صالحین تنها مسیر
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔 #قسمت8⃣3⃣ من با سیدمهدی مُردم حالا چیمیخای؟دنبال چیمیگردی؟ رفتی و اومد
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت9⃣3⃣
ارمیا از لای دندان غرید:
_خدا نکنه؛ نمیبینی نفس میکشه؟
نه... آیه نمیدید! آیه هیچ چیز جز صورت رنگ پریده ی سیدمهدی را نمیدید. آیه جان در بدن نداشت ولی ارمیا ادامه داد:
_همین رو میخواستی؟ زینب سه سالشه! اون حرفا چی بود به بچه زدی؟ میخوای منو بسوزونی با این چیکار داری؟ اگه تو رو خواستم، قبل از تو زینب رو خواستم! اگه تو رو دوست داشتم، قبل از تو زینب رو دوست داشتم! فکر کردی چرا با تو ازدواج کردم؟! منی که تا روز عقددرست و حسابی صورتت رو دیده بودم با دیدن موهای سفید شدهت
میرم پی کارم؟ فکر کردی سه سال پی هوس بودم؟
ارمیا میخواست ادامه دهد که آیه با سر به زمین افتاد و صدای بلندی آمد. از حال رفت و چشمان بسته اش نگاه ارمیا را به دنبالش کشید.
آن همه فشار برای زنی که عشقش را زیر خاک گذاشته بود، کافی نبود؟
کافی نبود که قلبش بایستد؟
ارمیا خود را روی زانو به سمت آیه کشاند:
_آیه؛ ببخشید، لوس نشو دیگه!
محمد دستی به صورتش کشید و گفت یکی زنگ بزنه اورژانس!
به سمت آیه رفت و نبضش را گرفت:
_از حال رفته، سرم میخواد.
نگاهش را به دکتر داروخانه دوخت و گفت:
_یه سرم هم بدید که نسخه رو با هم بنویسم.
دکتر سری تکان داد و به مرد پشت پیشخان اشاره کرد که سرم بیاورد.
مردم هنوز هم تماشا میکردند و بعضی با گوشی های موبایل خود فیلم میگرفتند... بعضی پچ پچ میکردند.
ارمیا به محمد نگاه کرد:
_اگه فقط از حال رفته برای چی آمبولانس خواستی؟
محمد به رنگ پریده ی ارمیا نگاه کرد:
_زینب باید بستری بشه، ممکنه دوباره تشنج کنه؛ آیه هم باید چکاب بشه، فشار زیادی بهش وارد شد. دیدی که فکر کرد زینب مُرده
باید قلبش رو بررسی کنن!
رو به سایه گفت:
_دفترچه بیمه روبا مهر من بیار که نسخه ی آیه و زینب رو با داروهایی که گرفتم رو بنویسم.
ادامه دارد...
نویسنده:👇
🌷 #سنیه_منصوری
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو💔
#قسمت0⃣4⃣
برای بیمارستانم نیازه، دفترچه هاشون توی کیف آیه ست، مُهر منم که میدونی، تو کیفمه.
سایه خواست برود که مرد با سرم آمد. محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
_یعنی کسی زنگ نزده؟
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای کمک به آدما،وا می ایستید و فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم.
محمد تشکر کرد.
ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیه ی شکسته اش!
"چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آورده ای؟ خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر انگار نفس کم دارد... یک نفر خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولاس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه محرم و نامحرم سرش میشود. آخر ارمیامیدانست آیه کسی است که حریم میداند، حرمت دارد این بانو! حریمت را دوست دارم! حرمت حریمت را بر من واجب کرده این خط سیاهی که دورت کشیده ای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید. ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد. ارمیا امروز خانواده اش را دربدترین شرایط دیده بود تن لرزان زینب تنش را میلرزاند صورت سفیدشده و دستان سرد آیه نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید. نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابه جا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟ اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟ اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژه ها را گم کند؟ اشکال دارد روز وسال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟
ِتمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژه ها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آن همه دستگاه چشمانش بسته و صورتش کمی رنگ گرفته بود.
این لباسها و این دستگاه ها به آیه نمی آمد. آیه ای که سر قبر سید مهدی
ایستاده بود. کسی که حتی صدای گریه هایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش
بال بال زده بود... امانت سیدمهدی!
ادامه دارد...
نویسنده: 👇
🌷#سنیه_منصوری
#سلام_امام_زمانم🌹❤️
🌱میرسد روزی که بیچون و چرا میبینمت
میرسد روزی که ای شاه وفا می بینمت...
🌱میرسد روزی که تکیه میدهی بر کعبه و
در کنار خانه ی امن خدا می بینمت...
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
❣✯﷽✯❣
🔆 #حدیث_روز
✍پیامبر اکرم (صل الله علیه و آله) :
💢↫خداوند بهشت را بر هر فحّاشِِ ،بد زبانِ، بى شرمى كه باكى ندارد❌➢
👈چه گويد و چه شنود، حرام كرده است.📛
📙[كافي، ج 2، ص 323]
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅