#حضرت_زهرا #الگو
💠 حضرت فاطمه قله نشین رشد
🔻 در همه عالم، يک زن بر بالاترين قله رشد ايستاده است و آن، حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله عليها است. بالاترين مرتبه در نساء عالم، فقط مربوط به حضرت صديقه فاطمه است.
🔸 باطن شخصيت ها و اسطوره هاي قرآن و حقيقتشان، فاطمه زهرا سلام الله عليها است. ما چه خوشبخت و سعادتمنديم که چنين الگوهايي براي ما قرار دادهاند و ما سر چه سفره پربرکتي نشسته ايم! ديگران ندارند. در عالم چنين الگويي نيست.
🔹 يک زن شيعي، به آن قله که نگاه مي کند، ميبيند حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها ايستادهاند. مذاهب و اديان ديگر و گروه هاي ديگر را نگاه کنيد، زن هايي که در نظر آنها در قله ايستاده اند، پشتوانه ندارند، اينها مُهر ندارند، اينها طي طريق نکرده اند، آن جايگاه الهي را ندارند.
🔸 بعضي ها که الگوها و اسطوره هاي فکري خودشان را يک بازيگر سينمايي قرار دادهاند، اين الگوها در طول مدت رو به زوال و پستي است. الگو فقط حضرات محمّد و آل محمّد هستند.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری
خادم امام زمان علیه السلام:
🔴پاداش درود بر فاطمهعلیهاالسلام
💠پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله به فاطمه سلام الله علیها فرمودند: «مَن صَلّی عَلَیْکِ غَفَرَ اللهُ لَهُ وَ اَلحَقَهُ بِی حَیْثُ کُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ»
💠 ای فاطمه! هر که بر تو صلوات فرستد؛ خدای متعال همهی گناهان او را، بدون استثناء، میبخشد و هر جا که من در بهشت باشم؛ خدا او را در بهشت به من ملحق میکند.
💠 و این صلوات چقدر زیباست:
«اَللّهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فاطِمَةَ و اَبِیها وَ بَعْلِها وَ بَنِیها وَ السِّرِ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
✍خدایا بر فاطمه و پدرش و شوهرش و فرزندانش و رازی که در وجود او به ودیعه نهادی به اندازه چیزهایی که علم تو آن را احاطه کرده درود بفرست.
📙 بحارالانوار، ج ۴۳، ص۵۵
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 امانتی پیامبر(ص)
◾️شهادت حضرت زهرا(س) تسلیت باد.
#تصویری
@Panahian_ir
3.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنرنمایی فاطمه عبادی در آستانه شهادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
چادرت را بتکان روزی مارا بفرست...
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۶ جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را
#رمان_هاد
پارت۱۲۷
رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیاد- صرف غصه خوردن کنی. یاد مرگ یعنی آماده شدن نه غصه خوردن. مشکل اینجاست که کسی باور نمی کنه می میره
- اما خودت می گی بهشون احترام بذارم
- بی احترامی با نادیده گرفتن حرف هایی که آزارت میده خیلی فرق داره
شروین سری تکان داد و گفت:
- حالا این چیزا رو ول کن. بگو امشب رو چه کار کنم؟
- چه خبره مگه؟
- به جشن تولد دعوت شدم!
- بعد از دو هفته فرار اینجوری تحویلت گرفتن بده؟
شروین به شاهرخ خیره شد.
- جداً که آدم خوشحالی هستی. یادت رفته من به خاطر همین نیلوفر خانم از خونه در رفتم
- دوست داری هر کاری می کنی من تأئید کنم؟ خب کارت اشتباه بود!
شروین که حرصش درآمده بود دندان هایش را به هم فشار داد.
- وااای شاهرخ، چی می گی تو؟ اصلاً بی خیال. حالا با این اوضاع چه کار کنم؟
- خب پس فرار راه حل نیست
- قبول بابا، حالا یه راه حل بده. من امشب رو چه کار کنم؟
- به نظر خودت چه کار باید بکنی؟
- انگار تو کلا ما رو گذاشتی سرکار! من می گم نره تو میگی بدوش؟ اگه می دونستم که نمی اومدم سراغ تو
- آخه ممکنه راه حل من به درد تو نخوره
نگاه مرموز شاهرخ شروین را می ترساند...
چشن تولد شلوغ بود. سعی می کرد طبق حرف شاهرخ رفتار کند. برخلاف همیشه که سعی می کرد با
بد اخلاقی خودش را از دست نیلوفر خلاصی کند. این بار آرام بود و نیلوفر این را به حساب علاقه می گذاشت. سعی می کرد عصبانی نشود. فقط منتظر فردا بود تا هرچه از دست نیلوفر عصبانی شده بود سر
شاهرخ خالی کند!
- انگار از خان دوم هم زنده گذشتی!
شروین چشم هایش را باز کرد و سرش را از روی پشتی صندلی بلند کرد. شاهرخ بود که کنارش
نشسته بود.
- انگاری راه حل های من همچین هم بد نیست ها!
- نه اصلا فقط یه مشکل کوچولو داره اونم اینه همه چیز وارونه می شه!
- یه چیزی هست به اسم تشکر. تا حالا به گوشت خورده؟
- می خوام کاری کنم طرف از من بدش بیاد. با این راه حل تو یارو فکر کرده عاشقشم که هیچی نمی گم! ساکت و مودب. عینهو آقا دامادهای خوب
- آقا داماد باید خوب و مودب باشن. این عروسه که باید از داماد بدش بیاد و فراری بشه تا داماد خلاص
بشه. اونی که پا پس می کشه محکومه
شاهرخ این را گفت، بلند شد، روبروی شروین ایستاد و گفت:
- اگه بخوای خانوادت بی خیال شن باید کاری کنی که ماجرا از طرف نیلوفر تموم بشه نه تو!
و رفت. شروین بلند شد و کنارش راه افتاد.
- درسته ولی چه جوری؟
- خیلی ساده است وقتی هیچ کس حاضر نیست منطقی رفتار کنه باید بتونی یه راه حل جدید پیدا کنی.
وقتی مستقیم نمی تونی غیرمستقیم کار کن. مخالفتت رو به کسی جز خود نیلوفر نباید نشون بدی
- یعنی چی؟
- یعنی هر رفتاری رو که می بینی و نمی پسندی بهش بگو
- من می گم اونم قبول می کنه دلت خوشه ها!
- تو خوب فکر نمی کنی شروین. ما دقیقاً همینو می خوایم که قبول نکنه. وقتی سخت گیری رو ازطرف
تو ببینه تحمل تو براش سخت می شه و مخالفت می کنه
- به همین راحتی؟ یه اتفاق دیگه هم ممکنه بیفته. بره پیش مامانم و اونوقت این منم که باید عوض بشم
- اگر تو مخالفتت رو علنی نکنی اونا حق رو به تو میدن. ازنظر اونها هم منطقیه که بعضی توقعات رو
از اون داشته باشی
- قضیه به این سادگی ها نیست
- امتحانش که ضرر نداره، داره؟
شروین نگاهش کرد و متفکرانه شانه ای بالا انداخت! ...
سعی میکرد طبق گفته شاهرخ عمل کند. وقت هایی که نیلوفر به خانه شان می آمد یا به بهانه آشنایی قبل
از نامزدی با هم بیرون می رفتند سعی می کرد از تک تک رفتار نیلوفر ایراد بگیرد. هر چیزی که به
ذهنش می رسید. از آرایش گرفته تا رفتار ها و حرف ها و ... دو هفته ای به همین منوال گذشت . آخر
هفته شروین فرصتی به دست آورد تا وضعیت را برای شاهرخ گزارش دهد.
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۷ رو ممکنه از دست بدی اونوقت حاضر نمی شی وقتی رو که داری- که معلوم نیست کمه یا زیا
#رمان_هاد
پارت۱۲۸
تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. اوایل بهتر بود. میگفت چشم. مثلا ارایشش رو کم کرد. یا مدل حرف زدنش رو عوض کرد. اما فکر کنم کم کم دیگه داره خسته میشه. ازطرفی اگه بخوام بیشتر فشار بیارم ممکنه بره پیش مامان. نمی دونم چه کار کنم
- خب همین جوری ادامه بده. مشکل کجاست؟
- هفته دیگه مراسم نامزدیه و اگر تا اون موقع پشیمون نشه یعنی همه کارهایی که کردیم پر
شاهرخ گفت:
- جلوتر از زمان حرکت نکن
شروین مثل همیشه شانه ای بالا انداخت.
- امروز بریم یه بیلیارد حسابی بازی کنیم که اگه زن بگیری دیگه نمیشه پیدات کرد
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد.
- هه هه . تو که کیف می کنی
قیافه درمانده شروین دیدنی بود. شاهرخ قاه قاه خندید. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی شاهرخ
زنگ خورد. نگاهی به گوشی کرد.
- علی !
تلفن را جواب داد.
- سلام. خوبی؟ آره... باشه. داریم می آیم
تلفن را قطع کرد و سوار شد. شروین ماشین را روشن کرد و پرسید:
- اونم می خواد بیاد؟
- آره. میگه دوست دارم بدونم چه جوریه. گفته بود وقتی خواستم برم خبرش کنم. صبح بهش گفتم آماده
باشه. زنگ زده بود خبر بگیره!
- تا حالا بازی نکرده؟
- علی جز کتاب و درس هیچ چیز دیگه ای رو تجربه نکرده
- خسته نمی شه؟
- عشق کتابه! من خودم عاشق کتاب خوندنم ولی علی یه چیز دیگه است. وقتایی که خیلی خسته می شه
یا حوصلش سر می ره با کتاب خوندن انرژی می گیره
- کاراش عجیب غریبه
- شاید اما حداقلش اینه که آخرش پشیمون نمیشه
شروین حرفی نزد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت.
- چیه؟ تو فکری!
- نمیدونم چرا اما یه کم نگرانم. علی صداش گرفته بود. با همیشه فرق داشت. فکر می کنم اتفاقی افتاده
علی دم بیمارستان بود. شاهرخ درست حدس زده بود. قیافه گرفته علی از 6 فرسخی هم داد می زد که
اتفاقی افتاده. شاهرخ پرسید:
- کی این اتفاق افتاده؟
- امروز صبح. فرستادمش بره خونه. سعی می کرد خودش رو نگه داره اما حالش خیلی بد بود. گفتم بره
خودمون کارها رو می کنیم. تا من کارهای بیمارستان و گواهی فوت و بقیه کارا رو انجام میدم تو هم
برو دنبال قبر. بیا اینم سوئیچ
شروین گفت:
- ماشین هست
- باشه. کارها که تموم شد یه سر می ریم پیش هادی
شاهرخ سری به نشانه تائید تکان داد. علی خداحافظی کرد و از پله های بیمارستان بالا رفت. شاهرخ و
شروین رفتند قبرستان. شروین سکوتی را که حاکم شده بود شکست و گفت:
- چرا اینقدر براش احترام قائلی؟
- برای کی؟
- هادی رو میگم چرا اینقدر برات مهمه؟ اصالا ای هادی کیه؟ چه کاره است؟ از کجا میشناسیش؟
- مسلسل میزنی؟ چند تا چند تا ؟
- ببخشید. خیلی دوست دارم درموردش بدونم
- یه مدت تو محلشون زندگی می کردم. باباش نونوا بود. آشنایی مون از همون نونوایی شروع شد
- چه کاره است؟ چی می خونه؟
- هیچی. دانشگاه نرفت. به خاطر وضعیتی که داشت نتونست بره دانشگاه. این آخری ها که وضع بهتر
شده پیگیر هست. اما فعلا کارش تو همون نونوائیه پدرشه
- برام عجیبه! تو و علی هر دوتون از هادی بزرگترید ولی رفتارتون جوریه که انگار اون بزرگ تره! حتی دانشگاه هم نرفته
- مگه بزرگی فقط به سنه؟
شروین نگاهی از گوشه چشم به شاهرخ انداخت.
- قبول. ولی مگه اون چی داره؟ فرقش با بقیه چیه؟
- هادی سنش از من کمتره اما خیلی زودتر از من راه زندگی رو پیدا کرده. کسی که میدونه چطور زندگی کنه قابل احترامه
ادامه دارد....
✍ میم مشکات