eitaa logo
صالحین تنها مسیر
247 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
7.6هزار ویدیو
289 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ره) ❶⇱خواندن تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها بعد از نمازها ❷⇱خواندن آیت الڪرسے ❸⇱سجده شڪر ❹⇱خواندن سوره یس بعد از نماز صبح و سوره واقعه در شب ها ❺⇱مواظبت بر نماز شب ❻⇱قرائت مسبحات هر شب قبل از خواب ❼⇱خواندن معوذات در نماز شفع و وتر و استعفار هفتاد مرتبه در آن ❽⇱استغفار بعد از نماز عصر هفتاد مرتبه ❾⇱خواندن سوره‌قدر100مرتبه شب‌وعصر جمعه ➓⇱ذڪر یونسیه 400 مرتبه در سجده : لا اله الا انت سبحانک انے ڪنت من الظالمین «» 💚🍃 ✨🍃 ❣وقتی که بخدا اعتماد میکنی و همه چی رو میسپاری به خدا یه آرامش خاصی وجودت رو فرا میگیره و احساس رهایی میکنی احساس رهایی از تمامی قید و بندهای که تو ذهنت ساختی و خودتو درگیرش کردی وقتی دلت رو بخدا میسپاری دیگه نه احساس نگرانی میکنی و نه دلشوره و ترس از آینده و یجورایی خیالت راحت میشه چون میدونی روی خوب کسی حساب باز کردی ... کسی که همه چیز در دست اوست و آسمانها و زمین به فرمانش هستن و هیچ برگی به زمین نمی افتد مگر به خواست و اراده اش کسی که همیشه هست و در هر شرایطی هواتو داره پس بهش اعتماد کن💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ࿐⃕•·°♥️🏄🏻‍♀. اعتماد به‌نفستو ببر بالا😌🌸 𖦙╭┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🕹شرایط بد رو مدیریت کنید! آدم هایی که از اعتماد به نفس بالایی برخوردارن موقع بروز مشکلات به جای بد و بیراه گفتن و شکایت از زمین و زمان سعی میکنن شرایط رو مدیریت و کنترل کنن و برای چالش بعدی زندگیشون اماده بشن. 🦹🏻خودتون رو باور داشته باشید. افرادی که اعتماد به نفس دارن این باور رو به خودشون میدن که از پس هرکاری هرچند دشوار بر میان و برای انجام اون کار تا جایی که میتونن تلاش میکنن. 👻با ترس‌هاتون مواجه شید! مقابله با ترس بیشتر از هر چیز دیگه ای اعتماد به نفستون رو تقویت میکنه.پس کارهایی که به نظرتون ترسناک هستن رو انجام بدید. 🏳هرگز تسلیم نشید برای مثال وقتی دیگران بهتون میگن که ایده ی شما احمقانه است خودتون به خودتون اعتماد کنید! و تسلیم حرف دیگران نشید. 🤧به حرف دیگران اهمیت ندید! یکی از قاتل های اعتماد به نفس شما اهمیت دادن به حرف بقیه هست! وقتی راجب یه تصمیم بیش از حد فکر میکنید اعتماد به نفس رفته رفته جاش رو به ترس میده! پس برای خودتون ارزش قائل شید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#نم‌نم‌عشق #قسمت_هفده یاسر توی اتوبان مشغول رانندگی بودم که تلفنم زنگ خورد… زدم روی بلندگو _جانم‌م
یاسر بعداز قطع کردن تماسم دوتاقرص خواب خوردم که تخت بخوابم… خوب میدونستم تا تهِ این بازی که شروع شده خواب درست و حسابی ندارم… **** صبح باصدای یاسمن که داشت خودشو میکشت تا منوبیدارکنه ازخواب بیدارشدم.. _هااااااان چه مرگته…چته…عجبا..بزاربخوابم آخرین روز مجردیموبابا بعدم به حالت ناله از تخت بیرون اومدم.. _خیرنبینی عجوزه،بااین صدات.اه اه بترشی ان شاءالله.. +هوووی خانداداش چته هی غرمیزنی…اثرات دومادشدنه؟ همین که تو نترشیدی بازم جای شکرش هست..من به جهنم… بحث کردن بااین بی فایده اس.. رفتم تو سرویس اتاقم تا دست و صورتموبشورم …قیافمو تو آینه که دیدم وحشت کردم… یاصاحب صبر… بعداز مرتب کردن سر و وضعم و مرتب کردن تختم رفتم پایین وارد آشپزخونه شدم… عادت به صبحانه خوردن نداشتم…معده ام اذیت میشد… _سلام براهل بیت…مامان جان تماس گرفتین؟ بابا با کنایه و خنده گفت: +میبینم که عجله ام داری…ماشالارنگ و روتم که وا شده امروز بااین حرف همشون خندیدن و من ازخجالت سرموپایین انداختم.. مامان:الهی دورت بگردم گل پسرم.آره عزیزم تماس گرفتم و قرارروبرای ساعت نه شب گذاشتم.با یاسمن برید طلافروشی یه انگشتر نشون بخرید. _چشم روی چشام. +چشمت بیبلامادر.خریدای خودتم انجام بده آرایشگاهم برو _باشه مادری.میدونم بلدم خودم ++مگه تاحالاچندباردومادشدی خااان دادااااش؟ _آی عجوزه تو فکر خودت باش که نترشی ++بابااااا ببینین چی میگه +اذیتش نکن پسر گل دخترمو.پاشیدبریدیالا. رفتم توی اتاقم و لباسام رو پوشیدم… حاضرو آماده اومدم پایین و به همراه یاسمن به سمت ماشین رفتیم و راهی شدیم. مهسو از صبح که باصدای پلید طناز که توی گوشم جیغ میزد ازخواب پریدم تاالان ک ساعت چهار بعدازظهره سرم دردمیکنه. بازخوبه مامان به گلبهار خانم که  بعضی مواقع ازش میخادبرای کارای خونه کمکش کنه سپرده بود تا بیاد …وگرنه حسابی دخلم میومد… خیلی استرس داشتم.حس مزخرفی بود..دوس داشتم جیغ بزنم تا تخلیه بشم… مامان اومد توی اتاقم و گفت +مهسو؟؟لباس انتخاب کردی؟اصلا حمام رفتی؟این چ وضعیه که براخودت ساختی آخه ؟ اشک از چشام سرازیرشد… _مامان؟میشه یکم بغلم کنی؟ روی تخت نشستم و گریه سردادم.. دستاشوکه دورم حلقه کرد هق هقم بیشترشد.. _آخرین باری که بغلم کردی یادم نمیادمامان..سالهابودعطرتنتوفراموش کرده بودم… مامان من میترسم…ازآخرش میترسم.. +هیچوقت مادرخوبی نبودم..اصلا نبودم که بخوام خوب یابدش رو مشخص کنم.. ولی همیشه تو و مهیارروعاشقانه دوس داشتم.. عزیزدلم..پدرت به اقایاسر خیلی اعتمادداره..به منم چیزی نگفته ولی میدونم که حرفی روالکی نمیزنه… خودت رو به دست سرنوشت بسپار ماه من.. با حرفاش آروم شده بودم.. بوسیدمش _ممنون..حالم بهترشد..هرازگاهی آغوشتو به روم بازکن.. خنده ای کرد و گفت +چشم بلاخانم.سرم رو بوسید و ازاتاق بیرون رفت.. ** به ساعت نگاه کردم راس نه بود.. باصدای زنگ آیفون از جام پریدم.. مهیار به سمت آیفون رفت و دررو بازکرد.. خداروشکر کردم که این بارقرارنیست چای ببرم. اول از همه پدرش واردشد.آدم بادیدن چهره ی باباشون یه حس خوبی بهش دست میداد. باهاش سلام کردم و به رسم ادب لبخندی هم چاشنیش کردم.. بعدازاون هم نوبت به الهام خانوم و بعدهم یاسمن رسید.. یاسمن منوسفت بغل کردوگونه ام روبوسید.منم همینطور..دم گوشم آروم گفت:خوشگل شدی زن داداش _بروبینم بچچچه. ازکنارم رد شد ..آخرین نفر یاسربود… این بار کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن یقه دیپلمات سرمه ای…که واقعا بهش میومد..تک خنده ای کرد و سر به زیر دسته گل رز رو بهم داد… شیک و ساده.. +تقدیم‌به شما _ممنونم به سمت جمع رفتیم و بهشون ملحق شدیم… ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
‍ پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا…بفرمایید. بعدازسلام و احوالپرسی پدرم با حاج اقا مهدویان ،ایشون بعد از پرسیدن مقدارمهریه ی تعیین شده برای عقدموقت ومدت زمانش که ما یک هفته تعیین کرده بودیم صیغه ی محرمیت رو جاری کردن… +بااجازه ی بزرگترای مجلس…بله… من هم بله رو دادم و … رسما صاحب همسرشدم… مهسو باورم نمیشد… یعنی الان دیگه من همسر یه مردم؟؟؟ باورم نمیشه… چه نقشه ها که برای زندگیم نداشتم… چه نقشه هایی که نقش برآب شد… یاسر جعبه ای رو از مادرش گرفت و درش رو باز کرد… یاسمن:اینم حلقه ی نشون عروس خانمیمون…امیدوارم خوشت بیاد فداتشم..البته خوشت نیاد هم حق داری…سلیقه ی این داداش خلمه… همه به حرف یاسمن خندیدن… و فقط من دیدم چشم غره و خط و نشونی رو که یاسر برای یاسمن کشید… به سمت من برگشت و دستشو اروم جلو اورد… باصدای زیری گفت _میشه دست چپتون…یعنی..چپت رو..بدی؟ دستمو اروم توی دستش گذاشتم … لرزیدن دستش رو به وضوح حس کردم.. شنیدم که زیر لب گفت.. + خدایا به امیدتو.. باگفتن این جمله انگار چیزی درونم فروریخت و به جاش حس آرامش وجودموپرکرد.. انگشتم رو گرفت و سردی انگشتر رو توی دستم حس کردم… هردومون همزمان نفس عمیقی کشیدیم و… هنوز دستم توی دستش بود… سرم رو آوردم بالا تا دلیلش رو بفهمم که با دیدن اشکی که از گوشه ی چشمش ریخت شوکه شدم… +قسم میخورم که نزارم این وسط تو بازی بخوری…فقط بهم اعتمادکن چیلیک یاسمن:عجبببب عکسی شد…ایول الله شکار لحظه ها بودا الحق که رشته ی عکاسی برازنده امه… لبخندی زدم و تا اومدم حرفی بزنم یاسر گفت… +شمااین استعداداصلیتو نگه دار بمونه برای روز عقد …عکسای اون روز قشنگتره.. نگاهی بهم کرد و ادامه داد.. +…مگه نه مهسو؟ دویدن خون به صورتم رو حس کردم… نگاهی به یاسمن انداختم و گفتم _یاسر هرچی میگه درست میگه خواهر شوهرجان… بازهم صدای خنده ی جمع… و نگاه شوکه شده ی یاسر…. ✍نویسنده: محیا موسوی 🍃کپی با ذکر صلوات...🌈 .*°•❤️❤️‍🔥⃝⃡✨💕❥•°*. .....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••