eitaa logo
صالحین تنها مسیر
249 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
7هزار ویدیو
273 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«مبادا کسى خیال کند که هیئات مذهبى یک چیزى است که اگر بود، بود، اگر هم نبود، نبود؛ این جور نیست...» بشنوید از 🚩 @Mazan_tanhamasir
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 به بچه های دهه نودی میگن همین الان گرونترین و بهترین چیزی که میخوای رو برات میخریم عوضش امام حسین رو دوست نداشته باش واکنش های خاص و جالب بچه ها رو ببینید... فقط اون بچه ای که گفت حاضرم ps4 خودمو هم بدم ولی امام حسین رو دوست داشته باشم... 💠@IslamlifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدایِ کربلا ۷.mp3
12.28M
۷ 🏴 ♨️ کربلا نَمُرد! کربلا ماند ... با همه‌ی حقیقتش! - جاری و ساری در تمام تاریخ ... از همه‌ی نسل‌ها عبور کرد و معلوم است که بسمت آینده‌ای در حرکت است! - آیا شما در این مسیرِ مانا و زنده، آینده‌ی کربلا را می‌شناسید؟ - آیا این آینده در انتخابها و ارتباطات شما، منشاء اثر است؟ 💥همه آینده‌ی کربلا را نمی‌بینند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحین تنها مسیر
#قسمت_بیستم کوچ غریبانه💔 هدف از انداختن سفره و ختم انعام حس کنجکاویم را تحریک کرده بود و تا زمانی
کوچ غریبانه💔 هنوز حرفم تمام نشده بود که جیغ زنان از جا پریدم.سردی آبی که روی سرم ریخت چنان بود که قلبم داشت از کار می ایستاد.این بار نوبت او بود که به خنده بیفتد.تنگ آب یخ هنوز در دستش بود.در یخچال را روی هم گذاشتم و با حرص گفتم: -منو خیس می کنی؟حالا نشونت می دم. انگار فهمید که چه خیالی دارم که پا به فرار گذاشت،اما من دست بردار نبودم.به دنبالش وارد حیاط شدم و بدون شرم از دیگران که با تعجب نگاهمان می کردند خیال داشتم حتما تلافی کنم.همین موقع چشمم به شلنگ آب توی باغچه افتاد.با برداشتن آن خنده اش شدید تر شد.سروصدای ما عمه و زهرا را هم از آشپزخانه بیرون کشید. -چی شده مانی جون؟ -خیسم کرده عمه نیگا کن چی کارم کرد! زهرا گفت: -پس حقشه حسابی خیسش کن. عاقبت بعد از دو دور گردیدن دور حیاط،حرص دلم خالی شد.این بازی بقیه را هم به خنده انداخته بود.با سرتا پای خیس مقابلم ایستاد و قیافۀ حق به جانب به خودش گرفت. -ببین چی کار کردی؟حالا دلت خنک شد؟ -پس چی که خنک شد. تا تو باشی دیگه وقتی من میام خودتو پشت روزنامه قایم نکنی. -بهت برخورد؟ عمه از آن سر حیاط صدا کرد: -بچه ها غذا حاضره،بیایین تا سرد نشده. پای سفره اولین عطسه را من زدم زهرا گفت: -بعد از ناهار یه قرص بخور مریض نشی. هنوز حرفش تمام نشده بود که مسعود عطسه کرد.گفتم: -یادم باشه یه قرصم به این بدم انگار اوضاش از من بدتره محمد گفت: -موضوع سرماخوردگی نیست مسعود می خواد بگه که توی همۀ موارد با تو تفاهم داره. بقیه به خنده افتادند.چشمم به مسعود افتاد او هم یواشکی من و می پایید.به نظرم او با سبیل هم مثل همیشه جذاب و دلنشین بود. صدای چند ضربه به در اتاق حال و هوای خوش مرا به هم زد.کتاب را بستم و گوشه ای گذاشتم.نسرین بود: -مامان می گه بیا پایین غذا بخور. -مگه ساعت چنده؟ به جای شنیدن جواب او نگاهم به ساعت دیواری افتاد.عقربه های آن یک بعدازظهر را نشان می داد.باورم نمی شد زمان به این سرعت گذشته باشد! -تو برو من الان میام. نظری به وضع ظاهرم انداختم.لباس ساده ای تنم بود.صورتم آرایش نداشت.فقط از تاثیر بند دیروز باطراوت به نظر می رسید.شانه ای به موهایم زدم و راهی طبقه پایین شدم.سلامم را با تانی و به سردی جواب دادند.میان درگاه لحظه ای مردد بودم که برگردم یا بمانم.به هرحال باید با آنها کنار می آمدم.بدون هیچ حرفی گوشه ای از سفره جا گرفتم.ناهار باقیمانده از شب قبل بود.مخلوطی از کباب های خرد شده و گوجه و برنج.خاله خودش سهم هرکس را در ظرفش می کشید.در همان حال به سمت اتاق بغلی گردن کشید و صدا کرد: -ناصر،مادرجون پاشو بیا غذا بخور. در این فکر بودم که اینها پس مانده غذای بشقاب هاست یا آقای نصیری دست و دلبازی کرده و بیشتر از تعداد غذا گرفته بود؟همین موقع ناصر در جای خالی که تقریبا روبروی من بود جا گرفت و زیر چشمی نگاه قهرآلودی به طرفم انداخت.میل چندانی به غذا نداشتم و برخلاف بقیه هنوز بیشتر غذا در بشقابم بود که صدای شوهر خاله را شنیدم: -مانی خانوم غذاتو بخور،حیفه نعمت خدا رو دور بریزیم. نفهمیدم دلش برای من سوخته بود یا برای غذای شب مانده درون ظرف.به ذهنم رسید که بگویم مشکلی نیست یه بار دیگه گرمش می کنیم واسه شام می خوریمش ولی زبانم را نگه داشتم.این بار صدای خاله را شنیدم: -امروز عصر قراره فک و فامیل بیان دیدنت.عصر که میای پایین یه دستی به صورتت بکش که این شکلی نباشی.نمی خوام مردم پشت سرمون صفحه بزارن. دوباره بغض راه گلویم را بست.لقمه های آخر را به زور قورت می دادم.باورم نمی شد که به این زودی دلم برای خانه پدری تنگ بشود!با تمام بدخلقی های مامان باز آنجا به این خانه ارجحیت داشت
کوچ غریبانه💔 شب دوم با ترس و دلهره جایش را به اطمینان خاطری دلچسب داد.ظاهرا ناصر باز هم خیال نداشت به اتاق من بیایید.وقتی که به زیر پتو می خزیدم از سر رضایت خدا را شکر کردم.روز بعد خاله رودربایسی را کنار گذاشت و بعد از صبحانه بیانیه صادر کرد: -تا وقتی توی این خونه با ما زندگی می کنی باید همپای من و نسرین توی کارای خونه شریک باشی.هرچند ناصر خیال داره دنبال جا بگرده که زودتر برین مستقل زندگی کنین،ولی در حال حاضر این خونه ته،پس ادای غریبه ها رو از خودت در نیار،مثل تازه عروسام خودتو توی اتاق قایم نکن. داشت دست پیش را می گرفت،وگرنه هیچ کدام از کارهای من مثل تازه عروس ها نبود.سرم هنوز پایین بود در ادامه صحبت گفت: -الانه پاشو سفره رو جمع کن استکانا رو ببر با اون ظرفایی که از دیشب مونده بشور.من دارم می رم بیرون،اگه دیر کردم ناهار دمپخت باقالی درست کن.هرچی هم که خواستی از نسرین بگیر. خنده دار به نظر می رسید.خاله هم داشت ادای مامان را در می آورد؛با همان تحکم و درست به همان شکل و شیوه.شوهر خاله که صبحانه اش را قبل از همه تمام کرده بود راهی اداره شد.برخلاف بیشتر مردان فامیل او حقوق بگیر دولت بود.دست ناصر را نیز بعد از کلی خواهش و تمنا در همان اداره ثبت اسناد بند کرده بود.سرگرم جمع آوری سفره بودم که او هم آماده رفتن شد.قبل از رفتن رو به نسرین کرد: -اون پیرهن آبی کمرنگه رو بشور و اطو کن.امشب یه جایی دعوتم می خوام اونو بپوشم. خاله دخالت کرد: -مانی برات می شوره.حواست کجاست؟بعد از این هر کاری داری به زنت بگو!این همه خرج نکردیم که لولو سر خرمن بیاریم. قبل از این نمی دانستم که زبان خاله هم دست کمی از مامان ندارد و می داند چطور کلفت بار آدم کند!انگار خود ناصر هم از برخورد مادرش شرمنده شد.با نیم نگاهی به سویم آهسته گفت: -پس یادت نره پیرهنمو حاضر کنی. بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم.ظاهرا وضع زندگی من با سابق هیچ فرقی نکرده بود؛فقط حالا عنوان زن شوهردار را دنبالم یدک می کشیدم و این یعنی اسارت در بند مردی که هیچ احساسی به او نداشتم. سرشب پیراهن آبی رنگ را با شلوار سرمه ای تن کرد،موهایش را مقابل آینه شانه زد و بناگوش ها و گردن را با ادکلن خوش عطری معطر کرد و راه افتاد.به خودم تبریک گفتم که امشب هم از شرش در امانم.بعد از شام بستر راحتی برای خودم پهن کردم و با کتاب عشق هرگز نمی میرد به زیر پتو خزیدم.نفهمیدم چه وقت از خود بیخود شدم و خواب به سراغم آمد.نیمه های شب با صدای برخورد در اتاق با ستون پشت در وحشتزده از خواب پریدم.ناصر میان درگاه ایستاده بود و با حالتی خمار نگاهم می کرد.خماری چشم هایش حالت عادی نداشت.تازه وقتی صحبت کرد فهمیدم مستی او را به این روز انداخته. -چیه؟چرا این جوری نیگام می کنی؟آدم ندیدی؟ حتی کلومش مثل مواقع عادی نبود.از ترس نفسم بند آمد.یک خاطره از بچگی باعث شده بود از آدم های مست ترس داشته باشم.با قدم هایی که ثبات چندانی نداشت وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.ضربان قلبم محکم می زد و به قفسه سینه ام فشار می آورد.زیر پتو مچاله شدم و به دیوار تکیه دادم.دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز کرد.داشت مستقیم نگاهم می کرد.انگار فهمید می ترسم.لبخند کمرنگی روی لبهایش بود: