32.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری #شب_جمعه
.
💠 السلام علیک یا علی بن الحسین |ع|
یه آينده ی فوق العاده، به یه گذشته فوق العاده نیازی نداره..!
حال رو دریاب که آینده رو میسازه...🍃
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شب_زیارتی_ارباب
کربلایی حمید علیمی
تا حرف تو میشه، میشه بارونی چشام
من راضیام اگه حتی دیر به دیر بیام
السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
#به_تو_از_دور_سلام
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت1⃣
برف آنقدر بارید تا تمام جاده را سپید پوش کرد و راهها را بست. جاده
چالوس در میان انبوهی از برف فرو رفت و خودروهای زیادی در میان آن
زمین گیر شدند. در راه ماندگان، به هر نحوی سعی در گرم کردن خود و
خانوادههایشان داشتند.
جوان بلند قامتی به موتور سیکلت عظیمالجثه اش تکیه داده و کاپشن
موتور سواری اش را بیشتر به خود میفشرد تا گرم شود،
کسی به اوتوجهی نداشت؛ انگار سرما در دلشان نشسته بود که نسبت به همنوعی
که از سرما در حال یخ زدن بود بیتفاوت بودند.
با خود اندیشید:
"کاش به حرف مسیح گوش داده بودم و با موتور پا در این جاده
نمیگذاشتم!"
مرد شصت ساله ای از خودروی خود پیاده شد. بارش برف با باد شدیدی
که میوزید سرها را در گریبان فرو برده بود. صندوق عقب را باز کرد و
مشغول انتقال وسایلی به درون خودرو شد. سایه ای توجهش را جلب کرد
و باعث شد سرش را کمی بالا بگیرد و به جوان در خود فرو رفته نگاه
بیندازد؛ لختی تامل کرد و بعد به سمت جوان رفت.
-سلام؛ با موتور اومدی تو جاده؟!
-سلام؛ نمیدونستم هوا اینجوری میشه.
-هوا سرده، بیا تو ماشین من تا راه باز بشه!
جوان چشمان متعجبش را به مرد روبه رویش دوخت و تکرار کرد:
_بیام تو ماشین شما؟!
-خُب آره!
و دست پسر را گرفت و با خود به سمت خودرو برد:
_زود بیا که یخ کردیم؛ بشین جلو!
خودش هم در سمت راننده را باز کرد و نشست.
وقتی در را بست، متوجه زن جوانی شد که روی صندلی عقب نشسته.
آرام سلام کرد و گفت:
_ببخشید مزاحم شدم.
جوابی از دختر نشنید. آنقدر سردش بود که توجهی نکرد. مرد پتویی به
دستش داد و گفت:
_اسمم علیه... حاج علی صدام میکنن؛ اسم تو چیه پسرم؟
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══
#از_روزی_که_رفتی🍃🍃
#قسمت2⃣
طعم شیرینی داشت این پسرم گفتن حاج علی؛ طعم دهانش که شیرین
شد، قلبش را گرم کرد.
-ارمیا هستم... ارمیا پارسا
حاج علی: فضولی نباشه کجا میرفتی؟
ارمیا: راستش داشتم برمیگشتم تهران؛ برای تفریح رفته بودم جواهرده.
حاج علی: توی این برف و سرما؟! ما هم میرفتیم تهران.
ارمیا: اینجور وقتا خلوته؛ تهرانی هستید؟
صدای زمزمه مانند دختر را شنید:
_جواهر ده رو دوست داره، روزایی که خلوته رو خیلی دوست داره.
حاج علی با چشمان غمگینش به زن نگاه کرد:
_هنوز که چیزی معلوم نیست عزیز بابا، بذار معلوم بشه چی شده بعد با
خودت اینجوری کن!
آیه در خاطراتش غرق شده بود و صدایی نمیشنید. صدای صحبتهای
َ ارمیا و حاج علی محو و محوتر میشود در گوشش زنگ
شد.
و صدایش
میزد:
_وای آیه... انگار اینجا خود بهشته!
آیه با لبخند به مردش نگاه کرد و با شیطنت گفت:
_شما که تا دیروز میگفتی هر جا که من باشم برات بهشته، نظرت عوض
شد؟
-نه بانو؛ اینجا با حضور تو بهشته، نباشی بهشت خدا هم خود جهنمه!
آیه مستانه خندید به این اخم و جدی،
صدای حاج علی او را از خاطرات به بیرون پرتاب کرد:
_آیه جان... بابا! بیا این آبجوش رو بخور گرمت کنه!
به لیوان میان دستان پدر نگاه کرد. لیوان را گرفت و بخارش را نفس
مردش بود، به یاد آورد...
َ
این عادت همیشگی او و
مردشبود؛ استکان را از روی میز برداشت و بخارش را نفس کشید و گفت:
_لذت خوردن یه چایی خوب، به اینه که اول عطرشو نفس بکشی...
مخصوصًا وقتی چای زنجبیل باشه!
استکان را به بینیاش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید و با لذت
چشمانش را بست.
حاج علی لیوان چای را به سمت ارمیا گرفت: _بفرمایید، چای دارچینه،
بخور گرم شی!
لیوان را گرفت و تشکر کوتاهی کرد. نگاهی به اطراف انداخت. بارش برف
قطع شده بود؛ اما آنقدر شدید باریده بود که هنوز هم امکان حرکت
وجود نداشت؛ باید منتظر راهداری و امدادگران هلالاحمر بمانند. دستی
جلوی چشمش قرار گرفت، حاج علی بستهای بیسکوئیت را مقابلش
گرفته بود:
_بخور، بهتر از هیچیه! وقت نشد وسایل سفر رو حاضر کنم؛ برگشتمون
عجلهای شد. حال دخترمم خوب نیست، زنها بهتر این کارا رو بلدن!
ارمیا: این حرفا چیه حاج علی، من مهمون ناخوانده شدم!
حاج علی لبخندی زد و نگاهش مات جاده شد:
_انگار این راه حالا حالاها باز نمیشه. چند ساعت پیش بود که بهمون خبر
دادن دامادم شهید شده، سریع حرکت کردیم بریم ببینیم چی شده؛ هنوز
نمی دونیم چیشده؛ اصلا خبر شهادتش قطعی هست یا نه؟
نگاه کنجکاو ارمیا به حاج علی بود؛ ولی نگاه حاج علی هنوز به تاریکی
مقابلش بود:
_یک سال پیش بود که اومد بهم گفت میخوام برم سوریه! میگفت آیه
راضی شده، اومده بود ازم اجازه بگیره؛ میدونست این راهی که میره
احتمال برنگشتنش بیشتر از برگشتنشه!
مرد، زن جوانش را بیوه کرد...
ُ
ارمیا پوزخندی زد به مردی که رفت و
پوزخند زد به زنی که شوهرش را به کام مرگ فرستاده... زنی که حکم مرگ
همسرش را داده بود دستش!
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷#سنیه_منصوری
═══✵☆✵═══
و شيخ طوسي روايت كرده: كه سنّت است اين دعا را در تعقيب نماز صبح روز جمعه بخواند:
اَللَّهُمَّ إِنِّي تَعَمَّدْتُ إلَيْكَ بِحَاجَتِي وَ أَنْزَلْتُ إلَيْكَ الْيَوْمَ فَقْرِي وَ فَاقَتِي وَ مَسْكَنَتِي فَأَنَا لِمَغْفِرَتِكَ أَرْجَي مِنِّي لِعَمَلِي وَ لَمَغْفِرَتُكَ وَ رَحْمَتُكَ أَوْسَعُ مِنْ ذُنُوبِي فَتَوَلَّ قَضَاءَ كُلِّ حَاجَهٍ لِي بِقُدْرَتِكَ عَلَيْهَا وَ تَيْسِيرِ ذَلِكَ عَلَيْكَ وَ لِفَقْرِي إلَيْكَ فَإِنِّي لَمْ اُصِبْ خَيْراً قَطُّ إلاَّ مِنْكَ وَ لَمْ يَصْرِفْ عَنِّي سُوءاً قَطُّ أَحَدٌ سِوَاكَ وَ لَسْتُ أَرْجُو ﻵِخِرَتِي وَ دُنْيَايَ وَ لاَ لِيَوْمِ فَقْرِي يَوْمَ يُفْرِدُنِي النَّاسُ فِي حُفْرَتِي وَ اُفْضِي إلَيْكَ بِذَنْبِي سِوَاكَ
#سلام_امام_زمانم
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ز چشم گرم تو خورشید،نور میگیرد
چو مِهرِ روی تو بر شام تار میریزد
به زیر پای تو،ای یاس گلشن یاسین
نسیم عشق،گل انتظار میریزد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_و_فرجنا_به