صالحین تنها مسیر
قسمت پنجاه و هشتم « خریدار عشق» فاطمه در حال درس خوندن بود ،رفتم کنارش نشستم - چه طوری خانم مهن
قسمت_پنجاه_نهم
« خریدار عشق»
نصفه های شب بود و همه خوابیدن ،ولی من هنوز کنار تلفن نشسته بودم به انتظار سجاد
توی دلم غوغایی بود
رفتم از اتاقم سجاده مو با چادرمو برداشتم آوردم داخل پذیرایی ،نزدیک تلفن گذاشتم
شروع کردم به خوندن نماز
اینقدر چشمام سنگین بود سر سجاده خوابم برد
خواب عجیبی دیدم
میدون جنگ بود ،صدای بمب و خمپاره به گوشم میرسید اینقدر صداش زیاد بود که دستمو گذاشتم روی گوشمو یه جا نشستم
چشمم به چند نفر افتاد چهره اشو واضح نبود ،انگار ایرانی بودن ،داشتن باهم صحبت میکردن
صدای آشنایی رو شنیدم
نمیدونم چرا بلند شدمو رفتم سمتشون
چند قدمی رفتم که یه دفعه چند تا بمب اون طرف تر پرتاب شد و اینقدر شدتش زیاد بود که پرت شدم روی زمین
بلند شدمو چیزی که با چشام دیدمو باور نمیکردم
قلبم تیکه تیکه شده بود
هیچ کدوم از اون چند نفر زنده نموندن ،اصلا چیزی نمونده بود ازشون که بخوام بفهمم چند نفر بودن
زبونم قفل شده بود
چشمم به تیکه تیکه ها گوشت که روی خاک بود افتاد
چشمم به یه پلاک و سربند افتاد
سربندی که در حال سوختن بود
نزدیک شدمو نگاه کردم ،همون سربند ،همون پلاک
شروع کردم به جیغ کشیدن و صدا زدن سجاد
،با تکونهای بدنم بیدار شدم
مادر جون و فاطمه بالای سرم بودن و صدام میزدن
من هنوز تو شوک خوابی که دیدم بودم
نفس نفس میزدم
مادر جون بغلم کرد : چی شده بهار ،خواب بد دیدی ؟
( گریه ام بلند شد و هق هق میزدم و چیزی نمیگفتم )
مادر جون و فاطمه منو بردن اتاقم ،یه مسکن بهم دادن و بعد چند دقیقه خوابم برد
قسمت شصتم
« خریدار عشق»
چشممو به زور باز کردم ،نوری که به چشمم میخورد سرمو درد میآورد
دستمو گذاشتم روی چشممو و به ساعت روی دیوار نگاه کردم
ساعت نزدیکای ظهر بود
من هنوز منگ قرصی بودم که خورده بودم
یه دفعه یاد خوابم افتادم
و آروم گریه میکردم
بلند شدم دست و صورتمو شستم لباسامو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم رفتم از اتاق بیرون
مادرجون در حال پاک کردن سبزی بود ،فاطمه هم انگار کلاس کنکور بود
مادر جون:کجا مادر؟
- نمیدونم،جایی که بتونم خبری از سجاد بهم بدن
مادر جون: الهی قربونت برم،حاجی حالت و دیشب دید خودش گفت میره سپاه میپرسه ،تو نمیخواد بری
- نمیدونم چرا دلم آشوبه ،مادر جون 😢
مادر جون: الهی قربونت برم توکل کن به خدا ،بیا بیا بشین با هم سبزی پاک کنیم ،چند روز دیگه شب قدره ،میخوام واسه سلامتی سجاد آش نذری بپزنم
با شنیدن این حرف،پاهام سست شد و نشستم روی زمین
با دستم اشکامو پاک میکردم
صدای باز شدن در و شنیدم ،دویدم سمت حیاط
آقا جون بود
- سلام اقا جون ،رفتین سپاه
آقا جون: سلام دخترم،اره رفتم
- چی شد ،چی گفتن؟
آقا جون: گفتن ،طی در گیریایی که شده ،خط ها همه قطع شدن ،نمیتونن ارتباط برقرار کنن
( نشستم و دستمو گذاشتم روی سرم) : یا فاطمه زهرا خودت کمک کن 😭
اینقدر حالم بد بود که تا چند روز تب کرده بودم ،مامان و بابا هم اومدن دنبالم به اصرار منو بردن خونه
توی خواب همش سجاد و صدا میزدم
بعد سه روز کمی حالم بهتر شد بود
به زور خودمو کشوندم سمت میز گوشیمو برداشتم شماره فاطمه رو گرفتم
-الو فاطمه
فاطمه: سلام بهار جان خوبی؟ تبت پایین اومد؟
- اره خوبم ،از سجاد خبری نشد؟
(انگار یه بغضی توی صداش بود )
الو فاطمه، با توام ،خبری نشد
فاطمه: نه بهار جان ،بهار جان مامان داره آش میپزه من برم کمکش کنم دست تنهاست ،خدا حافظ
- الو فاطمه ،الوو
بلند شدمو لباسامو پوشیدم رفتم پایین
زهرا داشت تلوزیون نگاه میکرد
- سلام ،مامان کجاست؟
زهرا: سلام ،چرا بلند شدی دیونه!
( زهرا اومد سمتم،دستشو گذاشت روی پیشونیم )
زهرا: یه کم دیگه تب داری ،برو بالا استراحت کن
- نمیتونم،نگفتی مامان کجاست؟
زهرا: رفته خونه مادر شوهرت ،آش نذری بپزن
- باشه ،منم میرم اونجا
زهرا: کجااااا،،تو الان حالت اصلا خوب نیست،باید استراحت کنی
- دلشوره دارم ،فاطمه یه جوری حرف میزد،صداش بغض داشت
زهرا : باشه صبر کن باهم میریم
قسمت شصت و یکم
« خریدار عشق»
حرکت کردیم سمت خونه سجاد اینا ،چشمامو بسته بودمو فقط ذکر میگفتم،اما هیچ ذکری تأثیری رو حال پریشانم نداشت 😔
وارد کوچه شدیم ،دم در خونه یه ماشین بود
از ماشین پیاده شدم
در حیاط یه کم باز بود و صدای گریه بلند میشد
دروباز کردم و وارد حیاط شدم
همه بودن ،انگار فقط جای من خالی بود
چشمای همه قرمز و پف کرده بود
چشمم به سه آقا افتاد که نزدیک بابا ایستاده بودند و گریه میکردن
رو کردم به مادر جون: خونه خراب شدم نه؟😢
سیاه بخت شدم نه؟😢
بی یاور شدم نه؟😢
بی کس و تنها شدم نه؟
مامان اومد سمتم ،بغلم کرد : آروم باش بهار جان
- من خیلی وقته که آرومم ،از وقتی که پای شهادتش و امضا کردم آروم شدم ،از وقتی خواب شهادتش و دیدم آروم شدم 😔
یه دفعه یکی از اون آقا ها اومد سمتم
یه پاکت دستش بود
گرفت سمتم
& این مال شماست،قبل مامورت سجاد اینارو داد به من گفت اگه برنگشتم برسونمش دست شما
پاکت و باز کردم ،باورم نمیشد ،پلاک و سربندش بود
قلبم داشت از جاش کنده میشد
اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم
چششمو که باز کردم ،توی اتاق خودم بودم
بابا هم روی صندلی نزدیک تختم نشسته بود و داشت قرآن میخوند
چشمامو به سختی باز کردم
بابا تا چشمش به من افتاد قرآن و بوسید و کنار گذاشت
اومد کنارم نشست،دستمو توی دستش گرفت
بابا: الهی قربونت برم ،سجاد به آرزوش رسید ،و مایه افتخار ما شد،تو هم باید با صبرت مایه افتخارش بشی ،میدونم سخته ،خیلی هم سخته ،ولی تو میتونی
( سرمو به نشونه تایید تکون دادم، بابا پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 جواب دندان شکنی که مهران رجبی به یک ایرانی که از اسرائیل مزاحمش میشه رو میده از زبون خودش بشنوید✌️
#نابودی_اسرائیل_بزودی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان جالب
🔹 روزی لقمان به پسرش گفت: امروز سه پند به تو میدهم تا کامروا شوی:
اول اینکه سعی کن در زندگی، بهترین غذای جهان را بخور!
دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخواب!
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانههای جهان زندگی کن!
🔸 پسر لقمان گفت ای پدر! ما خانوادهای بسیار فقیر هستیم؛ من چطور میتوانم این کارها را انجام دهم؟
🔹 لقمان جواب داد: اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری، هر غذایی که میخوری، طعم بهترین غذای جهان را میدهد.
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی، در هر جا که خوابیدهای، احساس میکنی بهترین خوابگاه جهان است.
و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای میگیری و آنگاه بهترین خانههای جهان مال توست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نظرات ایرانیان خارج نشین_۲
🔹اینها کسانی هستند که مخالف جمهوری اسلامی بودند و رفتند و الان از بیرون وقتی ایران رو نگاه میکنن نظرات جالبی میدند.
🔴🔵 یک دعای کوتاه برای ارتباط عاطفی بهتر با امام زمان علیه السلام
🌺 یکی از بزرگان سفارش نمودند هر وقت احساس کردید از امام زمان دور شدید و دلتون برای امام تنگ نیست و اون عاطفه و مهربانی لازم نسبت به امام زمان را ندارید این دعای کوتاه رو بخونید بخصوص توی قنوت نمازهاتون :
🔴 لَیِّن قَلبی لِوَلِیِّ اَمرِک 🔵
یعنی:
خدایا قلبم را برای ولی امرت نرم و مطیع گردان
📚 فرازی از دعای معرفت در زمان غیبت
🔺مفاتیح الجنان /ملحقات مفاتیح الجنان/ دعایی که در زمان غیبت باید خواند ص ۱۱۴۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 الهی عظم البلا | نماهنگ ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
🍃أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج🍃
#قرار_عاشقی
🌷
#سلام_امام_زمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مَهْدِيَّ اَلْأَرْضِ وَ عَيْنَ اَلْفَرْضِ...
🔸سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو میتراود...
🔸سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا به سوی اسرار زمین هدایت می شوی!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحبالامر در سرداب مقدس، ص۶١٠.
سـ🍁ـلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
امروز چهارشنبه
☀️۱۸ آبان ۱۴۰۱ه. ش
🌙۱۴ ربیع الثانی ۱۴۴۴ ه.ق
🌸🌸🌸🌸🌸
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اِحْفَظْ أمرَكَ و لا تُنكِحْ خاطِبا سِرَّكَ
كارت را پوشيده دار و رازت را عروسِ هر خواستگارى نكن
غررالحكم حدیث2305
✍ #جلسات_اخلاقی (۵۹)
🎧👆
✨ متن #حدیث:
۳۳۲ - عن ابى جعفر عليه السلام قال : سمعت جابر بن عبدالله الانصارى يقول : ان رسول الله صلى الله عليه و آله مربنا فوقف و سلم ثم قال : ما لى ارى حب الدنيا قد غلب على كثير من الناس ؟ - الى ان قال : - طوبى لمن شغله خوف الله عزوجل عن خوف الناس ، طوبى لمن منعه عيبه عن عيوب المومنين من اخوانه .
ترجمه :
۳۳۲ - امام باقر عليه السلام فرمود: از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله بر ما گذر مى كرد كه ايستاد و سلام كرد و فرمود: چه شده است كه مى بينم دوستى دنيا بر بسيارى از مردم چيره شده است ؟
✅ تا آنجا كه فرمود: - خوشا به حال كسى كه بيم از خدا او را به خود مشغول ساخته و از مردم بيم و هراسى ندارد، خوشا به حال كسى كه عيب خودش او را از عيب جويى برادران مومنش باز داشته است .
📚
روایت 332 کتاب جهاد.mp3
22.36M
✨✨ 📚#جهاد_با_نفس 🎧👆
✨ جلسه ۵۹
✨موضوع: درد دل پیامبر صلی الله علیه و آله درباره #حب_دنیا در میان امت.
نسخه ای جامع برای درمان دنیاطلبی.
🔊 #کلیپ_صوتی :
📚 شرح روایات کتاب الجهاد اثر شیخ #حر_عاملی (ره)
✨ #درس_اخلاق
✅ ارسال به دیگران فراموش نشود 🙏
═══✼🍃🌹🍃✼══
🔲