#فاطمه، #فاتح_سقیفه شده
مدرس آیههای صحیفه شده
پشت در، ی تنه لشگری، افتاد
که غمش، عقدهی مدینه شده
پیش چشمان او #کعبه را بردند
غل و زنجیر ، سهم کعبه شده
#نطفههای جمل، نهروان و صفّینَند
دل تاریکشان پر کینه شده
#جاهلان احد، خندق و بدرَند
این جماعت #دریده شده
فاطمه با #اصل_انحراف در جنگست
نَفَس عالَمین به سینه شده
همه #مردان شهر #مردهاند انگار
غرق خاک، #زره_عقیله شده!!!
✍ دلنوشته مهدی_حسینی
#خط_ولایت
#فاطمیه
#سردار_سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #نماهنگ | دم پایانی فاطمیه ۹۸
▪️از زمانه می گیریم، انتقام سیلی را
🎙 با نوای: حاج #میثم_مطیعی
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۸ تقریباً هر دور روز یه بار رفتیم بیرون. گاهی بیشتر. به چیزی نبوده که گیر ندم. او
#رمان_هاد
پارت۱۲۹
- از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟
- از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر کسی داره. همه تلاش می کنن که به آرامش برسن و وقتی یکی توی این سن کم اینقدر آروم باشه یعنی کوتاهترین فاصله رو طی کرده
- ولابد اون کوتاهترین مسیر دین و دینداریه؟
- مشکل تو با دین چیه؟
- به نظر من دین آدمو محدود می کنه. آزادیت رو می گیره. نمی تونی اونجور که دوست داری زندگی کنی
- قبول دارم که دین آدمو محدود می کنه اما مسئله اینجاست که آیا همه محدودیت ها بده؟ایستادن پشت
چراغ قرمز، بستن کمربند، سرعت مجاز ... همه و همه آدمو محدود می کنه اما در عوض سلامتی و
امنیت رو بهت میده. قطاری که از ریل خارج شده شاید رها باشه اما هرگز به ایستگاه نمی رسه. دین یعنی قانون. اگر بی قانونی خوبه پس چرا آدم ها اگر کسی بهشون تعرضی بکنه شاکی میشن؟ پس محدود کردن دزد و قاتل کار بدی نیست. فرق دین با قوانین جامعه اینه که دزد و قاتل درون تو رو کنترل می
کنه تا تبدیل به کسی نشی که جامعه بخواد به زور بهت دستبند بزنه و حبست کنه
- یعنی تو می خوای بگی همه آدم ها دزد و قاتل ان؟
- کسی که با رفتارش آرامش خودش و اطرافیانش رو سلب می کنه دزدی نکرده؟ کسی که خوبی های
خودش رو از بین می بره قاتل نیست؟ ما فقط به ظاهر نگاه می کنیم. مشکل از درونه اما خودمون رو گول می زنیم و به جای درست کردنش انکارش می کنیم
- اما خیلی ها دین ندارن اما همون آرامشی رو دارن که هادی داره دارن
- هرکسی در درونش قدرت تشخیص خوبی و بدی رو داره. دین که یه اتفاق فضایی نیست. فقط یه نقشه است که به قطب نمای درونت کمک می کنه. اگر نقشه نباشه بازم قطب نما جهت شمال رو نشون میده
فقط ممکنه به جای راه کوتاه مسیر های طولانی و پرپیچ و خم رو انتخاب کنه
- پس قبول داری که بدون دین هم میشه به مقصد رسید
- اگر دین نباشه ممکنه مجبور باشی کیلومترها شنا کنی تا به مقصد برسی ولی دین یه بلیط هواپیما برات
می گیره و در عرض یک ساعت تو رو از اقیانوس رد می کنه. نگفتم تنها راهه گفتم کوتاهترین راهه.
هزینه کمتر سود بیشتر. این بده؟
- خب شاید یکی بخواد شنا کنه!
- حرف خنده داریه! آره شاید شنا کردن هم جواب بده اما مسئله اینجاست که تو اونقدر وقت نداری که با آزمون و خطا به نتیجه برسی. هیچ کس دنبال راه طولانی و پر دردسر نمیره
شروین نگاهی به شاهرخ که همانطور با گوشی ور می رفت حرف می زد انداخت و دوباره سرش را
به طرف خیابان برگرداند. شاهرخ سربلند کرد و کمی با نگاهش در پیاده رو جستجو کرد و گفت:
- اینجا نگه دار باید یه چیزی بخرم
تا ساعت چهار اکثر کارها تمام شده بود. شروین و شاهرخ دم بیمارستان منتظر علی بودند. بالاخره سر و کله اش پیدا شد.
- من با ماشین خودم میام
- سوار شو بریم. به اون لگن هم می گن ماشین؟
- خب اگه با شما بیام ماشین خودم می مونه. اونوقت صبح بدون ماشین می مونم
شاهرخ با لحنی خاص گفت:
- تو هم مثل بقیه با وسایل نقلیه عمومی بیا
و کلمه وسایل نقلیه را چنان با لحن ادبی گفت که بالاخره علی رضایت داد سوار شود.
- نکته آموزشیش بود؟
- دقیقا! با اون پراید داغونت آبروی ما رو هم می بری
- حالا وقتش می شه برای همین لگن التماس کنی
قبل از اینکه شاهرخ جوابی بدهد شروین گفت:
- شاهرخ؟ اگر ماشین نبود کافیه اشاره کنی
شاهرخ و علی که هر دویشان دهانشان از این طرفداری غیرمنتظره باز مانده بود نگاهی به هم انداختند.
شاهرخ خودش راجمع و جور کرد.
- واووو! حال کردی؟ دیگه برام کلاس نذار
بعد با قیافه ای جدی رو به شروین ادامه داد:
- قربون دستت شروین. فردا اون بنز رو بیار. یه جلسه کاری مهم دارم
شروین دنده را عوض کرد و گفت:
- حالا من یه چیزی گفتم. جنبه داشته باش
علی خنده اش گرفت ولی آمبولانسی که از کنارش رد شد باعث شد خنده اش فروکش کند. شاهرخ برگشت چیزی بگوید که دید علی ساکت شده و توی فکراست. برای اینکه اذیتش کند گفت:
- زندگی پر از ناامیدیه. خیلی بهش فکر نکن
علی که انگار حرف شاهرخ را نشنیده باشد گفت:
- یاد هادی افتادم. وقتی صبح باباش رو آوردن رنگش پریده بود. یکی دوبار نزدیک بود از حال بره.
باباش سکته کرده بود. هرچی شوک زدیم فایده نداشت و آخرش...
مونده بودم چطور بهش بگم. وقتی فهیمد عکس العمل خاصی نشون نداد. ولی از چشماش معلوم بود
حالش خرابه. گفت می خواد با باباش تنها باشه. با اینکه می ترسیدم ولی گذاشتم بره تو و خودم جوری
ادامه دارد....
✍ میم مشکات
صالحین تنها مسیر
#رمان_هاد پارت۱۲۹ - از کجا معلوم راهی که اون پیدا کرده درسته؟ - از نتیجش. آرامشی که اون داره کمتر
#رمان_هاد
پارت۱۳۰
که نفهمه از پشت در حواسم بهش بود. بالای سر باباش ایستاد، دست گذاشت روی سرش و پیشونیش رو
به پیشونی باباش چسبوند. برخلاف تصورم خیلی آروم خداحافظی کرد
شاهرخ کمی به علی خیره ماند و بعد برگشت. با یادآوری غم هادی همه ساکت شدند. شروین از آینه بغلش می توانست اشک های علی را ببیند...
خانه شلوغ بود. صدای گریه و قرآن با هم مخلوط شده بود. علی از یکی از جوان هایی که توی حیاط بودند پرسید:
- ببخشید، آقا هادی کجان؟
- توی اتاق خودشون هستن. مهمون دارن
- کدوم اتاق؟
پسر به گوشه ای اشاره کرد و گفت:
- اونجا. اما گفتن فعلا کسی نیاد
علی از پسر تشکر کرد و متعجبانه رو به شاهرخ گفت:
- مهمون خصوصی؟ مشکوک میزنه!
شاهرخ به اتاق نگاه کرد. یک دفعه حالش عوض شد. علی که قیافه شاهرخ را دید گفت:
- چی شد کریستف کلمب ؟
- نمی دونم چرا دلشوره دارم
خودش را گوشه حیاط رساند و توی سایه به دیوار تکیه کرد . علی و شروین روبرویش ایستادند.
- چت شد یه دفعه؟
شاهرخ سری تکان داد و گفت:
- نمی دونم. حالم خوب نیست
و نگاهش را به در اتاق دوخت. نمی دانست چرا این اتاق اینقدر برایش مهم شده! دلشوره مرموزی بود.
انگار قرار بود خبر مهمی بشنود! علی دستش را گرفت تا نبضش را بگیرد. یکدفعه در اتاق باز شد.
دلشوره اش تبدیل به حالتی عجیب شد. احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید
احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست
چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود..اورا هاله ای روحانی در برگرفته. گویی مرکز همه کائنات بود. با هر قدمی ک برمیداشت حالی ملکوتی و جان افزا در اطرافش ب حرکت در می امد
احساس کرد قلبش می خواهد سینه اش را بشکافد... چه حس غریبی ... دلتنگی امیخته با وصال...جوان بود،متوسط القامه و چهار شانه... با قدم هایی با صلابت راه می رفت... موهایش چونان شب تیره بود و انقدر بلند ک گوش هایش را پوشانده بود...
احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. ً
انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما
احساس می کرد که سال هاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت
نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود.
چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر
بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد.
- کاش برگردد
این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید....
این نور مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟
خورشید بود یا نور چهره آن مرد ملکوتی?
نمیتوانست درست ببیند... تنها خالی را دید ک در میان سپیدی گونه اش میدرخشید ..ابروانی گشوده و لبخندی مهربان... حس میکرد چیزی نمانده از شوق جان بدهد .. کاش زمان برای همیشه متوقف میشد و او خیره به این یگانه، فرورفته در جذبه الاهی اش تا ابد همانجا می ایستاد... چنان روحش مالامال از محبت و اشتیاق بود ک حس کرد قادر است تا ابد از همان نیروی روحانی سرشار باشد و زنده.
نگاهش در عین مهربانی سنگین بود،پر ابهت و عمیق. نفسش به شماره افتاده بود.
احادیثی دور در ذهنش گذر کرد:
هم نام من است...رنگش عربی ست و جسمش اسراییلی ... پیشانی فراخ و رویی گشاده با چشمانی ... نه،این چشم هارا نمی توانست با کلمات توصیف کند... روح خدارا میشد در انها دید...
دیگر شک نداشت... زیبا بود? تا بحال کسی را به این زیبایی ندیده بود ...دیدنش روح را تازه میکرد اما آنچه مهم بود ورای این ظاهر بود... چه فرقی می کرد محبوبش چه شکلی باشد?چه پوشیده باشد? اصلا مگر عشق را با ظاهر کاری هست? دل در پی دل می رود و روح است ک بزرگی اش جان را میگدازد... و یار او، چنان عظیم بود ک مهرش عاشق کش بود نه قد و بالا و چشم و ابرویش...
او بود ... حضرت عشق ..همو ک عمری در پی اش گشته بود...همو ک روز ها و شب ها انتظارش را کشیده بود... و حالا اینجا، در نزدیکی او... اگر جانش را خون بهای این دیدار میکرد ب ولله ک ارزشش را داشت...
چشمانش را غباری از اشک فرا گرفت
یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف
می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی
رفت. دستش را دراز کرد.
✍ میم مشکات
پروردگارا...
در این لحظه دستانم را در دستانت می گذارم
و تو را سپاس می گویم برای تمام داده ها و
نداده هایت كه اگر داده اي، همه از لطف و عطوفتت بوده و اگر نداده اى، همه از حکمت و معرفتت.
برای تک تک لحظاتم نیز از تو می خواهم
تا همه دعاهاي به حق ام را اجابت فرمايي
الهى،،،
اندیشه ای خلاق،
دیده ای بینا،
گوشی شنوا،
زبانی شاكر،
ذهني آرام،
قلبي متواضع،
روحي بيدار،
دست هایی بخشنده،
پاهایی استوار در راهت،
تنی سالم،
و سينه اي پر از عشق و دلدادگی،
و سبد سبد روزی حلال و بركت و فراواني به تک تک عزیزانم و دوستان خوبم عطا فرما.
آمین
🍎
شبتان نورانی ✨
#سلام_امام_زمانم
سلامآقاجانممم
لحظه لحظه زندگیم رادریادوبه انتظار
شما سَرمیڪُنَم🙏
#اللهمعجللولیڪالفرج
#حدیث
☘ امیرالمومنین(ع)
💕 افسوس های گذشته را در دل خود بیدار مکن، زیرا تو را از آمادگی برا پیروزی باز می دارد.💪👌
غررالحکم، ص۷۶۶
#راه_روشن
🌹 حضرت زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
🔺 فَرَضَ اللّه ُ . . . الأمرَ بِالمَعُروفِ مَصلَحَةً لِلعامَّةِ.
🔻 خداوند امر به معروف را براى اصلاح مردم قرار داد.
📚 بحار الأنوار ، ج۶ ، ص۱۰۷
#راه_روشن
🌹 امام خمینی (ره):
🔺 « ديكتاتورى همان است كه نه به مجلس سر فرود مىآورد، نه به قوانين مجلس و نه به شوراى نگهبان و نه به تأييد شوراى نگهبان و نه به قوه قضائيه و نه به دادستانى و نه به شوراهاى دادستانى و همين طور به همه ارگانها. قانون معنايش اين است كه [همه] چيزها [را] به حسب قانون اسلامى، به حسب قانون كشورى كه منطبق با قوانين اسلام است، همه را، وظيفهشان را قانون معين كرده. بعد از آنكه قانون وظيفه را معين كرد، هر كس بخواهد كه بر خلاف او عمل بكند، اين يك ديكتاتورى است.»
📚صحیفه امام، ج۱۴، ص۴۱۵
#راه_روشن
🌹 امام خامنهای:
🔺 بيشتر کسانی که در تخریب #شورای_نگهبان با دشمن همزبانی میکنند ملتفت نیستند؛ من کسی را به خیانت متهم نمیکنم، این فقط تخریب شورای نگهبان نیست، تخریب #انتخابات و مجلس و ۴سال قانونگذاری است؛ این را من باید بگویم و افکار عمومی باید بدانند.
۹۴/۱۱/۲۸
غرّه نشو !
دردو جای از قرآن این عبارت هست که:«ثُمَّ إِذَا خَوَّلْنَاهُ نِعْمَةً مِنَّا قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ » هم در سورهی زمر هست و هم احتمالاً در سورهی لقمان - خدا نعمتی به انسان میدهد، اما انسان از دهندهی نعمت غافل میشود و تصور میکند که این خود اوست که توانسته این نعمت، این موقعیت و این فرصت را به دست آورد. عین همین عبارت دربارهی قارون هست که وقتی به او اعتراض کردند که این نعمتها را از خدا بدان، سهم خودت را هم ببر؛ اما آن را در راه خدا مصرف کن، او در جواب گفت: « إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِي » ؛ خودم به دستش آوردم، هنر خودم بود؛ این همان خطای بزرگی است که ممکن است همهی ما دچارش بشویم؛ غرّه شدن به خود. عین همین قضیه، غرّه شدن به خداست. آیهی شریفه: « فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا وَلَا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللَّهِ الْغَرُورُ » دربارهی غرّه شدن به خداست؛ به خدا هم غرّه نشوید ... مغرور شدن به خدا یعنی نابحق از خدا توقع کردن؛ بدون این که انسان عمل صالحی را به میدان بیاورد، از خدا پاداش بخواهد؛
[ بیانات #مقام_معظم_رهبری امام خامنه ای در جمع کارگزاران نظام ، 29/03/1385 ]
#نکات_اخلاقی
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
🌹 درس اخلاق🌹
✨✨✨✨✨
🔴 کاش هرچه زودتر بفهمیم آنچه که شیعیان مدینه نفهمیدند :
اینکه حضرت زهرا در روزهای پایانی عمر شریفش، برای دوری از پدری چون رسول الله، برای درد پهلوی شکسته ؛ و حتی برای محسن از دست رفته اش گریه نمیکرد .
♦️زهرای مرضیه بر این گریه میکرد که با اینکه برای اتمام حجت بر شیعه با تمام وجود به دفاع از امامش برخواست ، اما مردم بی بصیرت مدینه در دفاع از ولایت با او همراهی نکردند .
♦️حضرت زهرا گریه میکرد چرا که می دانست تا شیعه نخواهد ، امامش در غربت و مظلومیت خواهد بود .
♦️مادرمان زهرا نه از آتش در ، که از دیدن دست های بسته امام زمان خود سوخت .
♦️مادر جان ما را ببخش که سال های سال است به تماشای دست های بسته امام زمانمان ، در زندان غیبت نشسته ایم . ما را ببخش و با همان دست شکسته برایمان دعا کن که برای یار او شدن ، سخت محتاج دعای مادرانه شماییم ...
🔷🔶🔹🔸🔷🔶
📢 درخواست برنامه #نود_سیاسی با اجرای استاد علی اکبر #رائفی_پور
🔺توی نظر سنجی های خبرگزاری فارس، هر نظرسنجی که به ۵ هزار تا برسه توسط خبرگزاری پیگیری میشه
🌐 https://my.farsnews.ir/c/17371
شرکت بفرمایید