🔴 شهید مصطفی چمران:
🔹 کسانیکه فکر میکنند، باید گوشهای بخوابند تا #امام_زمان (عج) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند.
🔹 مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهور حضرت شوند.
🔹 اگر جوانان ما در اعتقادشان به خود بقبولانند امام زمان (عج) در میان آنها زندگی میکند و شاهد اعمالشان است. رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا میکند و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود.
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨
از همینجا که نشستم حرمت معلوم است
پرچمِ سبزِ پُر از پیچ و خمت معلوم است
گنبدِ زردِ تو تابید ، هوا روشن شد
همهجا منظرهٔ صبحدمت معلوم است
یک نفر گفت رضا و همه گفتند رضا
از همینجا همهٔ آن عظمت معلوم است
دل ما ریخته در صحن ، تمامش زیرِ
جاروی کارگرِ محترمت معلوم است
عاقبت نوکر خود را به حرم خواهی برد
شک ندارم بخدا از کرمت معلوم است
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌💌💌💌💌💌💌
💻 هماکنون؛ #تیتر_یک KHAMENEI.IR
👈 مردم فضای تخریب را نمیپسندند
✅ کانال بدون سانسور | عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
⭕️ دکتر جلیلی: تبریک میگم پیروزی تیم والیبال در مقابل امریکا را؛ اگر البته نگویند خود امریکا خواسته ببازد
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
⭕️ طرح دکتر جلیلی برای ساماندهی انرژی (وان)
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
-
جلیلی انگار تو این سالن ننشسته
خیلی آروم و ریلکس برنامه هاشو توضیح میده و نقدی هم داره با احترام مطرح میکنه
ماشاالله دکتر❤️
-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ طرح «وان» چیست و چه هدفی را دنبال میکند؟
🔹خانوارهای فقیر نباید سهم کمتری از میزان یارانه انرژی داشته باشند. اما چگونه؟
✅ پایگاه اطلاعرسانی دکتر سعید جلیلی
@saeedjalily
#مهدےجان❤️
پر از عطشم،مرا تو دريايي کن
سرشار از احساس وتماشايي کن
هرچندکه ما بديم وپيمان شکنيم
اي خوب بيا دوباره آقايي کن
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیرتمام هستی قلبم✨
🔰 خلاصه راند اول
1️⃣ قاضی زاده طبق معمول بدون ورود به حاشیه فقط از برنامه هاش گفت ، کمی هم اشاره به کارنامه
2️⃣ قالیباف مثل مناظره اول ، مسلط از برنامه ها و مشکلات گفت ، اما کمی وارد حاشیه شد
3️⃣ پورمحمدی به شدت ضعیف و حاشیه رونده !!!! کلا آمده بود برای دعوا ! معلوم نبود برنامه هاش چیه اصلا ! ولی در نگاه مردم بد هست یک روحانی بیاد اینطوری دعوایی حرف بزنه
4️⃣ زاکانی هم خوب بود هم بد ، بد از اینکه زیاد دعوا میکرد ، خوب از اینکه با سند از دولت رئیسی حرف زد و از برنامه هاش گفت
5️⃣ پزشکیان هم مثل مناظره اول ، اما کمی آرام تر ، زیاد وارد دعوا نشد ، هر بحثی هم درباره رئیسی گفت خداراشکر جوابش رو هم گرفت
6️⃣ جلیلی هم مثل مناظره قبلی آرام بود ، از برنامه هاش گفت اما همچنان مشکل دانشگاهی حرف زدن رو داره و باید روان تر بشه.
🚨به کانال بصیرت و بندگی بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1580466224Ca380cadff4
🔴 سیاه نمایی!!
پزشکیان و اصلاحطلبان پیروزی خود و استقرار دولت سوم روحانی را از مسیر سیاه نمایی مطلق علیه نظام و کشور تعریف کرده اند.
در مناظره امشب پزشکیان سعی کرد با تکرار نام مقام معظم رهبری و تبعیت از سیاست های کلی رهبر انقلاب خود را از اتهام همراهی و همصدایی با دشمنان نظام مبرا کند ، اما حواسش نبود بزرگترین سیاست رهبر انقلاب امید آفرینی و عدم سیاه نمایی است و بزرگترین برنامه دشمن هم سیاه نشان دادن وضعیت جامعه و از بین بردن امید میان مردم است...
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
صالحین تنها مسیر
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°• #پارت_80🌹 #محراب_آرزوهایم💫 انقدر حس خوب معنوی کل وجودم رو پر میکنه ک
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_81🌹
#محراب_آرزوهایم💫
با تعجب بهش نگاه میکنم که بیرون میره، دستی به موهای آشفتهم میکشم و از سوله خارج میشم، همینطور که دستهام رو به چشمهای خواب آلودم میکشم دنبالشون میگردم، هانیه خانم رو میبینم که کنار مهدیار ایستادن و هراسون دور و برشون رو نگاه میکنن. سمتشون پا تند میکنم که بیمقدمه با من من میگن:
- سلام...ببخشید...نرگس به شما نگفته میخواد جایی بره؟
متوجه منظورشون نمیشم، چشمهام رو ریز میکنم و با حالت گیجی میپرسم.
- متوجه نمیشم!
مهدیار پوفی میکشه و کلافه جوابم رو میده.
- خانمم بیدار شده دیده نرگس خانم نیست، تو نمیدونی کجا رفتن؟
- نه، به من چیزی نگفتن. همه جا رو گشتین؟
هانیه خانم از شدت نگرانی دستشون رو به سر میگیرن و زیر لب به مهدیار میگن:
- حالا چیکار کنیم؟ ای خدا اگه من این دختر رو ببینم، خیره سر! تا ما رو سکته نده ول کن نیست.
با این حرف یاد حرف بابا میافتم که قبل سفر حسابی سفارش کرد تا مواظبشون باشم، تا متوجه بحران میشم خواب از سرم میپره و با نگرانی میگم:
- من خودم پیداشون میکنم، شمام به کسی چیزی نگین اینجا امنه نمیتونن دور شده باشن.
به محض تموم شدن حرفم منتظر صحبتی از جانبشون نمیشم و به سمت در پادگان پا تند میکنم، زیر لب میگم:
- ای خدا! این دختر دست من امانته اگه بلایی سرش بیاد؟
تا جایی که میتونم همه جارو میگردم، از کلافگی دور خودم میچرخم، آخه توی پادگان به این بزرگی چجوری پیداشون کنم؟
در همین بین نگاهم به دور ترین سنگر میافته، نور امیدی توی دلم روشن میشه و سمت سنگر قدم بر میدارم.
- خدایا دوباره نه، چند دفعه باید دنبال این...
تا پردهی جلوی سنگر رو کنار میزنم با جسم سیاه رنگی روبهرو میشم که گوشهی سنگر افتاده و باعث میشه حرفم رو ادامه ندم، فانوس تزئینی کنار دستم رو برمیدارم، با ترس نزدیکش میشم و فانوس رو کمی نزدیک میبرم که ضربان قلبم به شدت بالا میره اما با دیدن چهرهی نرگس خانم نفسی از سر آسودگی میکشم؛ کنار سنگر میشینم، چشمهام رو میبندم و با خودم میگم:
- خدایا شکرت! ولی نگهداری از یک دختر سخت تر از سر و کله زدن با خطرناک ترین مجرمها و دستیگیری شونه.
پوزخندی میزنم و دستم به سمت تلفنم میره، به مهدیار زنگ میزنم تا خودشون رو برسونن...
☞☞☞
از خجالت روم نمیشه سرم رو به طرف هانیه بچرخونم، تنها به عکس تار خودم روی شیشهی اتوبوس نگاه میکنم و از شرم زیاد انگشتهای دستم روی روی شیشه میکشم تا کمی از ماجرای امروز فاصله بگیرم. برای دومین بار همهشون رو توی دردسر انداختم و حسابی نگرانشون کردم.
زیر چشمی به هانیه نگاه میکنم که با چهرهی عصبانی نشسته، مدام باهام اوقات تلخی میکنه و جوابم رو نمیده. خودم رو براش لوس میکنم و با لحن کش داری میگم:
- هانیه دیگه!
با ابروهای گره خورده سمتم برمیگرده و توی ذوقم میزنه.
- هانیه و کوفت! تا من رو دق ندی ول کن نیستی نه؟
- به خدا نفهمیدم چی شد که خوابم برد، قول میدم دیگه تنهایی دور نشم.
دوباره سرش رو برمیگردونه و جوابم رو نمیده، لبهام آویزون میشه، دستش رو بین دستهام میگیرم و فشار ریزی بهش وارد میکنم.
- هانی جونم!
سمتم سر میچرخونه و میگه:
- باشه حالا خودت رو لوس نکن.
لبخندی میزنم که خندهش میگیره و ادامه میده.
- بیچاره امیرعلی داشت قالب تهی میکرد، همش باید دنبال تو بگرده...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_82🌹
#محراب_آرزوهایم💫
در ادامه آروم میخنده که سر جام کمی قد بلندی میکنم و با چشم دنبالش میگردم. چند صندلی جلوتر کنار مهدیار نشسته، سرش رو روی شونهی مهدیار گذاشته و خوابش برده. دوباره یاد چند ساعت پیش میافتم که از خجالت گونههام رنگ میگیره و هانیه با کنایه میگه:
- چشمهات رو درویش کن نرگس خانم.
پوزخندی میزنم، زیر لب دیوونهای نسارش میکنم و سرم رو به سمت بیرون میچرخونم، با تداعی شدن خواب دیشبم داخل ذهنم لبخندی روی لبهام میشینه و حس خوبی بهم دست میده که برای هیچکس تعریف نکردم.
از اتوبوس که پیاده میشم کمی پام داخل زمین ماسهای مانند و نمناک زیر پام فرو میره.
به روبهرو که چشم میدوزم سراسر آبه اما کمی که جلوتر میریم نیزار بزرگی داخل رودخونه به چشم میاد و وسطش پل چوبیای روی آب تعبیه شده. سعی میکنم با توجه به حرفهای راوی تک تک صحنههایی که شنیدم رو تصور کنم.
لب آب میرم و دستم رو روی سطح کدرش فرود میارم که از شدت سرما تنم به لرزه میاد.
قدم اول رو که روی پل چوبی میزارم لغزش زیادی زیر پام حس میکنم و از شدت ترس چشمهام رو محکم روی هم میزارم تا کمی زیر پام آروم میگیره و محطاتانه شروع میکنم به راه رفتن.
خورشید بالای سرمون قرار میگیره و اشعهی داغ و سوزانش درست روی چادر مشکی رنگم سایه میندازه که دو چندان گرما رو جذب بدنم میکنه، کم کم تشنگی بهم قالب میشه اما به راهم ادامه میدم.
تضاد عجیب این دو پدیده ذهنم رو مشغول میکنه، سرمای شدید آب و گرمای سوزان آفتاب. لحظهای دلم به حال شهدای غواص میسوزه، شبهای سرد با این آبی که تا مغز استخونت رو منجد میکنه، با وجود تجهیزات کم و روزها توی اون لباسهای چسب و خفه کننده زیر این آفتاب ملتهب واقعا چطور میشه؟
با صدای کسی به خودم میام، پسر بچهی کم سن و سالی روبهروم میبینم که کیسهای از جنس چتایی جلوم میگیره و با چشمهای مظلومش میگه:
- نیت کنین یک دونه بردارین.
نگاهی به کاغذهای لول شدهای که با ربانهای قرمز بسته شدن میندازم، چشمهام رو میبندم و یکی رو از داخلش بیرون میکشم، توی دستم نگه میدارم و به راهم ادامه میدم. هر چی جلوتر میرم داخل سینهم احساس سنگینی میکنم و انگار راه تنفسم گرفته میشه، نفس عمیقی میکشم تا بتونم کمی از این سنگینی داخل سینهم رو کم کنم. هرکار میکنم نمیتونم بغضم رو مهار کنم.
سمت رودخونه برمیگردم،
به خشکی که میرسم روی خاکهای نمناک کنار رودخونه میشینم، زانوهام رو بغل میکنم و بیتوجه به حضور بقیه بغضم میترکه و بیپروا شروع میکنم به گریه کردن.
چند دقیقهای که میگذره صدای گرفتهی هانیه کنار گوشم بلند میشه.
- بسه نرگسی...بلندشو بریم.
بریده بریده لب میزنم.
- نـ...نمی...تونم.
گلوم از شدت بغض و گریههام به سوزش میافتم و دیگه توان حرف زدن رو بهم نمیده. هانیه زیر بازوم رو میگیره.
- جلوتر یک سنگره، پاشو بریم دو رکعت نماز بخونی آروم میشی...
☞☞☞
صدای گریه کسی که به گوشم میرسه سرعتم رو بیشتر میکنم تا زودتر برسم و ببینم چی اتفاقی افتاده. به خشکی که میرسم نرگس خانم رو میبینم که توی خودشون جمع شدن و صدای هق هقشون بلند شده. نگاهم به خانم مهدیار میافته که نزدیکشون میشه و کنار گوششون چیزی میگن.
سرم رو پایین میندازم، دور تر از اونها روی زمین میشینم و با خودم به فکر فرو میرم. اولین باره که به راهیان نور میان، هم خادم شدن هم انقدر حس و حال خوبی دارن و تونستن با شهدا ارتباط بگیرن که یک حس حسادت که نه اما خیلی بهشون قبطه میخورم.
لبخند تلخی روی لبهام میشینه، سرم رو به دو طرف تکون میدم که مهدیار بهم نزدیک میشه، سرم رو بلند میکنم و به چشمهاش خیره میشم که میگه:
- خانم ما رو ندیدی؟
- چرا، با نرگس خانم رفتن تو اون سنگره.
به محض تموم شدن حرفم سپهر به جمعمون اضافه میشه و درحالی که یک جعبهی خالی دستمال کاغذی توی دستهاشه میگه:
- علی آقا دیگه جعبهی دستمال کاغذی نداریم.
مهدیار به سمتش سر میچرخونه و با چشمهای ریز کرده ازش میپرسه.
- تو که یک بار کامل دور دادی.
با نگاهش به سنگر اشاره میکنه و میگه:
- نه خب میخوام ببرم توی سنگر، اونجا نبردم.
ناخودآگاه ابروهام به هم گره میخوره و از جام بلند میشم.
- لازم نکرده!
با مکث شونهای بالا میندازه و بدون اینکه چیزی بگه به سمت پل حرکت میکنه...
•°•﴿بسم الله رحمن الرحیم﴾•°•
#پارت_83🌹
#محراب_آرزوهایم💫
به سمت سنگر میرم و آروم به هانیه خانم میگم:
- باید تا شب نشده به اروندم بریم.
باشهای زیر لب زمزمه میکنن و به داخل سنگر میرن.
از علقمه تا اروند نیم ساعت بیشتر راه نیست و خداروشکر به موقع به مقصدمون میرسیم. قبل از اینکه کسی پیاده بشه از جام بلند میشم و صدام رو بلند میکنم.
- از اتوبوس که پیاده شدین به سمت اسکله برین. لطفا همگی نزدیک کشتی منتظر بمونین و بعد از گرفتن جلیقه وارد کشتی بشین.
از همه زودتر پیاده میشم و بقیه رو هم از این امر با خبر میکنم...
☞☞☞
به سمت اسکله حرکت میکنیم و جلیقهی نارنجی رنگی رو که بهمون میدن به تن میکنیم.
داخل کشتی به وسیلهی پردهی بلندی بخش خانمها و آقایون از هم جدا میشه تا اینکه هر دو طرف راحت باشن.
با اشتیاق لبهی کشتی میایستم تا بتونم به راحتی اروند رود رو از نظر بگذرونم. کمی که راه میافتیم راوی شروع میکنه به تعریف.
- اروند رود پر از رمز و رازه، قصهی عجیبی در خود پنهان کرده، حکایت رشادت شهدای غواص که شبیه یک افسانهست اما افسانهای که هزاران واقعیت غیر قابل انکار رو با خودش همراه داره. اصلی ترین واقعیت اینه که رزمندگان ما دست خالی و با کمبود تجهیزات نظامی اما با وجود اعتقاد راسخ به آرمانهای امام راحل و انقلاب اسلامی، در نبردی نابرابر دنیا رو تکون دادن.
صداش رو بلند تر میکنه که وجودم رو به لرزه میندازه:
- اینجا مدفن عاشقان غواص علقمهست برای اینکه اینجا آب فراتست، همون آبی که ابلفضل (ع) با لب تشنه از اون بیرون اومد اما آب نخورد. شهدای غواص در داخل این آب، با لب تشنه آتش گرفتن و سوختن. موقع حملهی عراق به جای اینکه آب، آتش رو خاموش کنه مواد منفجره، آب رو آتش میزدن، ترکشها به بدن شهدای غواص میچسبید، با وجود لباس پلاستیکی غواصی، آتش بدن اونها رو میسوزوند و لحظه لحظه مثل شمع آب میشدن. شهدای غواص درون آب، آتش گرفتن.
وصیت نامهی شهدا چراغ راه زندگی ماست و همهی این جوونها پر پر شدن برای اینکه حجاب بانوان ما، حیا و چشم جوانان ما حفظ بشه.
همینطور که به عراق نگاه میکنم یک آدم چقدر میتونه بیرحم که اینطور یک عده رو به آتیش بکشه و سوختنشون رو تماشاکنه؟
توی علقمه انقدر که گریه کردم انگار اشکهام خشک شده، هرکار میکنم نمیتونم گریه کنم و این موضوع بیشتر آزارم میده و قلبم رو به درد میاره.
نگاهم رو از گند کاهگلیِ روبهروم میگیرم و کف قایق کنار هانیه میشینم. با صدای جیغ خفهای با تعجب سر میچرخونم و دلیل این صدا رو از هانیه میپرسم که میگه:
- هیچی حدیث حالش بد شده داره خودش رو لوس میکنه.
حسنا که کنارم نشسته با صدای هانیه میگه:
- بیا من قرص ضد تهوع دارم.
قرص رو دست به دست بهش میرسونیم، درحالی که صورتش از حرص قرمز شده میگه:
- من اینو با چی بخورم؟
آروم هممون میزنیم زیر خنده که بیشتر حرصش میگیره.
- کجاش خنده داشت؟!
فاطمه با شوخی و خنده دستی روی شونهش میزاره و میگه:
- میتونی از آب رود استفاده کنی، این اجازه رو بهت میدم.
هانیههم برای تأیید حرفش با خنده ادامه میده.
- آره فکر خوبیه شاید شفات دادن.
دوباره همه میخندیم که حسنا با اعتراض میگه:
- اگه یک دقیقه صبر کنین آب معدنیم رو از تو کیفم در میارم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
𑁍به رســـم هر صبح ـ 🌼🌳𑁍༄
𑁍دعـــای فــرجـ🌼🌳𑁍༄
🌳اِلهی
🌼یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد 🤲
🌳یا عالی بِحَقِّ علی. 🤲
🌼یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه 🤲
🌳یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن 🤲
🌼یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن 🤲
❥︎ اللهم عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان بِحقِ مولاتنا حضرَت زینب سلام الله علیها❥︎
🤲 🤲 🤲
༄❁༄🌳🌼🌳𑁍༄❁༄
🌼بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم🌼
🌳الَهِي عَظُمَ البَلاءُ وَ بَرِحَ الخَفَاءُ
🌼 و انكَشَفَ الغِطَاءُ وَ انقَطَعَ الرَّجَاءُ
🌳و ضَاقَتِ الأَرضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاء
🌼و أَنتَ المُستَعَانُ وَ إِلَيكَ المُشتَكَى
🌳و عَلَيكَ المُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌼اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🌳 أولِيالأَمرِالَّذِينَفَرَضتَعَلَينَا طَاعَتَهُم
🌼و عَرَّفتَنَا بِذَلِكَ مَنزِلَتَهُم
🌳 ففَرِّج عَنَّا بِحَقِّهِم فَرَجا عَاجِلا
🌼 قرِيبا كَلَمحِ البَصَرِ أَو هُوَ أَقرَبُ
🌳 يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّد
🌼 اكفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ
🌳 و انصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌼 يا مَولانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ
🌳الغَوثَ الغَوثَ الغَوثَ
🌼 أدرِكنِي أَدرِكنِي أَدرِكنِي
🌳السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
🌼 العَجَلَ العَجَلَ العَجَلَ
🌳 يا أَرحَمَ الرَّاحِمِينَ بحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ
الطَّاهِرِينَ
التماس دعا
*༄❁༄🌳🌼🌳𑁍༄❁༄*
خدا میگه:
وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِر
این بار هم بخاطرِ من،
صبوری کن…✨️•♥︎🍃•
#عشق_فقط_خدا
❣سلام امام زمانم✋
روزهای هفته را با عشق تو سر میکنم
تا به جمعه میرسم احساس دیگر میکنم
حس دیدار تو در من جمعه غوغا میکند
جمعه ها چشمان خود را حلقه بر در میکنم
سـلامـ عزیز زهرا کجایے آقا؟!❣
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان