بهار نارنج:
قسمت(۲۱۰)
#دختربسیجی
مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودتون دوست دارین شما باید دوستشون
داشته باشین.
ست حلقه ی توی انگشت آرام رو دستم کردم و دستامون رو بدون اینکه به هم
بخوره کنار هم و دور از خودمون گرفتیم و به دستامون نگاه کردیم.
باز هم از تکرار خاطرات آه کشیدم و حلقه ی توی دستم رو در آوردم و توی جاش و
کنار حلقه ی آرام و توی جعبه گذاشتمش .
در جعبه رو بستم هر دو جعبه رو سر جاشون برگردوندم و به سراغ کارتون پایینی
رفتم که توش لباس شب نامزدی و لباسی که براش خریده بودم جا خوش
کرده بودن.
لباسی که خودم براش خریده بودم رو از توی جعبه در آوردم و عمیق بوش
کشیدم.
بوی عطر تن آرام رو میداد و من چقدر درمانده و در به در این بو بودم!
چقدر دور شده بودم از یه لحظه داشتنش کنارم
و بوییدن عطر تنش!
همون وسط حال دراز کشیدم و لباس رو بغل کردم ولی این چیزی از دلتنگیم کم
نمیکرد و بر عکس بیقرار ترم میکرد. دلم گرفته بود و بیقرار تر از هر زمان
با عجله لباس رو توی جعبه مچاله کردم و جعبه ها رو برداشتم و توی اتاقی که
هیچ استفاد ه ای ازش نمیکردم انداختم و به حال برگشتم که با دیدن توشک کنار
شومینه و گیتار روی صندلی با عصبانیت به سمتشون رفتم و هر تکه ای رو یه
گوشه پرت کردم و داد زدم : دیگه آرامی نیست که بخوام سرم رو روی پاش بزارم و
سرم نوازش کنه....!
دیگه آرامی نیست که بخوام براش تار بزنم و بخونم!
دیگه نیست که من براش تار بزنم و او با هر سازم برام برقصه!
دیگه نیست!
من نذاشتم که باشه!
لعنت به من!..... لعنت به من!
لعنت به این دنیای بی رحم! لعنت به تو روزگار نامرد!
با پخش و پلا شدن وسایل کنار شومینه و در حالی که نفس نفس میزدم روی
لبه ی شومینه نشستم و از جعبه ی سیگاری که این روزا همیشه همراهم بود
سیگاری رو در آوردم و روی لبم گذاشتم و روشنش کردم و با یک پک محکم ریه
ام رو پر از دودش کردم.
انقدر این کار رو تکرار کردم که رو ی لبهی شومینه پر از ته سیگار و پاکت خالی
سیگار شد و من همون جلوی شومینه دمر دراز کشیدم و دیوانه وار و با خنده
گفتم :دیگه آرامی نیست که بخوام به خاطرش سالم بمونم!
مدتی رو توی همون حالت موندم و وقتی از خونه بیرون زدم که هوا کاملا تاریک
شده بود.
ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و بیرمق از ماشین پیاده و وارد خونه
شدم.
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: قسمت(۲۱۰) #دختربسیجی مامان با مهربونی گفت: هر جور که خودتون دوست دارین شما باید دوستشو
قسمت (۲۱۱)
#دختربسیجی
توی راهرو مشغول در آوردن کفشام بودم که صدای حرف زدن مامان و آوا توجهم رو
جلب کرد و باعث شد مدتی رو بی سر و صدا همونجا بایستم و به حرفاشون گوش
کنم.
مامان با دلخوری گفت : آوا جان، دخترم! اینجوری که نمیشه! یعنی تو میخوای
برادرت رو توی شب نامزدیش تنها بزاری؟
آوا : تنها نیست! تو و بابا و آیدا و بقیه ی فامیل هم هستین!
مامان: آوا تو رو خدا تو دیگه انقدر با اعصاب من بازی نکن!
آوا : مامان جان! من نمی تونم ببینم کس دیگه ای به جای آرام دست آراد رو
گرفته و باهاش می رقصه!
من نمیتونم اون دختره ی چندش آور که با وقاحت خودش رو به آراد غالب کرده رو
ببینم، شما رو به خدا انقدر گیر نده نمی تونم مامان! ن.... می...... تونم!
مامان که حالا به گریه افتاده بود با ناله و زاری گفت:ای خدا چرا من رو نمی بری
و راحتم نمی کنی!
آوا دوباره غر زد : من نمی دونم حالا چه اصراریه که جشن بگیرن، اون هم توی
سالن پذیرایی به اون بزرگی؟ یه محضر میرفتن و محرم می شدن! دیگه چه
کاریه آخه؟
مامان : خیر سرشون می خوان کلاس بزارن و دارایی شون رو به رخ مردم بکشن!
آوا: مامان جان! همین الان بهت گفته باشم از من نخواه باهاش خوب باشم! من اگه
جواب سلامش رو هم بدم به خاطر آراده!
دیگه بی خیال شنیدن ادامه ی حرفاشون شدم و برای رفتن به طبقهی بالا وارد
سالن شدم که آوا من رو دید و رو بهم گفت:
داداش؟ تو کی اومدی؟!
_خیلی وقت نیست! نمی دونی بابا کجا رفته ؟
_فکر کنم رفته باشه مسجد! اصلا این روزا کی بابا رو می بینه؟
دیگه چیزی نگفتم و پله ها رو بالا رفتم و به این فکر کردم که بابا این روزا چقدر
کم پیدا و کم حرف شده!
به این که چرا چیزی ازم نمی پرسه و روز به روز به تعداد چین و چروکهای
صورتش چین اضافه میشه!
با رسیدنم به طبقهی بالا چشمم روی در حموم کنار اتاقم ثابت موند و لحظه ای
بعد بدون در آوردن لباسم زیر دوش آب سرد وایستادم تا شاید سردی آب کمی از
داغی تنم رو کم کنه و برای چند لحظه هم که شده یادم بره چقدر سخت باختم!
نمیدونم چه مدت توی حموم بودم ولی وقتی لباس پوشیدم و به طبقه ی
پایین رفتم از مامان و آوا خبری نبود و بابا به تنهایی روی مبل وسط حال نشسته و
به تلوزیون خیره بود .
سلام کردم که جوابم رو داد و من با کمی فاصله کنارش نشستم .
قسمت (۲۱۲)
#دختربسیجی
مدتی رو در سکوت هر دو به صفحه ی تلوزیون نگاه کردیم تا اینکه بابا گفت : برای
شرکت مشتری پیدا شده.
با تعجب نگاهش کردم که خودش ادامه داد:تا قبل مراسم نامزدی تمام چکا پاس میشه.
من خیلی قبلتر به فروش شرکت فکر کرده بودم ولی پیدا کردن مشتری کار
راحتی نبود و بد حالی بابا هم باعث شده بود تا به تنها راه ممکن روی بیارم.
برای پاس کردن دوتا از چک ها ماشین خودم و بابا رو فروخته بودم و این روزا با ماشین مامان اینور و اونور میرفتم و خونه رو هم برای فروش گذاشته بودم ولی خب
بدهی انقدر زیاد بود که با این چیزا جاش پر نمی شد.
ولی حالا دیگه چرا باید سهام شرکت رو واگذار می کردیم و زحمت چندین
ساله مون رو به باد می دادیم ؟ حالا که دیگه من کار خودم رو کرده بودم و آرام رو
کنارم نداشتم؟!
به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم :ولی من با این کار مخالفم.
بابا بدون اینکه نگاهم کنه گفت : پس با چی موافقی؟ازدواج با دختری که چشم
دیدنش رو نداری؟!
_این فقط یه ازدواج سوریه! نگران من نباش.... فقط کافیه این جنسای مونده روی دستمون به فروش برسن حتی یک ثانیه هم باهاش نمی مونم.
_مگه میشه؟ مطمئن باش این بهرامی بیکار ننشسته و برای نگه داشتن تو بعد
عقد هم نقشه کشیده!
_او فقط میخواد دخترش برای یک شب هم که شده کنار کسی به اسم شوهر
بخوابه!همین!
_منظورت چیه؟!
_اینکه این آقای بهرامی تازه یادش اومده دخترش رو از توی خیابون جمع کنه تا
هر شب توی بغل یک نفر نباشه.
بابا با شنیدن این حرف سرش رو به دوطرف تکون داد و با گفتن لا اله الا الله از
جاش برخاست که رقیه خانم بهمون نزدیک شد و گفت :آقا شام حاضره!
به رقیه خانم که از زمان زندانی شدن بابا دیگه به طور دائم و همه وقت توی خونهمون بود و کار میکرد نگاه کردم و گفتم :پس مامان و آوا کجان ؟
_خانم که توی آشپزخونه ان، آوا خانم رو هم الان صدا می زنم.
نگاهی به بابا که برای شستن دستاش به سمت سرویس بهداشتی می رفت
انداختم و راه آشپزخونه رو در پیش گرفتم.
مامان در حالی که یک دستش رو زیر چونه اش زده بود، پشت میز شام نشسته
بود و کاملا مشخص بود که توی افکار خودشه و فقط جسمشه که اینجا نشسته!
قسمت(۲۱۳)
#دختربسیجی
صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن
صندلی روی زمین از فکر در اومد و نگاهم کرد و همراه با لبخند گفت : اومدی؟
پس بابات و آوا کجان!؟
_الان میان.
مامان نگاهی عاقل اندر سفیهه بهم انداخت و بدون هیچ مقدمه ای گفت :آراد! تو
نمیخوای کت و شلوار بخری ؟
_کت و شلوار برای چی؟!
_برای مراسم نامزدی دیگه!
_می خرم دیر نمیشه!
_دو روز دیگه نامزدیته اونوقت تو....
_مامان جان شما رو به خدا الان در مورد این چیزا حرف نزن و بزار شامم رو بخورم.
مامان غمگین نگاهم کرد و گفت : بخور عزیز دلم! نوش جونت!
آوا که تازه وارد آشپزخونه شده بود کنارم نشست و غذا رو عمیق بو کشید و گفت :
هوممممممم کوفته قلقلی!... مامان! یادته با آرام کوفته قلقلی درست کردیم و
وقتی آوردیمش سر میز بابا و آراد فکر کردن فسنجونه؟!
مامان رو به آوا با سر به من اشاره کرد که آوا بقیه ی حرفش رو خورد و من یاد روزی افتادم که آرام ظرف خورشت رو وسط میز گذاشت و بابا با تعجب ازش پرسید:
مگه شما نگفتین امروز ناهار کوفته داریم؟!
آرام دستاش رو پشت کمرش قایم کرد و گفت : خب کوفته داریم دیگه!
بابا دوباره نگاهی به ظرف انداخت و گفت : ولی این که شبیه فسنجنونه؟
آرام خندید و جواب داد:خب!.... کوفته هاش شل بودن و چند باری هم من و آوا
خورشت رو همش زدیم اینجوری شد دیگه!
با این حرفش من و بابا زدیم زیر خنده و با صدای بلند خندیدیم.
با صدای آوا که گفت: وا! آراد به چی میخندی؟
به خودم اومدم و تازه متوجه شدم که باز هم گم شدم توی خاطراتم و لبخند روی
لبمه!
مامان مشکوکانه نگاهم کرد و ظرف خورشت رو مقابلم گرفت که ظرف رو از دستش
گرفتم و گفتم :ولی خوشمزه بود!
_چی!
_کوفته قلقلی ا ی که شبیه فسنجون شده بود!
آوا لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و گفت : خوشمزه بود چون دلت خوش بود!
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۱۳) #دختربسیجی صندلی روبروییش رو بیرون کشیدم و روش نشستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زم
قسمت(۲۱۴)
#دختربسیجی
مامان دوباره با اخم نگاهش کرد ولی آوا با دلخوری گفت :مگه دروغ می گم؟!
یادت نیست موقع درست کردنش آرام از غذاهای سوخته اش و جریمه شدنشون
برامون گفت وخندیدیم تازه موقع خوردن شام هم انقدر گفتیم و خندیدیم
که یادمون رفت خورشته چقدر بیریخت شده.... آراد که ته ظرف رو در آورد و
بهش گفت دیگه از این کوفته فسنجون ندارین؟!
(یه قاشق از خورشت باقی مونده توی ظرف رو برداشتم و رو به آرام گفتم :دیگه از
این کوفته فسنجون ندارین؟!
آرام با لبخند و تعجب نگاهم کرد و گفت :تو هنوز هم میخوای؟!
_اگه باشه که آره!
آوا خندید و گفت :نگران نباش آراد! تو هر چقدر که بخوری باز برای فردا شبت
هم باقی میمونه! )
مامان رو به آوا توپید : گفتم بسه آوا!
برای اینکه خیال مامان رو راحت کرده باشم که خیال ندارم با حرفای آوا ناراحت
بشم و بدون خوردن شام از اونجا برم قاشق پر از برنج رو توی دهنم گذاشتم و
مشغول خوردن غذا شدم.
من دیگه عادت کرده بودم که با هر حرفی به یاد خاطر ه ای از آرام بیافتم و باید
به خودم یادآوری می کردم که آرامی نیست و من باید بدون او به زندگی ادامه
بدم.
پشت میز کارم و روی صندلیم لم داده بودم و به ساعت روی دیوار که عجیب
عقربه هاش از هم سبقت گرفته بودن و حسابی صدای تیک تاکشون روی مخم
بود نگاه میکردم.
من باید تا یک ساعت دیگه توی محضر آماده میبودم تا بین من و سایه
صیغه خونده بشه.
بهرامی اینجوری برنامه رو چیده بود که ما ساعت یازده صبح توی محضر به
هم محرم بشیم و من از دفتر محضر، سایه رو به آرایشگاه ببرم و بعد از ظهر برای رفتن به آتلیه و گرفتن عکس هم به دنبالش به آرایشگاه برم و از اونجا با هم به
سالن برگزاری جشن بریم و من هم بدون چون و چرا هر چه را که گفته بود قبول
کرده بودم!
چون فقط می خواستم این بازی مسخره زودتر تموم و بازی من شروع بشه!تا بتونم
انتقامم رو از همه شون بگیرم!
با خودم شرط کرده بودم که سخت و بی رحم باشم و بی رحمانه انتقامم رو از این زمونه ی بی رحم بگیرم.
با کلافگی از جام برخاستم و با قدمهایی محکم به سمت مبل جلوی میز رفتم
و کتم رو از روی پشتیش برداشتم و تنم کردم.
سوئیچ رو از روی میز برداشتم و آماد ه ی رفتن شدم که با شنیدن صدای زنگ گوشیم یادم اومد گوشیم رو برنداشتم و برای برداشتنش و جواب دادن به کسی که
پشت خط بود برگشتم و جواب بابا رو دادم:
قسمت(۲۱۵)
#دختربسیجی
_سلام بابا.
_آراد یه خبر خوب برات دارم!
از بی مقدمه حرف زدن بابا متعجب شدم و با خودم گفتم مگه دیگه توی این دنیا
خبر خوبی هم میتونه وجود داشته باشه!
چیزی نگفتم که بابا خودش ادامه داد : آراد دیگه لازم نیست بری محضر!
با عصبانیت گفتم : بابا شما که نمی خوای بگی سهام شرکت رو فروختی؟!
_نه! میدونی الان کیو دیدم ؟
نفسم رو کلافه بیرون دادم که باز هم خودش ادامه داد: من همین الان زند رو دیدم
که به دیدنم اومده بود.
_زند؟!
_آره! زند! توی این مدت که جوابمون رو نمی داده خارج از کشور بوده و از کارای
پسرش خبر نداشته!
امروز اومد اینجا و گفت تازه بعد رسیدنش و دیدن اوضاع خراب شرکتشون فهمیده
که پسرش چیکار کرده و قراره ده درصد از هفتاد درصد سهام شرکتشون رو به
بهرامی واگذار کنه که خب زند زود متوجه شده جلوش رو گرفته!
_یعنی این پسره انقدر دیوونه است؟!
_قبلا شنیده بودم پسره نرمال نیست و یه مقدار خُله
که کلا تعطیله!
_خب پس .....
_من الان دارم میرم پیش نارفیقم تا تف کنم توی صورتش! تو هم همون
شرکت بمون و به سعیدی بگو جنسا رو بار بزنه!
بابا زودتر از من تماس رو قطع کرد و من که دیگه خون به مغزم نمی رسید با
عصبانیت و با کشیدن دستم روی میز همه ی وسایل روی میز رو روی زمین
ریختم و دادم زدم:آخه چرا؟!... چرا؟
روی زمین و وسط وسایل پخش شده زانو زدم و جسم توی دستم رو محکم فشار
دادم و از سوزشی که کف دستم احساس کردم لذت بردم و بیشتر توی دستم
فشارش دادم که در همین حال مش باقر با نگرانی وارد اتاق شد و به سمتم اومد و
با دیدن حال خراب و دست خونیم گفت :آقا شما حالتون خوبه؟!
سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم!
نمی دونم توی نگاهم چی دید که نگاهش مضطرب شد و با ترس نگاهم کرد.
شیء توی دستم رو به زمین کوبیدم و گفتم : خدا چی رو میخواست بهم ثابت کنه
مش باقر؟!
اینکه به راحتی میتونه من رو زمین بزنه؟
بی توجه به دست خونی و سوزش شدیدش شیء رو یه طرف پرت کردم و داد
زدم: آره من زمین خوردم! زمین خوردم خدااااا!
دستام رو روی زمین تکیه گاهم کردم و سعی کردم با نفسهای تند و عمیق خودم رو
کمی آروم کنم که مش باقر دستم رو گرفت و گفت :آقا چیکار می کنین؟ دستتون
داغون شد.
دستم رو محکم مشت کردم که قطر ه های خون بیشتری روی زمین چکید و مش
باقر با عجله از اتاق خارج شد و لحظه ای بعد خانم رفاهی و به دنبالش مش باقر با
بتادین و باند و پنبه وارد اتاق شدن و خانم رفاهی با نگرانی گفت :اینجا چه اتفاقی
افتاده؟ دستتون چی شده؟
مش باقر روبه روم نشست و گفت : شیشه دستشون رو بریده!
همونجور که نشسته بودم به میز کار تکیه دادم و ساق دست سالمم رو روی زانوم
گذاشتم و مش باقر مشغول شست وشو ی دست زخمیم و پانسمانش شد .
از شدت سوزش دستم ، چشمام رو محکم بستم ولی این
سوزش بیش از حد رو
دوست داشتم و برام لذت بخش بود چون باعث می شد برا ی لحظه ا ی هم که شده
سوزش قلبم یادم بره .
با تموم شدن کار مش باقر و باند پیچی شدن دستم روی صندلیم نشستم و رو به
خانم رفاهی که روبه روم وایستاده بود و با دلسوزی نگاهم می کرد گفتم : خانم
رفاهی شما می تونی تا یه مدت که بتونم برای پرهام جایگزین پیدا کنم کار او رو
هم انجام بدی؟!
قسمت(۲۱۶)
#دختربسیجی
_فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم!
_ولی از امروز دیگه روزهای پر کاری رو در پیش داریم!
_چقدر خوب! خوشحالم که این رو می شنوم! ولی آخه چطوری؟!
_زند خودش از مسافرت برگشته و قراره همه ی جنسا رو یک جا بخره!
_مگه پسرش با وکالت از او و با اطلاعش قرار داد و فسخ نکرده بود؟
_نه! سر خود این کار رو کرده!
_پسره ی سادیسمی دیوونه! آرام گفته بود که دیوونه است و هیچی بارش
نیست.
با شنیدن اسم آرام اخمام ناخوداگاه توی هم رفت و گفتم : چطور؟!
_چیزه.... هیچی! فقط قبلا درموردش یه چیزایی از آرام شنیدم! اینکه از لحاظ
روانی مشکل داره و باباش سعی داره این مشکل رو از بقیه پنهون نگه داره!
_او از کجا می دونست؟!
_اون اوایل که آرام به شرکت اومده بود این پسره ازش خاستگاری کرد و وقتی
جواب رد شنید روی دنده ی لج افتاد و چند باری مزاحم آرام شد!
آرام می گفت از توهین کردن به دیگران لذت می بره و کارایی می کنه که یه آدم عادی و نرمال انجامشون نمی ده.
_فعلا که همین دیوونه ی سادیسمی اوضاع ما رو بهم ریخته!
_من شنیدم اوضاع شرکت خودشون خیلی بدتره و این کار فقط از اون بر میاد!
_امروز اصلا حالم خوب نیست ولی فردا با زند ملاقات می کنم و توی جلسه ی
ساعت یازده در مورد کارایی که باید انجام بدیم حرف میزنیم.
_پس فعلا با اجازتون من از حضورتون مرخص میشم.
سری تکون دادم و خانم رفاهی از اتاق خارج شد و من خسته تر از همیشه سرم رو روی میز گذاشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
با دیدن شمار ه ی سایه لبخند بد جنسانه ای زدم و جوابش رو دادم که با گریه
سرم داد زد : تو به چه حقی این کار رو با من کردی؟!
_من کاری با تو نکردم اون بابای احمقت کرد که به خیال خودش می خواست آبرو ی رفته ات رو با نقشه ی احمقانه اش بهت برگردونه!
_خفه شو! آراد تو یه عوضی ای که فقط بلدی با احساس آدما بازی کنی!
_تو هم یه دختر عوضی و احمقی! تو فکر کردی اگه من باهات ازدواج می کردم
به پات می موندم؟ نه خیر من قصد داشتم خیلی زود از شرت خلاص بشم.
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۱۶) #دختربسیجی _فعلا که کارای حسابداری خیلی کم شده فکر کنم که بتونم! _ولی از امروز دیگه رو
قسمت (۲۱۷)
#دختربسیجی
_لیاقت تو همون دختره ی
_ببند اون دهنت رو دختره ی..... تو حتی نمی تونی یه تار موی گن دیده ی او
بشی.
با گفتن این حرف تماس رو قطع کردم و مستانه و دیوانه وار خندیدم.
*سه هفته از زمان برگشت آقای زند و بستن قرارداد جدید و برگشتن اوضاع شرکت
به روال عادی سابق گذشته بود، با این تفاوت که دیگه آرام و پرهام توی شرکت
نبودن و جای خالیشون حسابی به چشم میومد.
خانم رفاهی رو برای همیشه به جای پرهام گذاشته بودم و چون تازه کار بود و از خیلی چیزا سر در نمی آورد مجبور بودم خیلی از کارها رو خودم انجام و در مورد هر کاری هم توضیحاتی رو بدم.
توی اتاقی که قبلا به پرهام تعلق داشت و حالا متعلق به خانم رفاهی بود و پشت
میز کارش نشسته بودم و بی حوصله کارهایی که او با کامپیوتر انجام می داد رو
تایید می کردم و وقتی کارش تموم شد گفتم:خوبه! دیگه فکر کنم لازم به
توضیحات من باشه.
خانم رفاهی که روی صندلی و با کمی فاصله کنار من نشسته بود از جاش
برخاست و درحالی که مشغول ریختن چای از فلاسک روی میز کنار دیوار، توی لیوان می شد گفت: یادش بخیر وقتی آرام اینجا بود رو یه نوبت چایی می ریختیم و با شکلاتایی که همیشه همراهش داشت دور هم چایی می خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم!
جاش خیلی خالیه از وقتی که رفته شرکت سوت و کور شده!
بدون هیچ حرفی به حرفاش گوش می دادم که چایی رو جلوم و روی میز گذاشت
و ادامه داد: روزایی که نوبت او بود برامون چایی بیاره حسابی حرصمون رو در میآورد آخه وقتی میرفت به آبدارخونه یک ساعتی طول میکشید تا برگرده و
حسابی سر به سر مش باقر میذاشت!
این روند همینجوری ادامه داشت تا اینکه فهمیدیم به ترشی علاقه داره و من
بهش گفتم اگه چایی آوردنش از یک ربع بیشتر طول نکشه بهش لواشک خونه ای که خودم درست کردم رو میدم.
دیگه از اون به بعد رفت و برگشت آرام به ده دقیقه هم نمی رسید.
خانم رفاهی که فهمیده بود اصلا حواسم بهش نبوده گفت: گفتم چاییتون سرد میشه!
لیوان چای رو به دست گرفتم و یه مقدار از چاییش رو خوردم که خانم رفاهی روبه
روم نشست و گفت: شما نمیخواین به این جدایی پایان بدین؟!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: شما سه ماهه که از هم جدا شدین ولی شما
با کوچکترین حرفی توی فکر میرین و به یادش میافتین!
آه کشیدم و گفتم : دیگه محاله ما به هم برسیم.
_چرا محال؟!
_چرا آرام باید به کسی جواب بده که یک بار دلش رو شکسته و تنهاش گذاشته؟!
_چون هنوز هم دوستش داره! چون خانومه! چون میدونه شما برای چی اینکار رو
کردین!
قسمت(۲۱۸)
#دختربسیجی
_حیف نیست حالا که همه چی به خوبی و خوشی حل شده شما از دوری هم
رنج بکشین و دور از هم باشین؟!
_نمی دونم باید چیکار کنم و چجوری توی روش نگاه کنم دیگه ر وی نگاه کردن
به چهر ه ی خانواده اش رو هم ندارم!
_شما خودتون بهتر از من میدونید که خانواده ی آرام خیلی فهمیده و با درک
هستن!
من مطمئنم که شما رو درک میکنن!
چیزی نگفتم و توی فکر فرو رفتم که خانم رفاهی ادامه داد: راستش من توی این
مدت با آرام در ارتباط بودم و دیدم که حال و روز او هم بهتر از حال شما نیست!
من نمی خواستم در این مورد دخالتی بکنم و مطمئن بودم خودتون اقدام میکنین ولی دیدم شما هیچ کاری نمیکنین و با اومدن خواستگار برای آرام حال
آرام داره بدتر میشه!
با ترس و تعجب نگاهش کردم و گفتم :از چی حرف میزنین؟!
_از اینکه این روزا یه پسر حاجی آرام رو از برادرش خاستگاری کرده و برادره هم که
اوایل موافق نبود حالا با وجود پرهام و ابراز علاقه اش به آرام موافقه و سعی داره آرام
رو راضی به ازدواج کنه.!
دستم رو باعصبانیت و محکم مشت کردم که ادامه داد: آرام چیزی به من نگفته ولی من مطمئنم که منتظر شماست!
_آخه چجوری؟! چجوری بهش بگم برگرده!
_این دیگه بستگی به خلاقیت خودتون داره که چطور نازش رو بخرین ولی به
نظر من بهتر اینه که اول با باباش حرف بزنین و ازش اجازه بگیرین و دوم اینکه
سعی کنین در این زمینه از آرزو کمک بگیرین تا مثل این مبینا که این روزا از
نبود آرام آه و ناله داره نقش جاسوس رو براتون بازی کنه!
با این حرف خانم رفاهی روزنه ی امیدی توی قلبم روشن شد و لبخندی روی لبم
نشست .
از روی صندلی برخاستم و به سمت در اتاق رفتم ولی قبل از خارج شدن به
سمتش برگشتم و گفتم :خانم رفاهی! خیلی ممنون!
او که دست به سینه وایستاده بود لبخندی به روم زد و گفت : یه یا علی بگین
و تا تهش رو برین!
*ماشین رو توی حیاط خونه پارک کردم و با دیدن بابا جلوی در خونه که به نظر
میرسید قصد بیرون رفتن رو داره، سریع از ماشین پیاده و بهش نزدیک شدم
و بعد سلام کردن گفتم : بابا اگه دیرتون نمی شه و عجله ندارین می خواستم
باهاتون حرف بزنم.
با مهربونی بهم لبخند زد و در حالی که روی صندلی و پشت میز داخل بالکن می نشست گفت :نه! عجله ندارم.
روبه روش نشستم و گفتم :راستش می خواستم در مورد آرام باهاتون حرف بزنم.
قسمت(۲۱۹)
#دختربسیجی
لبخند روی لب بابا عمیق تر شد و گفت :کاری کن که برگرده!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد : من خیلی قبل تر از اینا منتظر بودم که
بیای و بگی قصد داری آرام رو برگردونی!
_من هیچ امیدی به برگشتنش نداشتم ولی امروز یه نفر باهام حرف زد و یه
جورایی امیدوارم کرد!
_من الان به اصرار مادرت داشتم میرفتم پیش آقای محمدی و مردد بودم که برم
یا نه ولی حالا که میبینم تو حتی با فکر برگشتن آرام انقدر روحیه ات عوض
شده با اطمینان بیشتری میرم و بهش میگم که من به پسرم افتخارمیکنم
نه برای اینکه دل آرام رو شکسته برای اینکه مثل یک کوه پشت پدرش وایستاد و
به خاطرش از با ارزش ترین چیزش گذشت!
_می خواین بگین شما در تمام طول این مدت میدونستین که. ...
_روزی که لباس عروس رو توی اتاقت دیدیم مامانت خودش رو نفرین کرد و
خودش رو مقصر جداییتون دونست اونجا بود که فهمیدم چرا آرام به من گفته که تو
رو نمی خواد و دیگه حاضر نیست زندگی کنه! او می خواست من نفهمم که شما
به خاطر من از هم جدا شدین.
به چشمای اشکی بابا نگاه کردم که از جاش برخاست و همراه با گذاشتن دستش روی شونه ام گفت :شما به خاطر من ازهم جدا شدین پس این منم که باید پیش
قدم بشم.
بابا با گفتن این حرف پله ها رو پایین رفت و ازم دور شد و من ازته دل خدا رو برای
وجودش و بودنش کنارم شکر کردم.
یک ساعت بود که روبروی مغازه ی آقای محمدی که اونطرف خیابون بود وایستاده
بودم و پاهام برای قدم برداشتن یاریم نمی کردن.
با یاد آوری حرفای بابا که گفته بود آقای محمدی روی خوش بهش نشون داده
عزمم رو جزم کردم و با خارج شدن دوتا مشتری و خلوت شدن مغازه دستم رو
محکم مشت کردم و با قدمای بلند و محکم خودم رو به مغازه رسوندم و برای اینکه از هدفم منصرف نشم سریع وارد مغازه شدم.
شاگرد مغازه که در نبود آقای محمدی کار مشتریا رو راه میانداخت رو به من
گفت :آقا شما چیزی می خواستین؟
_با آقای محمدی کار دارم.
شاگرده به طرف انتهای مغازه با صدای بلند گفت : اوستا! یه نفر اینجا با شما کار
داره!
پسر نوجوان با گفتن این حرف مشغول مرتب کردن وسایل توی قفسه ها شد و
لحظه ای بعدآقای محمدی بهمون نزدیک شد و بدون اینکه متوجه ی من باشه
رو به شاگردش گفت : احسان اینجا رو مرتب کردی برو و یه دستی هم به سر و
گوش قفسه های آخری بکش من خودم اینجا می ایستم و کار مشتریا رو راه
میندازم.
قسمت (۲۲۰)
#دختربسیجی
احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم.
آقای محمدی به سمت من که با سر پایین افتاده وایستاده بودم اومد و در سکوت
بهم خیره شد و من بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم بهش سلام کردم.
با بی احساس ترین لحن ممکن جواب سلامم رو داد که اضطرابم بیشتر شد و بعد
از چند دقیقه سکوت زبون باز کردم و گفتم:
من اومدم اینجا تا ازتون بخوام من رو ببخشین!
آقای محمدی رو به شاگردش گفت : احسان اینجا دیگه کافیه برو سراغ قفسه ی
آخری.
احسان که نفهمیده بود قراره بره دنبال نخود سیاه گفت :ولی اینجا هنوز کار داره؟!
آقای محمدی بهش توپید : گفتم برو سراغ قفسه ی آخری.
احسان با تعجب به سمت انتهای مغازه رفت و آقای محمدی رو به من گفت : میشه بگی چرا باید ببخشمت؟!
با تعجب به صورت ناراحت و جدیش نگاه کردم و گفتم :اینکه....
ناگهان حرفم رو رها کردم! چی باید می گفتم؟
اینکه دخترت رو رها کردم و دلش رو شکستم یا اینکه انگشت نمای خاص و
عامتون کردم!
چه سئوال سختی رو ازم پرسیده بود و من هیچ جوابی براش نداشتم جز سکوت
ولی او خیال کوتاه اومدن نداشت و دوباره پرسید :
اینکه چی؟!
با اعتماد به نفسی که یهو توی وجودم به وجود اومده بود جواب دادم: اینکه
مجبور شدم بین زنده موندن پدرم و زندگی با کسی که تمام دنیام شده زنده موندن
و نفس کشیدن پدرم رو انتخاب کنم.
_ فکر می کنی تصمیم درستی رو گرفتی؟!
_هنوز در این مورد با خودم کنار نیومدم ولی هر بار که به گذشته و شرایط اون
زمانم فکر می کنم باز هم همین تصمیم رو می گیرم.
_پس چرا می خوای ببخشمت وقتی خودت به کارت ایمان داری؟
_یعنی شما هیچ دلخوری و گله ای از من ندارین؟!
جوابی نداد و من بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم :من اومدم اینجا تا علاوه بر
عذر خواهی ازتون بخوام بهم اجازه بدین تا یک بار دیگه آرام رو ازتون
خاستگاری کنم.
چهره ا ش عصبی شد و بهم توپید : تو با خودت چی فکر کردی؟! فکر کردی دختر
من عروسک دست توئه که هر وقت نخواستی بندازیش دور و هر وقت خواستی بری
و ورش داری؟!
با خجالت سرم رو پایین انداختم که خودش با ناراحتی ادامه داد : برو و بزار جای
زخمی که روی دلش گذاشتی خوب بشه..
صالحین تنها مسیر
قسمت (۲۲۰) #دختربسیجی احسان جوابش رو داد : چشم اوستا الان میرم. آقای محمدی به سمت من که با سر پا
قسمت(۲۲۱)
#دختربسیجی
_خودتون هم خوب می دونین که جای این زخم فقط یه راه برای خوب شدن
داره و اون راه هم وجود منه!
می دونم خواسته ی زیادیه ولی ازتون می خوام اجازه بدین برای دومین و
آخرین بار آرام رو ازتون خاستگاری کنم.
آقای محمدی با کلافگی روی صندلی نشست و من توی سکوت مغازه توی
ذهنم دنبال کلمات تاثیر گذاری می گشتم تا به زبون بیارم که آقای محمدی
بدون اینکه نگاهم کنه گفت : اونی که باید بهت اجازه بده آرامه!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :اگه آرام موافق باشه من مخالفتی ندارم، من
فقط میخوام که او رو همون آرام شاد و سر حال سابق ببینم.
با خوشحالی ای که نمی تونستم هیچ جوره پنهونش کنم گفتم :خیلی ممنون آقا
جون قول میدم کاری کنم که آرام رو حتی سرحال تر از هر زمان ببینین!
لبخند بی جونی روی لبش نشست و گفت : برای دیدن اون لحظه، لحظه
شماری می کنم.
با بیقراری و خوشحالی و بعد خداحافظی کردن، عقب عقب رفتم و از مغازه خارج
شدم.
*جلوی آموزشگاه زبان منتظر آرزو موندم تا از مدرسه خارج بشه.
با خارج شدنش از آموزشگاه همانطور که توی ماشین نشسته
بودم به دنبالش خیلی آهسته حرکت کردم تا اینکه از آموزشگاه و شلوغی دور
شد.
بهش نزدیک شدم و براش بوق زدم که توجهی نکرد و در عوض به قدمهاش سرعت
بخشید.
شیشه رو پایین کشیدم و صداش زدم : آرزو وایستا کارت دارم.
با شنیدن صدام وایستاد و من هم ماشین رو همون کنار خیابون نگه داشتم که به
سمتم اومد و گفت : سلام شمایین! فکر کردم مزاحمه!
به روش لبخند زدم و گفتم :سلام! میشه امروز من برسونمت خونه میخوام
باهات حرف بزنم!
_در مورد آرامه؟!
اره
_پس من به دوستم بگم که با شما میام!
آرزو به سمت دوستش که منتظرش وایستاده بود برگشت و بعد کمی حرف زدن
باهاش توی ماشین نشست و من ماشین رو روشن کردم و کمی از مسیر رو
رفتم و گفتم : موافقی برای حرف زدن به کافی شاپ بریم ؟
_من باید زود به خونه برگردم پس هر حرفی دارین همین جا بزنین!