eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
2509808.mp3
24.11M
💠 دعای آخر ماه شعبان و استقبال از ماه مبارک 🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی ✅
در خط جهاد همیشه گمنام شدند🌷 با ذکر حسین و زینب آرام شدند🌷 اینان نه فقط مدافعان حرم اند🌷 امروز مدافعان اسلام شدند🌷 رمان:ازوقتی رفتی🍃 نویسنده-سنیه منصوری🍃 هرشب درخدمتتون هستیم🌷🌷
صالحین تنها مسیر
"رمان #از_روزی_که_رفتی 🍃🍃 #قسمت0⃣1⃣ رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده‌بود، برای مردی
"رمان 🍃🍃 ⃣1⃣ رها ظرفها را جمع کرد ونشست در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد تازه ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید: _خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده! رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج ساله‌ای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است. صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهره‌ای دوستداشتنی! _اسمت چیه آقا کوچولو؟ -من کوچولو نیستم، اسمم احسانه! چهره‌ی رها در هم رفت. احسان... باز هم احسان! احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس دلجویانه گفت: -ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو! رها لبخندی زد به احسان کوچک... _اسمت چیه؟ _رها! _من رهایی صدات کنم؟ لبخند رها روی چهرهاش وسیعتر شد: _تو هر چی دوست داری صدام کن! _رهایی من گشنمه شام میدی؟ _چی میخوری؟ کباب بیارم؟ _نه! دوست ندارم؛ تشک بادمجون دوست دارم! رها صورتش را بوسید و گفت: _تشک بادمجون نه کشک بادمجون! احسان پاهایش را تاب داد: _همون که تو میگی، میدی؟ _اینجا ندارم که... برو از روی میز بیار بهت بدم. احسان اخم در هم کشید: _اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو! رها آه کشید و به سمت یخچال رفت: _صبر کن تا برات درست کنم. رها مشغول کار بود: _تعریف کن چه نقشه‌ای کشیدی بیای اینجا؟ _هیچی جون تو رهایی!!! -جون خودت بچه! صدای همان مَردش بود.. همسرش! رها لحظه‌ای مکث کرد و دوباره به کارش ادامه داد.. _یعنی‌ با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟ بعدشم، آقا احسان دُم داره‌ها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه! کشمش هم دُم داره _من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟ -رهایی؟! _گیر نده دیگه عمو صدرا! _راستی رها... احسان به میان حرفش پرید: دُم داره ها! زن‌عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! ُ_عمو! کشمش هم دُم داره ها زن‌عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها! مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زن‌عمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه! _ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یه‌کم کشک بادمجون به من میدی؟ رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهره‌اش را ندیده بود. _نده رهایی، اون مال منه! _برای شما هم گذاشتم نگران نباش! احسان لب برچید: _اما من میخوام زیاد بخورم! _خیلی زیاد برات گذاشتم. صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد... احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب می‌آورد. مثل وقتهایی که احسان بود، آیه بود، سایه بود، مادر بود. _آخیش! یه دل سیر خوردم... خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی! رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد: _شوهرم؟ ُ_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خوردیکی نیست بگه توکه رهایی هر روز برات غذا درست میکنه، عین منه بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه! -کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان! _چشم پدر من! -بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشه‌ها! احسان از میز پایین پرید و مقابل رهاایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید... رها روی زانو مقابل او نشست. _تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه بامن دوست بشی؟! رها احسان را در آغوش کشید: _مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟ احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد: _تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده! احسان نگاهی به صدرا کرد: _خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره! احسان رفت... رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت. نمیدانست چرا بی‌تاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود! صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بی پایان شده بود: -پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ تو با این چادر گلگلی! اُمُل عقب مونده! تو لیاقت همصحبتی با خانواده‌ی مارو نداری.... ادامه دارد... نویسنده: 👇 🌷 ═══‍✵☆✵═══
"رمان 🍃🍃 ⃣1⃣ رها هیچ نگفت... خوب میدانست که باید سکوت کند. سکوت کردن را از مادرش یاد گرفته بود. _دوست ندارم جلوی چشم صدرا باشی؛ البته دخترایی مثل تو به چشم اون نمیان! از خانواده‌ی قاتل برادرشی! توی این خونه هیچی نیستی؛ اما بازم دوست ندارم دور و برش بچرخی! _چی شده رویا جان؟ رویا پوزخندی زد: _اومده بودم هووم رو ببینم! _این حرفا چیه میزنی؟ ما صحبت کردیم. _صحبت چی؟ اسم این دختره توشناسنامه‌ی توئه! چرا نذاشتی عقد عموت بشه؟ اون تصمیم گرفت جای قصاص این دختر رو بگیره، چرا نذاشتی؟ چرا زندگیمونو خراب کردی؟ _آروم باش رویا، این حرفا چیه میزنی؟! ما قبلاً دربارهی این موضوع صحبت کردیم! رویا اشک ریخت، حس کسی را داشت که اموالش را غارت کرده‌اند. _زندگیمونو خراب کردی! _این حرفا چیه؟ هیچی عوض نشده! الان قرار شده که بعد سالگرد سینا مراسم بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون، رها هم پیش مامان میمونه! _من طبقه‌ی بالا زندگی کنم، اینم طبقه پایین؟ _ که همه‌ش جلوی چشمت باشه؟ _رویا... الان خرابش نکن، بعداً صحبت میکنیم! با رویا از آشپزخانه خارج شدند و رفتند. بدون توجه به دختری که قلبش درد می کرد، بدون توجه به قرصی که در دستان لرزانش داشت، بدون توجه به اشکهایی که روی صورتش غلتان بود. شب سختی بود برای معصومه، برای رویا، برای صدرا و برای رها... شبی که سخت بود، اما گذشت... صدرا: چرا بیداری؟ _هنوز کارام تموم نشده. _باقیشو بذار صبح انجام بده. _تموم میکنم بعد میخوابم. _به‌خاطر امشب ممنونم! این مهمونی کار یه نفر نبود. رها هیچ نگفت. رها نگفت سخت‌تر از کار این خانه درِد نبوِد احسان است مردی است که عاشق است درِد سربار شدن روی زندگی دیگران هیچ‌نگفت نگفت از دردهایش... _چند سالته رها؟ _بیست و نه! _چرا تا حالا ازدواج نکردی؟ _نامزد داشتم. _نامزدیت به‌هم خورد؟ _نه! _پس چی شد؟ چرا با من ازدواج کردی؟ _چون گفتن زن شما بشم! صدرا مات شد: _تو نامزد داشتی؟ رها آه کشید: _بله. _پس چرا قبول کردی؟ اگه تو قبول نمیکردی نه وضع تو این بود نه وضع من! _من قبول نکردم. صدرا بیشتر تعجب کرد: _یعنی چی؟! رها همانطور که کارش را انجام میداد توضیح داد: _منو مجبور کردن! _آخه چه اجباری؟ چی باعث میشه از نامزدت بگذری؟ من هرگز از رویا نمی گذرم! _منم از نامزدم نمیگذشتم؛ اما گاهی زندگی تو رو توی مسیری پرتاب میکنه که اصلاً فکرشم نمیکردی! _اصلاً نمیفهمم چی میگی! _مهم نیست! گذشت... _گذشت اما تموم نشده! از کی میری سرکار؟ _دو روز دیگه... _مرخصی گرفتی؟ _نه، تعطیله. _باشه. شب خوش! صدرا رفت و رها در افکارش غوطه‌ور شد. روزها میگذشت. رها به سرکار بازگشته بود؛ هنوز فرصت صحبت با دکتر صدر برایش پیش نیامده بود. روزهای اول کار بسیار پر مشغله بود؛ حتی سایه هم وقت ندارد؛ آخرین مراجع که از اتاقش بیرون رفت، نگاهی به ساعت انداخت. وقت رفتن به خانه بود، وسایلش را جمع کرد. برای خداحافظی به سمت اتاق دکتر صدر رفت. _دکتر با اجازه، من دیگه برم. دکتر خودکارش را زمین گذاشت و به رها نگاه کرد، عینکش را از روی بینی استخوانی برداشت و دستی به چشمانش کشید: _به این زودی ساعت 2 شد؟! رها لبخندی به چهره دکتر محبوبش زد: _بله استاد، الاناست که زیبا جون از دستتون شاکی بشه، ناهار با خانواده... دکتر صدر خندید... بلند و مردانه: ادامه دارد... نویسنده:👇 🌷 ═══‍✵☆✵═══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاي روز اول: اَللَّهُمَّ اجْعَلْ صِيَامِي فِيهِ صِيَامَ الصَّائِمِينَ وَ قِيَامِي فِيهِ قِيَامَ الْقَائِمِينَ وَ نَبِّهْنِي فِيهِ عَنْ نَوْمَهِ الْغَافِلِينَ وَ هَبْ لِي جُرْمِي فِيهِ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ وَ اعْفُ عَنِّي يَا عَافِياً عَنِ الْمُجْرِمِينَ
rd1(1)-1.mp3
1.19M
دعای روز اول ماه مبارک رمضان🌺
*سحـر گاهی اگـر سجاده وا ڪردی دعایم ڪن* *بساط گـریـه در خلوت بپـا ڪردی دعایم ڪن* دلت دریاست میدانم ڪه پیشش آبرو داری نشستی با خدای خود صفا ڪردی دعایم ڪن *ڪسی این گوشه ی دنیاست محتاج دعای تو* *به تسبیحت اگـر ذڪـر خدا ڪردی دعایم ڪن* پر از حرف و پر از دردم، به رسم عاشقان ای دوست دلت لرزید و یادی هم ز ما ڪردی دعایم ڪن *به هر در میزنم بسته، همه درها به روی من* *خدا را زیر لب امشب صدا ڪردی دعایم ڪن* منم آن روسیاهی ڪه خجالت میڪشد از خود بحق هـر غریبی ڪـه دعــا ڪردی دعایم ڪن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6030473201316792854.mp3
7.06M
🚩در بهار قرآن، هر روز ۲۰ دقیقه با تفسیر کلام الله مجید 🔉 بشنوید| تفسیر سوره بقره- آیه ۲۶۱ استاد فیاض بخش 🔸روز اول ماه مبارک رمضان: امام علی(ع): «طُوبى‏ لِمَن أنفَقَ الفَضلَ مِن مالِهِ وأمسَكَ الفَضلَ مِن كلامِهِ.» خوشا كسى كه زيادى مال خويش را انفاق كند و جلوى زياده‏گويى خود را بگيرد. (بحارالانوار، ج۹۶، ص۱۱۷)