#همسرداری_نمونه
چند روایت عاشقانه از همسرداری علامه حسنزاده آملی(ره)
🔸علامه، مهربان بود و خانوادهدوست. با این همه مشغلهی درس و تحقیق، اما برای اهل و عیالش کم نمیذاشت.
🔸نسبت به ادای حقوق همسر تا سرحد وسواس حساس بود همونطور که به نماز اول وقت.
🔸یکبار پیش خودش فکر کرده بود شاید جایی حق همسرش رو درست رعایت نکرده. رفته بود و ازش حلالیت طلبیده بود؛ گفته بود: میترسم پیش خدا مسئول باشم.
❤️ به بچهها سپرده بود: در احترام به مادرتون سنگِ تمام بذارید! و خودش اینطور بود پیش و بیشتر از همه؛ هم به خاطر مقام همسری و هم به خاطر سیادت.
❤️گاهی که روزگار بهش سخت میگرفت و از پیدا کردن خونه مستاجری درمونده میشد، همسرش رو پیش خدا واسطه میکرد که:
گر حسن زادهات گنهکار است کاین چنین رنج را سزاوار است
رحم بر طفل شیرخوارش کن! یا به مامان دل فَگارش کن!
❤️این اواخر حاجیه خانم در بستر بیماری افتاد و پایش به اطاق عمل باز شد، چند بار. علامه که در قم بود و فارغ از غوغای جهان بر کرسی درس و تحقیق تکیه داشت، به هم ریخت. طاقت نیاورد خودش رو از قم به پای تخت بیمارستان رسوند و با صداقتی که بوی تواضع داشت گفت: من تا الان فکر میکردم نویسندهی این کتابها منم و حال آنکه از وقتی تو در بستر افتادی، نرسیدهام حتی یک سطر بنویسم؛ اینقدر که حواسم پیش توست...
❤️و این عشق و دلدادگی همچنان ادامه داشت تا حدود نیم قرن که پیک مرگ بین این دو یار همراه فاصله انداخت.
😔 همینطور که جسم بیجان همسر رو به آغوش خاک میسپرد، اشک میریخت و زمزمهکنان میگفت: خدایا! گواه باش که من از او راضیام، تو هم راضی باش!
❤️ حالا حاجیه خانم به دیدار دلدار رفته بود و علامه طاقت نداشت خانه رو خالی از وجودِ پرمهرش ببینه، همونجا دفنش کرد و اطاقش رو بیتالرّحمه نامید. میگفت تا زندهام میخواهم خدمتش کنم.
❤️عکسش رو هم گذاشت روی میز کارش، و هر وقت خسته میشد و چشمش به خواب مینشست، بانو رو به یاد میاورد که سینی چایبهدست در درگاه در ایستاده و میخندد، به یاد آن روزهای شیرین با او حرف میزد و به روحش سلام و فاتحه میفرستاد.
ساعت به وقت #دعای هفتم صحیفه سجادیه
به نیت از بین رفتن تمام موانع ظهور، موفقیت همیشگی جبهه حق و سربلندی ایران قوی به زعامت آقاجانمون "امام خامنه ای" ✅🌺
رفع بیماری کرونا و شفای بیماران کرونایی 🌷🌷
"اللهم صل علی محمدوآل محمد و عجل فرجهم♡
صالحین تنها مسیر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨ 📚 #نگاه_خدا 📝 #قسمت_چهلوهشتم غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کر
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_چهلونهم
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تند تند رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک گیرکرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه - چشم
یکی یه دفعه گفت :
اخ قربون چشم گفتنت همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همهمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم - عزیزم بیا واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود
ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : چرا باهام حرف نمیزنید؟
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در
قلبم داشت میومد تو دهنم
- برو کنار
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم...
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
🍃✨⚘🍃⚘﷽⚘🍃⚘✨
📚 #نگاه_خدا
📝 #قسمت_پنجاهم
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه
( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد )
اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد )
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا)
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتما فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم )
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلا رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم )
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من . من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم)
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
(منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش )
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه.
ادامه دارد ....
🌾🌾🌷🌷
تو عطرِ نابِ نسیمی و بوی باران ها
مرا شکوفه بیاور شبیهِ گلدان ها
دلم گرفته هوای تو را به سر دارم
تو باغِ اردبهشتی نه مِهر و آبانها
بیا که بی نفست این خیال و رویاها
مرا چو فصلِ خزان است و باد و طوفانها
غمی بجز غمِ تو در نگاهِ خیسم نیست
من از خیالِ تو سبزم چو شعرِ دیوان ها
به یادِ چشمِ تو مستم مرا ببر با خود
که بشکُفد گلِ عشقم به باغ و بستانها
فقط دو گام مانده تا به شهرِ ما برسی
نمانده فاصله ای بینِ ما و هجران ها
به طعمِ عشقِ تو سوگند و این دلِ تنگم
بمان به صفحه ی دل در تمامِ دورانها
بیا که آمدنت را من آرزو دارم
که تا همیشه بمانم به عهد و پیمانها!
#سلام_امام_زمانم
اللهم عجل لولیک الفرج