ریخت .
لب گزید ..تیغه بینیش از بغض تیر کشید .
تو یک حرکت به طرف عطا چرخید .
چشم هاش از همیشه روشن تر بود فقط زل زده نگاهش میکرد ..نه نازش میخرید نه خانمم بهش میگفت نه قربون صدقه اش میشد فقط بهش زل زده بود عطایی که نفس های کشدار میکشید و تنش تب آنی کرده بود .
صحرا صورتش تو گودی گردن عطا فرو کرد انگار از وجود خود عطا به عطا پناه برده بود
و عطا دستش پیچک وار دور صحرا پیچید .
ساعت از چهار صبح هم گذشته بود .
عطا پتو رو روی تن برهنه صحرا کشید صحرا اینقدر گیج و منفعل بود که اتفاقات چند ساعت اخیر مثل همون فیلم ضبط شده هی تو سرش تکرار میشد .
_حالت خوبه؟
به عطا خیره شد مظلومانه گفت
_یکم پهلوم درد میکنه !
عطا نوچی کرد
انگار مغزش قفل شده بود کار نمیکرد ...خودش مقصر میدونست ولی اصلا پشیمون نبود .
_میخوای بریم دکتر ؟
صحرا نه آرومی گفت
عطا کلافه پوفی کشید
_خوب چکار باید بکنی که خوب بشی ؟
صحرا مکث کرد بعد لب های ترک خوردش تو دهنش کرد و پر از ناز و طرب گفت
_میای باهم پیج اون لباس نی نی هارو ببینیم !
عطا چشاش گرد شد انتظار هر چیزی رو داشت الا این پیشنهاد .
کنارش دراز کشید و دوباره بغلش کرد
_بیار شون ..
صحرا با ذوق وارد پیج شد ..عکس یک پتو فیلی رنگ با طرح فیل اورد
_ببین چه خوشگله ..
از ذوقش تند تند عکس هارو باز میکرد
بعدی وسایل بهداشتی بچه بود .
با جیغ خفه ای گفت
_وای چه شیشه های کوچلویی ..ببین این دندون گیره .
نگاه عطا حریصانه روی عکس ها میچرخید
_اینا رو تو همین پیچ میشه سفارش داد .
صحرا با شور به طرف عطا برگشت
_آره میتونیم وسایل و لباس هاش از تو لیست در بیاریم ..
عطا سر تکون داد
_خوشگلن اینا سفارش بده .
صحرا خودش بیشتر تو بغل عطا جا کرد بدون اینکه به صورت عطا نگاه کنه با همون لبخند گفت
_تو بابای خوبی هستی ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#سلام_امام_زمانم
مردی شبیه آسمان از ایل خورشید
با کولهبار نور و عرفان خواهد آمد
پای تمام چشمهها نرگس بکارید
نور دل چشم انتظاران خواهد آمد
یاس سپید من به صبح عشق سوگند
روزی شب ما هم به پایان خواهد آمد
آبرویمان رفت، مگر چه گناهی کردهایم!
پس از آنكه امام رضا علیه السلام بهاجبار مأمون مقام ولایتعهدی را پذیرفتند، روزی گروهی از شیعیان برای دیدار با امام خویش روانه خانه آن حضرت شدند و به دربان خانه ایشان گفتند: به حضرت بگو كه گروهی از شیعیان پدرتان، علی علیه السلام اجازه ورود میخواهند.
امام علیه السلام میدانست كه آنان در ادعای خویش صادق نیستند و در بندگی خدا و انجام وظایف خویش كوتاهی میكنند. درنتیجه به ایشان اجازه ورود ندادند. آنها رفتند و تا دو ماه هر روز آمدند و رفتند، اما امام اجازه ورود ندادند.
پس از دو ماه، آنها دلشكسته و افسرده و نگران به دربان گفتند: به امام بگو: چرا به ما كه شیعیان پدرتان، علیبنابیطالب علیه السلام هستیم، اجازه ورود نمیدهید؟ ...اكنون كه ما از راه دور آمدهایم و با اینهمه اصرار و پافشاری و رفتوآمد دوماهه، شما به ما اجازه دیدار نمیدهید، دشمنان، ما را سرزنش و تحقیر میكنند. ما نیز تحمل تحقیر و سرزنش دشمنان را نداریم و مجبوریم كه شهر و دیار خود را ترك كنیم و آواره شویم.
وقتی امام این سخنان را شنیدند، اجازه دادند كه ایشان وارد شوند: پس از دو ماه رفتوآمد، امام برای اینكه آنها را كاملاً تنبیه كنند، نه به سلامشان پاسخ میدهند، نه اجازه میدهند كه بنشینند و آنان سر پا میایستند. آنان كه سخت رنجیدهخاطر و ناراحت شدهاند میگویند: چرا این جفای بزرگ و تحقیر را درحق ما روا میدارید؟ ...آیا ما روی برگشتن به دیار خود را خواهیم داشت؟
...حضرت فرمود: «زیرا شما ادعا كردید كه شیعه امیر مؤمنان، علیبنابیطالب علیه السلام هستید. وای بر شما! شیعه امیر مؤمنان علیه السلام افرادی چون حسن و حسین علیهم السلام و ابوذر و سلمان و مقداد و عمار و محمدبنابیبكرند كه با هیچیك از فرمانهای او مخالفت نكردند و همچنین هیچكدام از منهیّات او را انجام ندادند».
...اگر بهجای ادعای تشیع، میگفتید كه از وابستگان و دوستان آن حضرتید و دوستان آن حضرت را دوست و دشمنانش را دشمن میدارید، من ادعای شما را رد نمیكردم و میپذیرفتم...
وقتی به اشتباه خود پی بردند، به امام گفتند: ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله ، ما از پروردگار آمرزش میخواهیم و از گفته خود نزد او توبه میكنیم و همچنانكه مولایمان ما را آموخت میگوییم: ما دوستان شما و دوستان دوستان شما و دشمن دشمنان شماییم.
پس از آن حضرت رضا علیه السلام فرمود: «پس خوش آمدید ای برادران و ای دوستان من، بالا بیایید، بالاتر بیایید». آنقدر آنها را بالا برد تا به خود چسباند. سپس به دربان خویش فرمود: «چند بار اینها را از در خانه بازگرداندی؟» عرض كرد: شصت بار.
فرمود: «تو نیز شصت بار پیدرپی از آنها دیدن كن و سلام مرا به آنها برسان...به وضع زندگی آنها و خانوادهشان رسیدگی كن و خرج زندگی و خیرات و هدایا به آنها برسان و ناراحتیها و مشكلاتشان را برطرف كن».
البته امام علیه السلام در دیگر موارد، چنین رفتار و برخوردی با شیعیان نداشتند و این برخوردی استثنایی بوده است كه سرّی تربیتی دارد. حضرت میدانستند كه آن گروه از شیعیان در انجام تكالیف و واجبات دینی خود كوتاهی میكنند و در ادای حقوق برادران دینی خود سستاند...همچنین میدانستند كه آنان با موعظه و نصیحت پند نمیگیرند و كوتاهیهای خود را جبران نمیكنند و وظایف و تكالیفشان را بهجا نمیآورند. پس این روش تربیتی را برای تنبیه آنان برگزیدند.
گاهی فردی بیمار میشود و با یكبار مراجعه به پزشك و عمل به نسخه او درمان میشود، اما گاهی بیماری چنان حاد و پیشرفته است كه بیمار ناچار میشود تا دو ماه درمان گردد...
شاید اگر آنان روز سوم لب به سخن میگشودند و از برخورد امام شكوه میكردند...امام به آن برخورد تحقیرآمیز و هشداردهنده ادامه نمیدادند. اما با چنان وضعیتی لازم بود آنان تا دو ماه اجازه حضور به محضر حضرت را نیابند و بدینوسیله آمادگی كافی را برای معالجه بیماریهای روحی و جبران كوتاهیها و گناهانشان بیابند.
آنان پذیرفتند كه درقبال برادران دینی خود كوتاهی كردهاند و با توبه از رفتار گذشته خود، میكوشیدند ازآنپس در انجام وظایف خود و حقوق برادران دینیشان كوتاهی نكنند. همچنین دریافتند تا دستیابی به منزلت و مقام والای شیعه علی علیه السلام بودن بسیار فاصله دارند و آنها را نرسد كه چنان ادعای بزرگی داشته باشند.
حضرت نیز با لطف و عنایتی كه سرانجام درحقشان روا داشتند، جایگاه والای محبت به اهلبیت علیهم السلام را یادآور شدند. مقامی كه موجب شد آن دوستان اهلبیت علیهم السلام، [فارغ از مقام بالای شیعه بودن،] كانون عنایت و توجه امام علیه السلام قرار گیرند و ایشان در پی رفع مشكلات و گرفتاری آنها و خانوادهشان برآیند و آنان را كنار خود جای دهند و از ایشان دلجویی كنند.
🔺️ بیانات آیت الله مصباح در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۰۲
#یاد_خدا۵
✘ اگر در هنگام ذکر حضور قلب ندارید، نگران نشوید!
ذکر زبانی اگر مداومت و استمرار داشته باشد؛ کمکم قلب را هم با خود همراه کرده و به قلب ضربان میبخشد،
آنوقت ذاکر وارد مرحله ذکر قلبی میشود که تمرکز، حضور قلب و لذّت از علامتهای آن است.
یاد خدا ۵.mp3
9.93M
مجموعه #یاد_خدا ۵
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
• چرا یهو همه کارام به بنبست خورد؟
• چرا حال دلم چند وقتیه خوب نیست
و رفته رفته داره بد و بدتر میشه؟
نامه رزمندگان حزبالله به #سید_حسن_نصرالله بسیار زیبا و درسآموز است و عجیب که در رسانههای ما بازتاب کمی داشته ...
نوشتهاند:
🔸یا سماحة العشق! سربازانت جمجمههای خود را به خدا سپرهاند
🔸ای حضرت عشق! ای پدر مجاهدین و شهدا از جانب ما به تو سلام و درود باد.
🔸شما برای ما دعا کردید و همین باعث یاری ما در میدان شد.
🔸ای سید و آقای ما! ای محبوب ما! تو به ما شجاعت را آموختی.
🔸ما به شما و مردم وفادارمان قول دادیم که در حفظ وصیت شهدا وفادار بمانیم.
🔸ای مولای ما، ای وعده حق و شاهد توانای او، سربازانت جمجمههای خود را به خدا امانت دادهاند.
#حمید_کثیری 👈 عضو شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 نصب پرچم انتقام بر گنبد گلزار شهدای کرمان
🔹در پاسخ به جنایت تروریستها و با هدف انتقام خون بیگناهان، پرچم سرخ یالثاراتالحسین مسجد جمکران را بر فراز مهدیهٔ صاحبالزمان (عج) گلزار شهدای کرمان به اهتزاز درآمد.
🚨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت روز گذشت
دقیقا هفته قبل همین ساعات بود که حادثه کرمان رخ داد
مراسم هفتم شهدا، گلزار شهدای کرمان
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
🔴چند قاب از گلزار شهدای کرمان در جوار حاج قاسم و مهمانان اربا ارباش
خود حاجی اربا اربا
مهموناشم اربا اربا😭
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794