صالحین تنها مسیر
#نمنمعشق فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشت مهسو باتعجب محوحرفهاش شده بودم… +من پنج ساله بودم که خبررسیدما
#نمنمعشق
فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_نه
یاسر
کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم
_روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت…
۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنام کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود..
دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت…
منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد…
تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن…
وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند…
+چراپدرمن؟
_میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه…
_برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی…
+چچچچی؟
_آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود…
قصدکشتنتوداشت…ولی…
+و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟
با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم
_من متاسفم
+پدرومادرم چی؟کار مادرته؟
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم…
#مگهمیگذرهآدمازونیکهزندگیشه
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
فصل_دوم
#قسمت_هشتاد
مهسو
امروز روز اول محرم بود…
دیروز از بیمارستان مرخص شدم…
حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود…
پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره…
صدای نوحه توی خونه پیچیده بود…
روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود…
درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد..
+مهسوجان پایین نمیای؟
_چرا،بیابریم عزیزم…
+عه..چیزه…اینجورمیای؟
_چجور؟
+شرمنده آبجی ناراحت نشیا…
آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست…
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید…
متوجه شدم…
خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد…
_یاسی؟
+جونم
_چادرداری؟
چشماش گردشد وگفت
+ابجی من نگفتم چادرا…
_میدونم..خودم میخوام
+آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان…
یاسر
+آقایاسر
_جانم مهدی جان…
+خانمتون دم در باهاتون کارداره
_ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها
به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد…
همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم…
زمزمه کردم
_مهسو….!
+بهم میاد؟
_ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر…
گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت
روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم …
بلندشدم و به چشماش خیره شدم…
_کاش همیشگی بشه…
+شایدبشه…
دیگه توی دلم قند آب میشد…
با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم…
_کربلامیخوای صلوات بفررررست
#چادرتدلمیبردازمردپاکوباخدا
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#نمنمعشق
فصل_دوم
#قسمت_هشتاد_و_یک
مهسو
توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه…
وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم…عشق یاسر منوعوض کرده بود…انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم…
این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد…حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن…اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره…برام مهم نبود…
فقط برام خدا مهم بود…
هرروز کتاب میخوندم و اگرسئوالی داشتم از یاسر میپرسیدم…واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد…
یاسر
امروز روز دهم محرمه…عاشورا…
نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا
لباس حضرت عباس به تن داشتم…
میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم…و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم…
خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه…
خوشحال بودم که دوستم داره…
*
واردخونه شدیم…چادرش روازسر درآورد و گفت
+چقدخسته شدم…توام خسته شدی…
_آره…ولی خب می ارزه
+بعله…برای اهل بیته…
باعشق نگاهش کردم…
_نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده…
خنده ی ریزی زد و گفت
_تف به ریا حاجی…تف…
میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم
_وایساکارت دارم
سئوالی نگاهم کرد
دستش رو گرفتم و گفتم…
_ هجده ساله که میخوام بگم…ولی نشده…امشب نگم خوابم نمیبره…
+بگو
مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم…
_دوستت دارم…
#کهعشقآساننموداولولیافتادمشکلها
✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...🌈
.*°•❤️❤️🔥⃝⃡✨💕❥•°*.
.....◍⃟💖.....🌊⃟💙¦••
#سلام_صبحگاهی
سلام بر تو
و بر امید فرح بخش آمدنت،
آنگاه که حکومت خدا را
نشانمان می دهی
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#صلوات
بسم الله الرحمن الرحیم
سهم#روز_ صد_دوازده
#صحیفه_سجادیه
#دعا_سی_دو
══ ೋღ🌀ღೋ══
دعاى آن حضرت است براى خودش پس از به جا آوردن نماز شب و اعتراف به گناه
﴿29﴾ اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ نَارٍ تَغَلَّظْتَ بِهَا عَلَى مَنْ عَصَاكَ ، وَ تَوَعَّدْتَ بِهَا مَنْ صَدَفَ عَنْ رِضَاكَ ، وَ مِنْ نَارٍ نُورُهَا ظُلْمَةٌ ، وَ هَيِّنُهَا أَلِيمٌ ، وَ بَعِيدُهَا قَرِيبٌ ، وَ مِنْ نَارٍ يَأْكُلُ بَعْضَهَا بَعْضٌ ، وَ يَصُولُ بَعْضُهَا عَلَى بَعْضٍ .
(29) خدایا! به تو پناه میبرم از آتشی که به سبب آن بر هر که از تو سرپیچی کرده، سخت گرفتهای؛ و هر که را از خشنودیات روی گردانده، تهدید به عذاب کردهای؛ و از آتشی که نورش تاریکی و ملایمش دردناک و دورش نزدیک است؛ و از آتشی که برخی از آن، برخی دیگر را میخورد؛ و بخشی از آن، به بخشی دیگر حمله میکند
﴿30﴾ وَ مِنْ نَارٍ تَذَرُ الْعِظَامَ رَمِيماً ، وَ تَسقِي أَهْلَهَا حَمِيماً ، وَ مِنْ نَارٍ لَا تُبْقِي عَلَى مَنْ تَضَرَّعَ إِلَيْهَا ، وَ لَا تَرْحَمُ مَنِ اسْتَعْطَفَهَا ، وَ لَا تَقْدِرُ عَلَى التَّخْفِيفِ عَمَّنْ خَشَعَ لَهَا وَ اسْتَسْلَمَ إِلَيْهَا تَلْقَى سُكَّانَهَا بِأَحَرِّ مَا لَدَيْهَا مِنْ أَلِيمِ النَّكَالِ وَ شَدِيدِ الْوَبَالِ
(30) و از آتشی که استخوانها را میپوساند و اهل خود را از آب جوشان سیراب میکند؛ و از آتشی که به هر کس در نزدش زاری کند، تخفیف نمیدهد؛ و به هر کس از او مهر جوید، مهر نمیورزد؛ و قدرت بر سبک کردن نسبت به کسی که برایش فروتنی کند و مقابلش تسلیم شود، ندارد؛ آتشی که با ساکنانش با عذاب دردناک و فرجامی سخت، برخورد میکند.
﴿31﴾ وَ أَعُوذُ بِكَ مِنْ عَقَارِبِهَا الْفَاغِرَةِ أَفْوَاهُهَا ، وَ حَيَّاتِهَا الصَّالِقَةِ بِأَنْيَابِهَا ، وَ شَرَابِهَا الَّذِي يُقَطِّعُ أَمْعَاءَ وَ أَفْئِدَةَ سُكَّانِهَا ، وَ يَنْزِعُ قُلُوبَهُمْ ، وَ أَسْتَهْدِيكَ لِمَا بَاعَدَ مِنْهَا ، وَ أَخَّرَ عَنْهَا .
(31) و به تو پناه میبرم از عقربهای دهان گشودهاش و مارهای نیش زنندۀ به وسیله دندانهایش و از آشامیدنیاش که احشاء و دلهای ساکنانش را پاره پاره میکند و قلوبشان را از جا میکند؛ و برای آن اموری که انسان را از آتش دور میکند؛ و آدمی را از آن به عقب میاندازد، از تو راهنمایی و توفیق میخواهم.
﴿32﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ أَجِرْنِي مِنْهَا بِفَضْلِ رَحْمَتِكَ ، وَ أَقِلْنِي عَثَرَاتِي بِحُسْنِ إِقَالَتِكَ ، وَ لَا تَخْذُلْنِي يَا خَيْرَ الُْمجِيرِينَ
(32) خدایا! بر محمّد و آلش درود فرست و مرا به فضل و رحمتت از آن آتش پناه ده و به خوبی چشمپوشیات، از لغزشهایم چشم بپوش؛ و مرا ای بهترین پناه دهندگان، خوار مساز
❖═▩ஜ••💠💠💠💠••ஜ▩═❖
یکی از دستورات مهم در زمینه توجه به امام زمان(عج))این است که
توسل به حضرت، همیشگی و دائمی باشد؛
در همة ابعاد زندگی، برای تحصیل معارف، دربارة مسائل اجتماعی، انفرادی، اقتصادی، سیاسی و ...
در همة ابعاد، باید انسان «یابن الحسن» را فراموش نکند؛
چون کسی که الآن مسؤولیت عالم وجود را دارد، حضرت بقیةالله -روحی له الفداء- است.
این وجود مقدس، بر همه چیز آگاه و به اذن خدا بر همه کار توانا هستند؛ لذا سزاوار است انسان در هر مشکلی «یابن الحسن» را فراموش نکند.
همچنین باید در هر موقعیت مناسبی، تبلیغی از حضرت بشود. روش بزرگان و علما هم همین بوده است که در مشکلاتشان توجه و توسل به حضرت بقیةالله را فراموش نمیکردند و نتیجه هم میگرفتهاند که کتابهایی در این زمینه نوشته شده است.
#توسل #امامزمان
#به_استقبال_نور
آیت الله ناصری
•┈┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈•
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺
🍂 از سرو صدای باطل نترسيد. 🍂
🔶أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رَّابِياً وَمِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغَاء حِلْيَةٍ أَوْ مَتَاعٍ زَبَدٌ مِّثْلُهُ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الْحَقَّ وَالْبَاطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَاء وَأَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الأَرْضِ كَذَلِكَ يَضْرِبُ اللّهُ الأَمْثَالَ
(رعد/ ١٧)
⚡️ترجمه :
خداوند از آسمان آبى فرو فرستاد; و از هر درّه و رودخانه اى به اندازه آنها سيلابى جارى شد; سپس سيلاب بر روى خود كفى حمل كرد; (همچنين) و از آنچه در كوره ها براى به دست آوردن زينت آلات يا وسايل زندگى، آتش بر آن مى افروزند، كف هايى مانند آن به وجود مى آيد ـ خداوند براى، حقّ و باطل چنين مثالى مى زند.
سرانجام كف ها به بيرون پرتاب مى شوند، ولى آنچه به مردم سود مى رساند (آب يا فلزّ خالص) در زمين مى مانَد; خداوند اين چنين مثال مى زند!
🍁زمانی که باران می بارد و رودخانه ها از آب پر می شوند، در جریان و خروش رود، کفی بر روی آب شکل می گیرد.
حق، مانند آن آب است و باطل، کف روی آب.
⚡️باطل مانند كفِ روی آب است، زيرا:
١_ باقی نمی ماند و رفتنى است.
٢_ در سايه حقّ جلوه مى كند.
٣_ روى حقّ را مى پوشاند.
۴_ جلوه دارد، ولى ارزش ندارد. نه تشنه اى را سيراب مى كند نه گياهى از آن مى رويد.
۵_ با آرام شدن شرايط، محو مى شود.
۶_ بالانشين، پر سر وصدا، امّا توخالى و بى محتوى است.
#سبک_زندگی_قرآنی