#پست۴۴
🌷#واژگونی
عطا پنس رو روی کانتر پرت کرد
_برو صورتت رو بشور..
صحرا با وسواس تمام دستمال رو روی صورتش میکشید
_واقعا میخوان بکشنت ؟
صدای تیک تیک فندک عطا امد و یک کام عمیق .
_نمیدونم! ..چند وقت پیش تو یک معامله سود کلونی کردم که رقیب زیاد داشت حالا یکی دندون گردی کرده .
صحرا از فرصت استفاده کرد و دوتا فنچون چای ریخت و با کیک خونگی روی میز گذاشت
عطا بی حواس انگار برای یک رفیق قدیمی یا یک دوست صمیمی داشت توضیح میداد .
_باید بگم بیان بالای پرچین حصار بکشن ناکس ها اینجا رو یاد گرفتن ...
صحرا فنجون چای رو مقابلش روی میز چوبی سُر داد و با نگرانی گفت
_ یعنی اینقدر خطرناکن؟
عطا یک کام عمیق دیگه از سیگارش گرفت و سیگارش رو کنار نعلبکی فنجون تکون داد .
صحرا بهش برخورد حس کرد حق این ادم گوش تلخ و از خود مچکره که حتی احترام اینکه براش کاری کرده رو هم نداره ... اخم کرد ولی عطا اصلا انگار تو باغ نبود اینقدر فکرش درگیر بود که بی اراده فنجون چای رو برداشت و هورتی کشید .
وقتی عطا عطر هل چای زیر بینیش امد ...یک نفس عمیق تر کشید تمام اون خاطرات بچگی براش تداعی شد ..صحرا با استرس به تغییر قیافه
عطا خیره شد
عطا نگاهش به صحرا خیره شد .
به جزء جزء صورتش، چشمهای سیاه و کمی کشیده اش، گونه های برجسته و دماغ عمل شده و لبهای گوشت آلودش.
پوزخندی زد
_گناه نداشت دماغ تو عروسکی کردی ...یا فقط واسه شما جماعت روضه خون حلالِه...
صحرا جا خورده بود با چشایی گرد نگاهش کرد
_چه ربطی داره! من بچه بودم از روی تاب افتادم دماغم شکست قوز در اورد بعد کنکورم رفتم عمل کردم .
صحرا چشاشو یکوری کرد و با حرص لب چید .
عطا از ژستش خنده اش گرفت
_حتماً قبل از دانشگاه هم خوشگلت کردن که بتونی راحت شوهر گیر بیاری ؟
صحرا به طرفش برگشت همینطور که دستاشو بغل کرده بود چشم ریز کرد و در جواب عطا گفت
_نخیر ما اطمینان داریم تهش تو روضه ها و جلسه ها شوهر گیرمون میاد هر چند که ما چیزی به اسم خدا و حلال و حروم سرمون میشه ...ناموس مون رو هم تو مهمونی های حروم به حراج نمیذاریم ..
عطا یک لحظه جا خورده نگاهش کرد .
یکدفعه انچنان از جاش بلند شد که صندلی از پشتش با صدای وحشتناکی به کف اشپزخونه افتاد .
صحرا هم تو صدم ثانیه جیغی کشید پا به فرار گذاشت ..
عطا با صورت سرخ به طرفش دوید
_دختره ی هرزه ی هرجایی ...!
صحرا برای یک لحظه کنترلش رو از دست داد انچنان زمین خورد که نفسش رفت حتی صدای تق شکستن پاش رو هم شنید
عطا یقه تیشرتش رو کشید .
صحرا هق زد
_پام..پام!
عطا بی اعتنا فک صحرا رو گرفت
_آدمت میکنم زیادی بهت رو دادم .
صحرا بی حال به استین عطا چنگ زد و بریده بریده گفت
_پام ..پام.
عطا به پای صحرا که زیرش به حالت کَج شده جمع شده بود نگاه کرد
مچ پای صحرا رو گرفت که صحرا جیغ گوش خراشی کشید ..عطا با حرص نگاهش کرد
_دست و پا چوبی !
صحرا از گریه دل میزد
عطا با همون عصبانیت شماره گرفت
_الو کاوه بیا اینجا این دختره یک بلایی سر خودش اورده !
کاوه پشت خط ترسیده گفت
_خودشو کشته ..
عطا با عصبانیت داد زد
_نه احمق ...ولی تو تا ده دقیقه دیگه اینجا نباشی من حتما این دختره رو می کشم.
و تلفن رو قطع کرد .
صحرا از درد ناله میکرد .
عطا بالای سرش دست به کمر ایستاده بود گاهی زیر لب فحش میداد .
به یک ساعت نکشید که پسری تپل با ریش پرفسوری و موهای فر فری وارد خونه شد .
عطا با همون اخم به صحرا اشاره کرد و گفت
_ببین چه مرگش شده .
کاوه هن هن کنان کنار صحرا نشست یادش امد این ادم قبلا دیده .
پسره شلوار جین صحرا رو پاره کرد
نوچی کرد
_عطا این بد جور شکسته ..
عطا اخم کرد
_خوب گچ بگیر !
کاوه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد
_مگه من عمله و بنام اینم ساختمونه که گچ بگیرم ...من نمیتونم من فقط چهار ترم پزشکی خوندم اطلاعاتم در حد یک پانسمان و بخیه است.. چه انتظاری از من داری !
عطا کلافه راه میرفت
_مثلا میگی چکارش کنم ؟
کاوه بلند شد
_باید عکس بگیره یک متخصص نظر بده شاید جراحی بخواد .
صحرا ترسیده هقی زد
عطا بی حوصله روی صندلی نشست
_این دختره قیافش همینجوری واسه همه قطب اهنربا هستش..بعد من ببرمش تو درمانگاه بشمار سه که گرفتنمون ..
کاوه کیفش رو برداشت
_خودت میدونی یا تا صبح از درد میمیره یا تا اخر عمرش پاش کج میشه شایدم فلج .
صحرا دوباره گریه کرد
عطا شونه بالا انداخت
_بهتر ..
کاوه به طرف در خروجی رفت
_هر گندی می خوای بزنی فقط اسم من نباشه!
عطا بی اعتنا بهش گفت
_شرت کم .
صحرا با چشای اشکی نالید
_تو رو خدا ...تو رو خدا دارم از درد میمیرم
عطا چنان با غیض نگاهش کرد
_یک کاری نکن اون پای دیگت هم خودم بشکنم .
صحرا دوباره هق زد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۵۸
🌷#واژگونی
ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که عطا واردویلا شد
ویلا غرق در سکوت و تاریکی بود، از پله ها بالا رفت صحرا رو در خواب عمیقی روی تخت دید که حتی توی خواب هم شالش محکم روی سرش بود
دوباره پایین امد روی کاناپه دراز کشید هیچ حس
خوشایندی از اون مهمونی نداشت دیدن مهرنوش توی مهمونی، اونم وقتی این دست و پا زده بود تا آدم بشه .
اهی کشید سعی کرد بخوابه هنوز چشاش تازه گرم شده بود که یکنفر با جیغ به در میکوبید .
گیج رو کاناپه نشست .
صحرا باترس و وحشت از پله ها پایین دوید.
_چی شده؟
دوباره صدای در اومد
صحرا نالید
_وای خدا اینجا هم دست از سرمون برنمیدارن .
عطا بلاخره به خودش امد بلند شد در رو باز کرد با دیدن مهرنوش با اخم گفت
_تو اینجا چکار میکنی ؟
صدای جیغ مهرنوش امد
_چرا رفتی ..مگه نگفتم میخوام پیشت باشم ...
صدای اعتراض یکی از همسایه بلند شد که عطا با عربی عذر خواهی کرد .
مهرنوش که با چشم های آبی خمارش نگاهش میکرد محکم به تخت سینه ی عطا کوبید
عطا با عصبانیت اونو داخل خونه کشید
مهرنوش چشش به صحرا افتاد و مات نگاهش کرد
بعد پوزخندی زد و تلو تلو خوران روی کاناپه نشست
_مورد جدیده؟؟؟ ..
عطا سر تکون داد
مهرنوش لبهای درشت ژل خورده ش رو برچید
_اگه میدونستم رفتی تو نخ دختر محجبه ها با عبا و روبنده میومدم ..
صحرا با اخم عطا رو نگاه کرد
_این چشه ؟
عطا نوچی کرد
_یکم اب لیمو براش بیار .
صحرا پشت چشمی نازک کرد و به طرف اشپزخونه رفت
__بیخود کردی امدی اینجا اگه من میخواستمت با خودم میاوردمت..
صحرا قاشق رو توی لیوان می چرخوند
_حالا حالش بده! ول کن تو ام ..
دختره با چشای اشکی عطا رو نگاه کرد
_ازدواج کردی ؟
عطا کلافه گفت
_به تو ربطی نداره ولی نه ..
مهرنوش زانوهاش رو بغل زد به صحرا نگاه کرد
_معشوقه ی جدید اش هستی؟
صحرا اخم کرد
_نخیر یکی از فامیل هاشونم .
عطا بهش خیره شده چشم ریز کرد مهرنوش با بُهت به عطا گفت
_تو غیر عطی کَس و کاری نداری؟
بعد انگار یادش امده باشه به دور بر نگاه کرد
_عطی کجاست؟
صحرا پوزخندی زد
_ازدواج کرده ..منم فک و فامیل های شوهرشم .
عطا با حرص نگاهش کرد
دختره کشدار گفت
_ازدواج کرده؟؟ ...خوش بحالش ..
به صحرا نگاه کرد
_حتما تو رو اوردن اینجا که مخ عطا رو بزنی و زنش بشی ؟
صحرا با چشای گرد شده گفت
_صد سال سیاه ...چرا هی منو میچسبونی به این؟؟ ..
مهرنوش پیشانیش رو ماساژ داد
_شوهر عطی خوبه؟؟؟ .
صحرا بدجنس عطا رو نگاه کرد و لبخندی زد
_اره خیلی ..اینقدر جنتلمن ..استاد دانشگاه ..خانواده دار ...خیلی هم دوسش داره ..
صدای خوشبحالش مهرنوش با کشیدن دستش توسط عطا همزمان شد عطا با حرص گفت
_برو بیرون ..
دختره جیغ کشید
_ولم کن ...
بعد دست عطا رو بوسید به پاش افتاد
_ببخشید غلط کردم ...ببخشید ..عطا ..من از خودت نرون ...من دوست دارم ..تو همه ی زندگی منی ...تو منو از منجلاب بیرون کشیدی منو رها نکن ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۵۸ 🌷#واژگونی ساعت از دو نیمه شب گذشته بود که عطا واردویلا شد ویلا غرق در سکوت و تاریکی بود،
#پست۵۹
🌷#واژگونی
عطا پوزخندی زد و گفت :
_صبح که بیدار شدم اینجا نباشی .
و به طرف اتاق بالا رفت.
مهرنوش های های گریه کرد
صحرا نگاهش کرد
_خانواده ت خبر دارن؟
مهرنوش شوکه نگاهش کرد
__خانواده ...!؟؟؟
با حرص ادامه داد
_معلومه لای پر قو بزرگ شدی !
صحرا بهش برخورد روی کاناپه مقابلش نشست
مهرنوش ادامه داد
_وقتی پونزده ساله م بود از خونه فرار کردم ..
چشای صحرا گرد شد
مهرنوش دوباره گریه کرد
_شوهر ننه داشتم بابامم معتاد بود اصلا نمیدونستم کدوم قبرستونی هستش ..با دوست پسرم فرار کردم امدم تهران ولی شب دوم دوست پسرم غیبش زد منم همون تهرون موندم اولش تو پارک ها بودم و مشتری پیدا میکردم بعد با گروه شیوا اشنا شدم یک چهار سالی پیش اونا بودم که فهمیدم دبی خوب پول میدن قاچاقی امدم اینجا ..اینجا هم دو سال توی کاباره و خونه تیمی ها بودم تا اینکه عطا منو پیدا کرد وقتی فهمید از زندگیم ناراضی ام و خسته شدم، همینجا برام خونه گرفت و در یک رستوران ایرانی برام کار پیدا کرد .
صحرا ته دلش یک جوری شد پس عطا اینقدرها هم بد نیست.
_خوبه که الان هم کار داری هم خونه .
مهرنوش آهی کشید
_من عادت به کار باشرافت ندارم ..
یک سال که تو مهمونی شرکت کردم تا حداقل عطا رو ببینم .
صحرا سری تکون داد و گفت:
_میخواستی ببینیش تا از دسته گلت خبر دار بشه !
مهرنوش نگاهش کرد و اروم گفت
_میدونستی عطی یک انرژی های خاصی داره؟؟
.صحرا سئوالی نگاهش کرد
_اره یک چیزهای میدونم چطور؟
مهرنوش صداشو اروم کرد
_از زندگی عطا چی میدونی ؟
صحرا فقط نگاهش کرد
_عطی زن عموی منه!
مهرنوش پوزخندی زد دستشو توی موهاش کرد :
_عطی انگشت کوچیکه ی عطا هم نمیشه!
مهرنوش حق به جانب نگاهش کرد
_اگه خانواده ات تو رو فرستادن و فکر کردن که عطا یک پسر پولدار و خوش تیپه تا بتونی اغواش کنی کور خوندن!
صحرا هیچی نگفت فقط نگاهش میکرد
مهرنوش روی کاناپه دراز کشید
_پس حدسم درست بود...ولی عطا داغ دیده است ...هیچ وقت دل نمی بنده !
صحرا که یک جورایی منقلب شده بود چشاش رو ریز کرد و پرسید :
_داغ کی؟
مهرنوش گفت
یعنی نمیدونی؟؟
_همسرش !!!!
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۰
🌷#واژگونی
صحرا مات و مبهوت نگاهش کرد
صدای عطا بلند شد
_مهرنوش ..
مهرنوش از ذوق خندید که گفت
_بالاخره دلش رام شد .
و به طرف پله ها رفت
صحرا پتو رو روی خودش کشید و روی کاناپه دراز کشید و تمام فکرش به حرف اخر اون دختر بود .
عطا کنار پنجره اتاق سیگار می کشید .
مهرنوش با اغواگری جلو رفت
عطا بدون اینکه نگاهش کنه گفت
_برات ماشین کرایه کردم ..
مهرنوش ایستاد و با اخم نگاهش کرد
_من نمیتونم برم حالم خوب نیست ..
عطا پوزخندی زد
_اگه میخوای برای من همون مهرنوش بمونی برو ..وگرنه هیچ کس دنبال جنازه یک دختر روسپی نمیگرده ..
به پنجره نگاه کرد
_الانم تاکسی اومد میتونی بری ..
مهرنوش با حرص به طرف در رفت دوباره راه رفته رو برگشت
_این دختره چه صنمی با تو داره .
عطا کلافه گفت
_خودش که معرفی کرد ؟
مهرنوش پوزخندی زد
_باور نکردم ..
عطا چشم ریز کرد
_پس اگه بفهمی نامزدمه باور میکنی ..یا اگه بگم زنمه؟؟؟
مهرنوش انتظار هر چیزی مثل معشوقه و همکار و ...داشت الا زن یا نامزد .
دوباره به طرف در رفت عصبانیتش وحشتناک بود وقتی از پله ها پایین امد نگاهی به صحرا کرد که چشماش توی تاریکی برق میزد بی اعتنا به اون در رو باز کرد و رفت .
صحرا زیر لب و با تعجب با خودش زمزمه کرد:
_این چرا رفت!
دوباره رو کاناپه دراز کشید
عطا از توی گوشیش دید که صحرا به سقف زل زده با خودش گفت عجیبه حتی درباره حرف های مهرنوش هم چیزی نمیگه ...
خودش هم دراز کشید که خوابش برد نفهمید چقدر خوابید که با صدای بلند موزیک بیدار شد بوی قهوه تو خونه پیچیده بود .
صحرا توی اشپزخونه میچرخید و وسایل رو جابه جا میکرد .
وقتی عطا رو دید به میز اشاره کرد
_سلام بشین صبحونه بخور
عطا روی صندلی نشست
صحرا توی فنجون براش قهوه ریخت و نون های تست سوخاری پنیر زده رو مقابلش گذاشت .
_بابابزرگ من نود سال عمر کرد هر روز صبحانه کله پاچه میخورد هیچ وقت هم نه چربی گرفت و نه فشار خون ، تازه خیلی هم قوی و با نشاط بود ..اصلا نون و پنیر قبول نداشت میگفت بزاری جلو خر نمیخوره ..
عطا چپ چپ نگاش کرد
_الان یعنی من خرم ..
صحرا اولش نگاهش کرد و بعد بلند زیر خنده زد
بریده بریده گفت
_نه منظوری نداشتم .
عطا روی لبش لبخندی نشست
_اسمت چی بود دریا... دشت.. بیابون..
صحرا مات نگاهش کرد تا حالا اسمش رو از زبون عطا نشنیده بود .
اروم گفت
_صحرا ..
عطا پوزخندی زد
_خدایی ننه و بابات چه فکری کردن همچین اسمی برات انتخاب کردن؟؟
صحرا لب برچید
_اسم مامان بزرگم بود ..
عطا با شیطنت یک لنگه ابروشو بالا انداخت
_زن همون بابا بزرگ کله پاچه خورت...قوی و با نشاط ..حتما خیلی هات هم بوده میفتاده به جون صحرا خانمشون !
صحرا عقب رفت که چسبید به کابینت از خجالت سرخ شده بود با اخم گفت
_خیلی بی تربیتی ..
عطا با همون شیطنت نگاهش کرد
_از فردا واسه منم کله پاچه درست کن ...تا از خجالت این صحرا خانم در بیام ..
صحرا اینقدر خجالت کشیده بود که حس خفگی بهش دست داد روشو اون طرف کرد ..
عطا بلند خندید
_چیه زبونت کوتاه شد زبون دراز؟؟ .
تلفنش زنگ خورد با دیدن شماره ایران اخم کرد
_الو ..
صدای ترسیده ی عطی اومد
_عطا یکی از اشناهای محسن، صحرا رو توی فرودگاه بندر عباس دیده ازش عکس گرفته ...توی اون عکس تو هم هستی ..اینا میخوان به پلیس بگن ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۱
🌷#واژگونی
عطا کلافه از روی صندلی بلند شد
_تو مطمئنی؟
عطی نگران گفت
_آره یکی از همکارای داداش محسن شمارو دیده و
عکس گرفته و برای داداش محسن فرستاده که یک نفر رو شبیه دختر خدابیامرزت تو فرودگاه دیدم
..داداش محسن احساساتی میشه عکس رو میذاره توی گروه و بدبختی اینجاست که محسن تو رو شناخت ..
عطا با حرص دست توی موهاش کشید، به صحرا خیره که متعحب از کلافگی اونه خیره شد...
_تو چی گفتی؟
عطی ادامه میده
_نذاشتم محسن به برادرش بگه اون مرد تویی ولی هی داره منو بازخواست میکنه قراره به پلیس خبر بده ..یک کاری کن عطا ..
عطا سعی کرد خونسرد باشه
_باشه ..باشه ...نگران نباش درستش میکنم ..
تلفن رو قطع کرد
صحرا نگاهش کرد
_چی شده ..؟
عطا بدون اینکه جواب صحرا رو بده شماره ای رو گرفت.
_الو سعید ..
صدای خواب الود سعید پشت خط میاد
_چی شده سر صبحی ؟
عطا عصبانی داد میزنه
_از من پول نمیگیری که پشت تلفن بگی چی شده سر صبحی ..
سعید کلافه گفت
_اوف ..بگو چی شده باید چکار کنم؟؟ ..
عطا با عصبانیت گفت
_همین الان میری دفتر مشیری و یک سند ازدواج واسه تاریخ قبل عروسی عطی درست میکنی فهمیدی به نام من و این دختره ..
سعید خیلی شل و خواب الود گفت
_بدون اجازه پدر نمیشه؟
عطا به صحرا خیره شد
_اگه دوشیزه نباشه میشه ..!
صحرا با چشای گرد از جاش بلند شد :
_چی میگی تو؟؟ ...
عطا دستش رو به نشونه ی سکوت بالا اورد
_حواست باشه قبل این تاریخ باشه و قبل از تاریخی که دوبی بودم .. واسه امروز عصر هم بلیط بگیر ..
سعید فقط گفت
_پس قرارداد ابو تراب چی؟
عطا سیگاری روشن کرد
_اون تموم شد .
تلفن رو قطع کرد صحرا با چشای اتشین نگاهش کرد :
_داری چه غلطی میکنی؟؟ ...
عطا سرش رو بالا گرفت :
_وسایلت رو جمع کن میریم خونه ..
صحرا از عصبانیت جیغ کشید
_تو فکر کردی من میذارم خانواده م رو اذیت کنی بهشون گفتی من مردم حالا میخوای اونا رو داغون کنی بگی من زنده ام ..
عطا مرتب در طول اتاق راه میرفت کلافه سیگار میکشید
_فهمیدن زنده ای ...تو فرودگاه بندرعباس ..
صحرا فقط نگاهش کرد
_جریان سند ازدواج چیه میخوای چکار کنی؟؟
..احساسات اون بدبخت ها کم بود داری آبرو اعتبارشون هدف میگیری؟؟ ..
عطا داد زد
_خفه میشی یا نه؟؟ ..
صحرا پوزخندی زد
_پام برسه پیش پلیس میرم همه چی رو میگم ..
عطا گردنش کج کرد و دست به کمر نکاهش کرد
_مثلا چی؟...اینکه من زن عقدی و شرعی خودم دزدیدم ...تو اون مملکت خراب شده وقتی سند ازدواج بخوره به اسم دختر یعنی کل زندگیش در دستان یک مردیه که حتی اجازه داره بدزدتش ..
صحرا با چشای اشکی نگاش کرد
_تو یک حیوونی ...نمیدونم چه پدر کشتگی با ما داری ..ولی میدونم یک ادم پستی ...
عطا نیم نگاهی بهش کرد
و صحرا تو ذهنش داشت برنامه ای میچید تا بتونه فرار کنه ..با خودش فکر کرد الان قراره زنده موندنش اشکار بشه پس بهتره کاری بکنه ..
ولی نمیفهمید دقیقا هدف و دلیل عطا از این همه کینه چیه و این چیزی که تمام معادلات ذهنش رو بهم میریخت وجود عطی بود که میدونست داداشش داره چه گندی میزنه..
روی کاناپه نشست فکر کرد باید فعلا با هر ساز ناکوک عطا برقصه تا پاش برسه ایران شاید اینجوری بهتر بتونه کاری بکنه ...از این شهر غریب و ادم زبون نفهم میترسید و میدونست تهش میشه پناه اوردن به عطا ..
سرش سوت میکشید وقتی میفهمید عطا چه خواب هایی براش دیده ..چرا خوشبینانه فکر میکرد میتونه یک زندگی که همیشه دلش میخواست بدون حضور پدر و مادرش داشته باشه ...چرا خوشبینانه تر فکر میکرد عطا خودش خسته میشه یک روز ولش میکنه ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۲
🌷#واژگونی
***
صدای تق و تق فندک بود و عطا که غرق فکر بود .
صحرا روی کاناپه به تلوزیون خاموش زل زده بود زانوهاش بغل گرفته بود .
صدای تلفن امد
عطا سریع جواب داد
_چی شد؟
صحرا فهمیده بود اتفاق هایی افتاده
عطا به صحرا نیم نگاهی کرد
سعید پیروزمندانه گفت
_درست شد ثبتی و رسمی ...
عطا نفس گرفت
_به عنوان شاهد بهت نیاز دارم ...رسیدم ایران خبرت میکنم ..
و ایندفعه با خیال راحت شماره گرفت
_الو عطی..
عطی با صدای خفه و نگران گفت
_چی شد ؟
عطا از روی صندلی اشپزخونه بلند شد
_بهشون بگو عطا شرط ازدواج من و محسن رضایت این دختره برای ازدواج وخودش گذاشته بود اینم قبول کرده ..تمام سند ها مال قبل ازدواج شماست خیالت راحت ..بگو الانم دارن تو دبی زندگی میکنن خیلی اصرار کردن شماره من به اون مردک بده ..
لبخند کجی زد
_بدم نمیاد باهاش حرف بزنم ..
عطی نگران گفت
_ولی تو تو بازجویی گفتی از صحرا خبر نداری ..
عطا نزدیک صحرا شد
_میتونی واسه اینم بگی دلش نمیخواسته ریخت خانواده اش ببینه ..
سرش نزدیک صحرا میاره با لبخند کجی ادامه میدهد
_اون عاشق شوهرشه و زندگی خوبی دارن ..
صحرا مات شده نگاهش میکنه
عطا ادامه میده
_شماره و ادرس محضر رو برات میفرستم بهشون بگو..
و تلفن قطع میکنه و رخ به رخ صحرا ..
_قیافه بابات و اون عموت دیدنی ..
صحرا فقط نگاهش کرد .
عطا نفس اش تو صورتش فوت کرد
_حتی به این فکر نکن که پات برسه میری پیش پلیس چون هیچ شاهدی نداری ...کلی عکس از تو هست که تو اشپزخونه خونه من راحت اشپزی میکردی ...تو بازار خوشحال کنارم بستنی میخوردی..و اصلا وضع و حالت شبیه گروگان ها نبوده ..
صحرا لب میگزه
عطا به چشم های بُهت زدش خیره میشه
_و من خیلی چیزهای دیگه میدونم که فقط یک شوهر و دوست و همراه میدونه ..نه یک گروگانگیر ..
صحرا بی اختیار اشکش میچکه
_همه این کارا برای چی بود ..هدفت چیه عطا ...؟
عطا دندون رو هم می سابونه مردمک تیره چشش بزرگتر میشه و چشم هاشو بی رحم تر میکنه
_میفهمی ...!!!
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۳
🌷#واژگونی
***
سعید یک پاکت به طرف عطا گرفت
_تمام مدارک ...بخاطر باطل شدن شناسنامه اش و جسد اون دختر احتمالا بری بازجویی ..
عطا همینطور که به سند ازدواج نگاه میکرد گفت
_اگه شاکی خصوصی نداشته باشم چی؟
سعید ادامه داد
_کارت زودتر راه میفته ولی باید همه چی طبق نقشه تو پیش بره ..
عطا مدارک داخل کیفش گذاشت
_میره ..
سعید به صحرا خیره شد که سرش وبه شیشه ماشین تکیه داد بود غرق فکر بود
_رفتی دُبی امدی زبون تو موش خورد ...یا اونجا بهت خیلی خوش گذشته تو لَک ای امدی!
عطا نیش خندی زد
_دنبال راه در روه که وجود نداره ..
صحرا فقط نگاهش کرد .
سکوت صحرا برای خود عطا هم جالب بود ..هیچ واکنشی نشون نمیداد زیادی مطیع و ساکت بود.
ماشین مقابل یک اپارتمان ایستاد .
عطا ریموت به طرف راننده گرفت
_چمدون های خانم ببر بالا و لیست خرید ازشون بگیر ..
صحرا از ماشین پیاده شد
عطا به طرف سعید برگشت
_چی میخوای بگی اینقدر دست دست میکنی ؟
سعید گوشه لبش خاروند
_چقدر بهش مطمئنی؟
عطا اخم کرد
_که چی؟
سعید مکث کرد
_باید کارش یکسره کنی ؟
عطا بهش خیره شد بود بدون پلک زدن
سعید سر تکون داد
_اگه ببرنش پزشک قانونی ...تمام دروغ هات و پرونده سازی هات لو میره ...اونوقت به جرم ادم ربایی حتی تا پای چوبه دار میری ...
صداشو اروم کرد
_فهمیدی منظورمُ ...!!
عطا عصبی بود اهومی گفت پیاده شد ..
وارد اسانسور شد
راننده دم اپارتمان ایستاده بود
با دیدن عطا سریع گفت
_خانم لیست ندادن ...یعنی بی اعتنا رفتن تو اتاق ..
بی اعتنا به حرف های راننده گفت
__مهندس برسون واسه ساعت شیش هم اینجا باش..
وارد خونه شد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۶۳ 🌷#واژگونی *** سعید یک پاکت به طرف عطا گرفت _تمام مدارک ...بخاطر باطل شدن شناسنامه اش و جسد
#پست۶۴
🌷#واژگونی
عطا پشت در اتاق صحرا ایستاد ..نفسش رو حبس کرد
فکرش هزار جا میپرید و برای اولین بار نمیتونست تمرکز کنه .
و از همه بدتر سکوت صحرا بود
در اتاق رو با ضرب باز کرد .
صحرا روی تخت نشسته بود، انگار داشت به موضوعات مختلفی و اینکه چه رابطه ای با هم دارن فکر میکرد .
_سعی میکنم یادم بره دختر کی هستی ...واسه همون اذیتت نمیکنم ...پس تو هم جفتک نپرون ..
صحرا نگاهش کرد
_پس امدن عطی تو زندگی عموی من نقشه بود آره ..؟؟؟
عطا نزدیکش شد پوزخندی زد
_هنوز مونده تا بابای عزیزت درد بکشه ..
_لباس هاتو در بیار ..
صحرا فقط نگاهش کرد
_بابام مگه چکار کرده ؟
عطا با عصبانیت داد زد
_دختره عوضی یادم ننداز ...یادم بیاد گرگ میشم تیکه و پارت میکنم ..
عطا نزدیکتر شد و دستش رو بند چادر صحرا کرد.
اشک صحرا چکید :
_بابام چکار کرده؟
عطا چشاش به خون نشسته بود چادر رو از سر صحرا کند کش چادر به گیره موهاش گیر کرد و صحرا از درد سرش خم شد
_مگه نمیگم خفه شو ...
صحرا دستش رو به سرش گرفت موهای فردارش که تا نزدیک گردنش میرسید همه پخش و پلا روی هوا بودن ..
_اون عکس های من مال قبل ازدواج عطی هستش !..اره ؟؟؟
عطا به موهای صحرا چنگ زد سرش رو به دیوار کوبید
_خفه شو ..
صحرا اشکاش میریخت
_تو زن داشتی ...جه بلایی سرش امد ..
عطا از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود با غیض دستش رو زیر گلوی صحرا گرفت
_خفه میشی یا خفه ت کنم؟؟ ..
با یک حرکت یقه ی بلوز صحرا رو کشید ..
صحرا هق میزد
_بابام چکار کرده عطا ..
عطا دستشو رو روی گلوی صحرا شل کرد ..
نگاهش دیگه روشن نبود ...انگار مرور خاطرات براش عذاب آور بود ..
_میدونستی بابات یک زن دیگه داره ...مطمئنم هم تو هم مامان جونت میدونستین...شاید نمیخواستی باور کنی از بابای که بُت ساخته بودی ..که نماز اول وقت مسجدش ترک نمیشد همچین کاری هم برمیاد !
دستشو تا امتداد شونه صحرا کشید
صحرا تنش رو عقب آورد ..
عطا خونسرد نگاهش کرد
_زن بابات ... زن عقدی من بود !
صحرا با بُهت چشاش گشاد میشه
_تو ...تو ..
عطا سرشو نزدیک میبره روی گردن برهنه صحرا
_من چی عزیزم ؟!
لبهاش روی گردن صحرا میذاره ....
_پس دختر کوچولوش میدونسته باباش یک دختر نصف سن اش گرفته!
و صحرا داشت فکر میکرد همه عمرش این توهمات ذهن بیمار مادرش میدونسته باباش زن داره
عطا ادامه داد
_و من همون ادمی ام که چند سال پیش با عموت تصادف کرد اون رفت تو کما ..
دست دیگش دور کمر صحرا می ندازه
_فقط هیجده سالم بود چون پول دیه نداشتم زن عقدی مو مجبور کرد طلاق بگیره تا رضایت بده ..
تمام تن صحرا به رعشه افتاده بود
عطا دستش رو زیر بلوز صحرا برد...وقتی دستای داغ عطا روی پوست تن یخ زده صحرا نشست ..صحرا بیشتر لرز کرد
و عطا بی رحمانه اعتراف میکرد
_قرار بود عطی یک مهریه سنگین از عمو جونت بکنه ولی دلش رحم امد و گفت خود عموت هم بخاطر اون تصادف و اون اتفاق داره زجر میکشه و داره عاشقانه زندگی میکنه ..ولی من بیخیال تو نمیشم ..
صحرا فقط نگاهش میکرد گاهی لب هاش رو باز و بسته میکرد ولی ذهنش بیشتر از این پیش نمیرفت مسخ شده بین دست های عطا بود اما انگار ذهنش فلج شده بود و تمام حس ها و اعصاب تنش از کار افتاده بود بطوری که حتی بوسه های آتشین عطا رو هم حس نمیکرد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۵
🌷#واژگونی
صحرا فقط به عطا خیره شده بود .
عطا نفس نفس میزد .
یک حس عجیب تو وجودش پیچیده بود حس خواستن وحشتناک صحرا و عذاب وجدان گندی که ته ذهنش چسبیده بود .
صحرا ولی تمام فکرش اتفاق های بود که ردیف وار پشت سر هم افتاده بود .
عطا با حرص لب پایین صحرا رو زیر دندون کشید.
صحرا به خودش امد
بالاخره ذهنش از خواب رفتگی بیدار شد .
با شدت خودش عقب کشید
حس تهوع تا بیخ گلوش بالا امده بود .
بریده بریده گفت
_ب...به من ..دست ن...نزن
عطا با لذت نگاهش کرد
_
باید این کار خیلی وقت پیش انجام میشد ..الانم بهتره یادت بره چی شنیدی و چی شده ..سعی کن لذت ببری ..
صحرا مایع تلخ مزه راه گلوش گرفته بود
عطا دوباره نزدیکش شد هرم نفس های عطا باعث شد اون زهر تلخ که راه نفس صحرا رو بسته بود
بالا بیاد ...عق زد
دستش جلوی دهنش گرفت
خودشو تو دستشویی رسوند
بالا اورد نفس گرفت تمام محتویات معده اش بالا اورد .
عطا پر اخم نگاهش میکرد
صدای تلفنش بلند شد
کلافه نچی کرد
به طرف تلفنش رفت شماره عطی بود
_چیه؟
عطی با استرس گفت
_عطا بابای صحرا میخواد باهات حرف بزنه ..
عطا نیم نگاهی به صحرا انداخت
صدای عطی امد
_عطا جان ...
عطا عصبانی حرفش و برید
_گوشی رو بده !
صدای لرزون بابای صحرا رو شنید
تمام وجودش نفرت بود
_سلام ..
بابای صحرا بیچاره وار گفت
_چه بلایی سر دخترم اوردی؟
عطا به صحرا نگاه کرد که چهار چنگولی کف روشویی نشسته بود .
_من خیلی با صحرا صحبت کردم ولی مرغش یک پا داره نمیخواد شمارو ببینه ...
صحرا با بغض نگاش میکرد
_چکار کردی اون بچه رو که راضی شد ما داغ اش ببینیم .
عطا نفس گرفت
_ما همدیگر دوست داریم ..اون الان زن منه ...و ..
نیش اخر زد
_اون به من گفته که چقدر با شما و مادرش مشکل داشته ...حتی جریان خودکشی چند سال پیش ...
صدای گریه صحرا بلند شد
_ت رو خدا تورو خدا بزارید ببینمش ..
عطا نفس گرفت به صحرا نگاه کرد که همینطور با رنگ پریده و چشمهای از حدقه ور امده داشت نگاهش میکرد حتی توان بلند کردن صداش نداشت یک بغض مثل تیغ تو گلوش بود نه پایین میرفت نه بالا ...
_از نظر من مانعی نداره ولی خودش نمیخواد ...اون فهمیده که شما تجدید فراش کردین ..از مادرش جدا شدین ..و از همه بدتر یک دختر پونزده ساله دارید ...یعنی پونزده سال گولش زدید..
صحرا گیج با کمک دیوار بلند شد .
عطا سریع گفت
_متاسفم حرفی دارید تو دادگاه بزنید فعلا..
گوشی رو قطع کرد .
صحرا تلو تلو میخورد جلو می امد
_با..بابام ..میخوام حرف بزنم ..
عطا نیش خندی زد
_نه دیگه موش کوچولو تمام سناریو من خراب میکنی ..
و سریع شماره سعید گرفت
_بیا منتظرتم ..
عطا نگاهش کرد
_استراحت کن که شب سختی پیش رو داری ..
صحرا بیچاره وار روی زمین نشست .
عطا در اپارتمان و قفل کردو سوار اسانسور شد و برای سعید تایپ کرد
"برام یکم قرص روانگران تهیه کن "
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۶
🌷#واژگونی
***
سعید قرص های داخل پاکت رو به طرف عطا گرفت
_داخل نوشابه هم میتوتی بریزی !
عطا سری تکون داد
سعید پوزخندی زد
_بابای اسکولش رفته شکایت کرده خبر نداره چه خواب هایی براش دیدی ..
عطا با اخم به خیابون بارون زده ی خیس نگاه میکرد .
_از ترانه خبر نداری؟
سعید با غم نگاهش کرد
_مردک بعد قهر کردن و طلاق زنش ترانه رو برده خونه ی آبا و اجدادیشون ...فقط همینو میدونم با داداشش گلاویز شده .
عطا از درد چشم بست
_عطی بهت خبر داده ؟
سعید اهومی کرد
بعد با کنجکاوی پرسید
_جالبه دختره نخواسته فرار کنه؟
عطا پوفی کشید..
_فکر کن یک دختر شر و شیطون رو غل و زنجیر ببندی ...با اون مادر خشک مقدسش .بابا هَم که به ظاهر موجه فقط یک جنگ روانی درست میکرده تا نبودن ها و گند زن دومش رو لاپوشونی کنه ...
به طرف سعید برگشت
_تکلیف اون بچه هم که وسط همچین دیونه خونه ای بزرگ شده معلومه ...اون آرزوش بود یک جورایی بدون عذاب وجدان برای همه حذف بشه .
سعید به گوشه ی خیابون اشاره کرد
_همین جا نگه دار ..
راننده نگه داشت
و سعید غرق فکر گفت
_ توی این بازی همه تاوان دادن ولی ..
حرفش رو خورد نگاهی به عطا کرد پیاده شد و رفت
عطا به پاکت توی دستش نگاه کرد
_شما میری خونه قربان ..؟
عطا پاکت رو توی جیبش گذاشت
_آره ...ماشین رو توی پارکینگ بذار سویچ رو هم بده ... تا دو روز آف ی تا بهت خبر بدم ..
راننده از آینه به عطا نگاه کرد
_خانم لیست ندادن ....
عطا اخم کرد و نه ای گفت
ماشین به طرف پارکینگ دور گرفت
_خانم خیلی مهربونن ..
عطا با اخم به راننده اش خیره شد .
راننده هول و دستپاچه سویچ رو به طرفش گرفت
_ببخشید نمیخواستم ..
عطا تو حرفش پرید
_بسه میتونی بری ..
راننده رفت ..عطا دستش تو جیبش روی اون پاکت مشت شد برای اولین بار تو زندگیش یک نیروی بازدارنده برای کارهاش در وجودش به تب و تاب افتاده بود .
دکمه ی آسانسور رو زد ..
قلبش میکوبید، هیجان خاصی داشت...
در اپارتمان رو باز کرد .
صحرا گوشه ای کز کرده، ملافه ی تخت رو دور خودش پیچیده بود، نوک بینی و چشماش از گریه سرخ شده بود ..
عطا مقابلش ایستاد صحرا با بغض نگاهش کرد و چشاش پر اشک شد
_فردا می برمت پیش پدرت !
صحرا با بُهت بلند شد
_واقعا میریم؟؟؟ ...میدونستم تو روح بزرگی داری ..
و با گریه گفت
_میدونستم تو فقط ظاهرته که میخوای ادم بدی باشی ...من قلب مهربون تو رو دیده بودم ...
صحرا دوباره پرسید
_یعنی همه چی تموم شد، من فردا میرم پیش بابام؟؟؟ ..
عطا به طرف اشپزخونه راه افتاد
_آره ...
صحرا دماغش رو بالا کشید و همینطور که دنبال عطا راه میرفت گفت
_تو دروغ گفتی بابام زن داره آره؟
عطا پشت بهش بدون اینکه نگاهش کنه
_نه ای گفت
در یخچال رو باز کرد یک بطری اب میوه از یخچال بیرون اورد
صحرا هق زد
_اون ..اون ...زن قبلاً...قبلاً زن تو بوده ؟
عطا با نفرت دندون روهم سابوند در بطری اب میوه رو باز کرد
صحرا با گریه و التماس گفت
_،تو رو خدا بابامو ببخش ...ببخشش ...
عطا اینقدر پر نفرت شده بود که به عذاب وجدانش غلبه کرد و قرص رو داخل بطری انداخت ..
صحرا هنوز گریه میکرد و هق میزد
_به خدا ما نمیدونستیم ..مامانم شک کرده بود ..ولی نمیدونستیم .
عطا به طرفش چرخید به صحرا زل زد به چشمهای لبالب پر از اشکش مژه های تاب دار خیسش و صورتی که رنگ پریده تر و سفید تر دیده میشد و نوک دماغ عملی سربالاش که سرخ بود شبیه دلقک ها کرده بودش .. لباش بد جوری ترک خورده و پوسته شده بود....
عطا بطری رو به طرفش گرفت
_بخور ...
صحرا لب هاش از بغض می لرزید
_منو فردا میبری پیش بابام؟
عطا سر تکون داد
صحرا بطری رو گرفت کمی از مایع خنک هلو رو خورد تکه های نکتار هلو براش یک حس خوب داشت و تمام ذهنش این بود فردا به باباش بگه چقدر در حق عطا ظلم کرده و هیچ شکایتی ازش نکنه ...دوباره وسط خوردن اب میوه گریه کرد
دوباره به عطا زل زد و گفت
_ببخش مارو ...ببخش..
عطا اروم سر تکون داد
_ آب میوه ت رو بخور...تا حالت بهتر بشه ..
صحرا هم کل محتوای قوطی رو خورد ..
عطا در سکوت فقط نگاهش میکرد .
صحرا زیر رگبار نگاه عطا خجالت کشید و با همون ملافه ی پیچیده دور خودش به طرف تخت رفت
عطا پیشانیش رو ماساژ داد دوباره به سمت یخچال رفت دستش روی بطری مشروب رفت دلش میخواست که اونم مست بشه هیچی نفهمه ولی دستش رو عقب کشید ...میترسید صحرا حالش بده بشه اینم مست باشه نتونه کاری بکنه ..
بطری آب رو برداشت سر کشید ..
ریموت پخش رو برداشت یک اهنگ پلی کرد
صحرا متعحب از رفتار عطا نگاهش میکرد .
عطا به طرف کمد رفت یک پیراهن کوتاه سبز رنگ زنانه برداشت...پوزخندی زد پیراهنی بود که با پول صافکاری برای ترانه خریده بود و اون هیچ وقت تنش نکرده بود ..پیراهن رو به طرف صحرا گرفت
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۷
🌷#واژگونی
****
صدای شُرشُر اب با صدای اهنگ ادغام شده بود ..
صحرا چشماش رو که باز کرد سردرد وحشتناکی داشت
تنش لرز کرد پتو رو دور خودش پیچید، گیج بود، متوجه زمان و مکان نبود ..هنوز صدای شُرشُر اب میومد و تبلتی که کنار تختش در حال فیلم پخش بود .
بی اراده تبلت رو برداشت چشاش تار میدید صدای خنده های بلند دختری میومد ..چشاشو روی هم گذاشت سعی کرد تمرکز کنه ..
دختری رو میدید که با پیراهن سبز و موهای فر کوتاه دیوانه وار میخندید ..
روی صورت دختر مکث کرد ..
صدای دختر بین خنده هاش میومد که کشدار حرف میزد
_عطا ...دلم میخواد برقصم
صحرا با وحشت به تبلت خیره شد .
خودش بود ...اون دختر خودش بود دستاش دور گردن عطا حلقه شده بود جوری میخندید که انگار صحرا نبود دختری بود فارغ از همه ی دنیا .
دید بطری آب رو با ولع سر میکشه ...و مستانه قهقه میزنه هنوز دستاش از گردن عطا جدا نمیشد و صدای عطا با همون لبخند کجش
_جوون خانومم چه هات شده ..
صحرا چشاش بُهت زده تمام صفحه ی اون تبلت رو نگاه میکرد وقتی ناشیانه و تلو تلو خوران فقط میرقصید خودش مثل یک پیچک به عطا می پیچید .
صدای خنده های بلند ..صدای اهنگ ...عطا ایستاده بود و با لذت تمام فقط نگاهش میکرد و صحرای توی فیلم رفتارهای هرزه گونه اش رو تمام و کمال داشت به رخ میکشید .
صحرا وحشت زده تبلت رو روی تخت انداخت ..صفحه ی تبلت روی تشک افتاد ولی هنوز صداها با انعکاس شُرشُر اب در هم می پیچید
صحرا وحشتزده نفس نفس میزد ...چشاش تار میدید صدای خودش رو از تبلت شنید
_گرم شده میخوام لباسمو دربیارم ..
و نگاه ترسیده اش از تبلت روی تخت به کنار تخت افتاد همون لباس سبز رنگ ..
صداهای زننده ای که از توی تبلت می شنید، اونو به جنون میکشوند .
دست رو گوش هاش گذاشت ...جیغ کشید ..جیغ های گوش خراش...
هق میزد
و فقط داد میزد و هق میزد و خدارو صدا میکرد.
حس میکرد قبلش از شدت تپش داره می ایسته ..
نفسش بالا نمیومد.
از حال رفت .
****
****
عطا به سِرمی که به دست صحرا وصل بود خیره شد
دکتر نگاهی بهش کرد
_حالش خوبه یک شوک وارد شده ضربان قلبش رفته بالا یک سِرم و یک آرام بخش براش تجویز کردم.
البته جواب ازمایش وجود امفتامین تو خون رو نشون میده! .
عطا اروم سر تکون داد ..
_دیشب من و خانمم مهمونی بودیم ..و خانمم دلش میخواست برای یک بار هم که شده امتحان کنه ...
بقیه اش رو نگفت
دکتر سر تکون داد
_امان از شما جوون ها ..
عطا لبخندی زد
_زن پونزده سال کوچیکتر میگیری همین میشه عاقبتش باید بشینی بچه داری کنی ..
دکتر نیش خندی زد
عطا به صحرا اشاره کرد
_مادر و پدرش توی راه هستن لطفاً چیزی نگین ..
دکتر با اطمینان بهش سر تکون داد.
عطا کنار تخت صحرا نشست .
چشاشو باز کرد با دیدن عطا وحشت زده نگاهش کرد .
عطا با همون غرور و ژست خاص خودش گفت
_مامان و بابات دارن میان ...دیگه تو یک دختر دزدیده شده ی بدبخت نیستی ...
نیش خندی زد ..سرشو جلوتر اورد ..انگار نگاهش روشن تر شده بود
_اون فیلم نشون میده چقدر واسه رسیدن به عشق من له له میزدی ..
گردنش رو بسمت چشمای که بی روح و بی فروغ بود کج و به سیاهی چشاش خیره شد
_فکر نمیکردم اینقدر باحال باشی خیلی خوش گذشت .
صحرا چشم بست ...تمام فریاد هاش توی گلو خفه شده بود .
صدای مادرش رو شنید
_صحرا ..وای ..صحرا ..
نگاهش به در وردی افتاد مامانش بود با همون چادر مشکی و مقنعه مشکی همیشگی ..مامانش محکم بغلش کرد و زار میزد .
ولی صحرا بی حرف فقط تو حجم اغوش مادرش رفته بود و پدرش رو دید که به سرش میکوبید و گریه میکرد .
عمو محسن هم بود نگاهش حریصانه به عموش بود .تنها کسی که دلش براش تنگ شده بود .
عطا با غرور ایستاده بود .
مادر صحرا با مشت به سینه عطا کوبید
_دختر مو چکار کردی؟؟ .خدا ازت نگذره ...اونو گول زدی خدا جای حق نشسته ...قران بزنه به کمرت ..
فک عطا چفت شده بود .
و صحرا میدونست دقیقا مامان بیچاره اش پا گذاشته رو ممنوعه های عطا ..
باباش بغلش کرده بود گریه میکرد .
عمو محسنش هم کنار تختش نشسته بود با کینه به عطا خیره شده بود
_صحرا عمو جون بگو همه چی دروغه ما خودمون وکیل میگیریم برات ..بگو این مردک دزدیده تو رو !
عطا اخم کرد
_تمام مدارک قانونی وجود داره که هیچ اجبار و دزدیدنی در کار نبوده صحرا با میل خودش سوار ماشین شد ...شما دیدین اون دزدیده شد ؟
محسن به طرفش هجوم برد
_مردک عوضی...من خودم دنبال ماشین دویدم ..
عطا نفس گرفت
_اره اونجا صحرا ترسیده به من میگفت تند تر برو دلش نمیخواست دست هیچ کس بهش برسه ...
محسن دندون رو هم سابوند
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#ادامه_پست_۶۷ _ چرا گفتی از صحرا خبر نداری..اونجا که تو دبی بودی ؟ عطا به صحرا خیره شد نزدیکش رفت د
#پست۶۸
🌷#واژگونی
محسن با ناراحتی بیرون رفت .
مادر صحرا اونو بغل کرد
_می برمت پیش خودم عزیزم
مامان جون و باباجون منتظرت هستن گفتن حتما بیارمت ..
صدای عصبانی پدر صحرا در اومد...
_شما بفرمایید به نامزد بازی تون برسید ...
بعد مهربون به صحرا نگاه کرد
_باباجون میریم خونه خودم .
مادر صحرا پوزخندی زد
_میخواد از زن و بچه ش برات رو نمایی کنه ..
صحرا آنی به عطا خیره شد که بهش زل زده بود چرا یادش رفته بود زن بابای اون عشق سابق عطاست؟؟؟ ..
بابای صحرا با حالت تهاجمی گفت:
_هرچی که این بچه با وجود تو توی آشوب و بدبختی بود بسه.
نه اینکه بالای سرش بودی، نه اینکه حواست بهش بود حتی یک غذای درست و حسابی جلوی این بچه نمی ذاشتی ..
مادرش با جیغ و داد گفت
_این بچه بخاطر هوسبازی های تو از خونه فرار کرد .
صحرا سرش رو محکم گرفت ..
عطا دست به جیب با همون لبخند کج به جنگ و جدال مادر و پدر صحرا نگاه میکرد .
همون لحظه محسن وارد اتاق شد
_چه خبر تونه؟؟؟ ...داداش صداتون کل راهرو رو برداشته .
عطا پوزخندی زد و قبل اینکه محسن پیشنهاد بده گفت
_صحرا یک زن متاهله قطعا جایی میره که شوهرش اونجا باشه .
مادر صحرا با نفرت گفت
_ولی من میخوام پیش دخترم باشم ..
عطا دکمه کتش رو باز کرد
_میتونید تا عصر پیشش باشید ولی عصر باید خونه خودش باشه
بعد به طرف صحرا چرخید و جلوی چش همه روی سر صحرا رو بوسید و اروم گفت
_منتظرتم ...
صحرا حتی نگاهش نکرد
عطا چشم ریز کرد
_منتظرت میمونم تا بیای و بقیه فیلم رو باهم ببینیم .
صحرا ترسیده نگاهش کرد
عطا چشمکی زد و بیرون رفت
وقتی رفت
محسن مشکوک گفت
_اون تو رو دزدیده درسته؟ ...صحرا ما پشتت هستیم ما خانواده ی تو هستیم، نترسی ها ...
مادر صحرا بغلش کرد
_دردت به جونم بگو چی شده؟؟؟ ...
صحرا سرتکون داد به پنجره چشم دوخت و بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنه گفت ::
_نه ...منو ندزدیده بود .
محسن مقابلش نشست و دستاش رو گرفت
نگاهش کرد
_صحرا عزیز دل عمو ..دختر کوچولو ی من ..
صحرا چشاش پر اشک شد
محسن اروم گفت
_میخوای باهم تنها صحبت کنیم ؟
مادر صحرا اخم کرد
_نه محسن ...صحرا حرف پنهونی نداره...
صحرا نفس گرفت
_من و عطا قبل شما عروسی کردیم ...
مادرش ویشگونی بازوی صحرا رو گرفت
_ای ذلیل بشی فکر ابروی مارو نکردی ...کاش دزدیده بودنت مرده بودی ..
صحرا اشکاش میبارید
باباش نوچ نوچی کرد
_باید بریم خونه بگیم چهار تا فامیل بزرگتر بیان یک خواستگاری و عقدی سوری بگیریم... غیر این باشه تا قیام قیامت نمیشه جلوی دهن مردم و حرف و حدیث شون رو گرفت .
صحرا دستشو رو گوشاش گذاشت
_عطا نمیاد..لزومی نداره به همه بگین من زنده ام !
محسن دستاشو از روی گوشاش پایین اورد
_خدا وقتی یکی از ارزو هامون رو براورده کرده چرا نباید بخاطرش جشن بگیریم و خوش حال باشیم و به همه بگیم؟؟؟ .
صحرا ته دلش پر غصه شد
_من آبرو تون رو بردم !
تلفن باباش زنگ خورد، رنگ صورت مامانش رو دید که از شدت حرص سرخ شد .
باباش که بیرون رفت
محسن اروم گفت
_نمیخوام ببرمت خونمون ..چون الان اونجا هم با وجود بابا و مامانت میشه میدون جنگ .
مامانش پشت چشی نازک کرد
_جوری به این بچه حالی نکنید انگار همه تقصیر ها گردن منه !
محسن بی اعتنا به حرف زن داداشش گفت
_اگه دوسش داری برو پیشش.
صحرا فقط نگاهش کرد هیچ وقت به دوست داشتن عطا فکر نکرده بود...
حتی به اینکه فکر کنه شش ماه روز و شب باهاش بوده ...باهاش زندگی کرده ولی دوست داشتنی وجود نداشت .
محسن وقتی سکوت صحرا رو دید بیرون رفت .
مادرش کنارش نشست بنا به عادت موهای فر صحرا رو توی روسریش داد و با مهربونی گره روسریش رو محکم کرد
_اگه بیای اراک میریم پیش مامان جون و باباجون زندگی میکنیم ...
بعد صورتش رو نوازش کرد
_پسر عموم رو یادته ناصر بود اسمش؟؟؟ ..
صحرا مات نگاهش کرد یادش بود وقتی اسم ناصر میومد پشتش یک آه پر از حسرتی میکشید ..
مادرش ادامه داد
_خیلی مهربونه ..خیلی هم کار راه انداز ...میگم برامون یک خونه بگیره ...انتقالی دانشگاه رو بگیره ...حتی دلت خواست برات کار پیداکنه ..
صحرا بغض کرد
_بابا میگفت نامزد ..
مامانش وسط حرفش پرید تند و سریع گفت
_بابات یک چیزی میگه ..نه کی گفته نامزدمه ...بنده خدا فقط داره کمک میکنه ..بابات چش نداره ببینه فکر کرده همه مثل خودش هَول اند ..
صحرا تا ته جریان فهمید و چیزی نگفت
مادرش دوباره پر از تردید پرسید
_تو با این پسره عروسی کردی ..؟
صحرا نگاهش کرد
مادرش توضیح داد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۶۹
🌷#واژگونی
***
صحرا با راننده به همون آپارتمان برگشت ...
وارد که شد ته دلش یک حس غم نشست
نگاهش به پیراهن سبز افتاد ..
دوباره بغض کرد و پیراهن رو از پنجره به پایین پرت کرد
از این خونه و اتاق و این تخت متنفر بود با عصبانیت به رو تختی چنگ زد و اونو کشید
دوباره ضجه و گریه ش بلند شد .
سرش رو روی تشک سفید تخت گذاشت حس میکرد همه جا بوی عطا رو میده دیگه تا اخر عمرش نمی تونست منکر وجود عطا بشه ..
هوا گرگ و میش بود
صدای زنگ اپارتمان امد
اشک هاش رو پاک کرد از چشمی در، راننده رو دید
_خانم چمدوناتونو اوردم ..
در رو باز کرد
چمدونی که از دبی آورده بودن پشت در بود ..
راننده سرش رو پایین انداخت و کارتن موبایل رو به طرفش گرفت
_سلام خانم ...اینو اقا دادن که بهتون بدم ...اگه چیزی لازم داشتین به همون شماره یک پیام بدین .
و رفت
صحرا کارتن موبایل رو روی کاناپه انداخت و چمدونو باز کرد از بین لباس هایی که مرتب تا کرده بود یک دست لباس راحتی بیرون کشید ..
صدای زنگ گوشی از داخل کارتن امد .
در کارتن رو باز کرد روی گوشی نوشته شده بود با حروف لاتین عطا ..
از حرص گوشی رو جواب نداد
به طرف حمام رفت تنش زیر آب گرم جون دوباره ای گرفت ، حس سبکی وحشتناکی داشت ...صدای زنگ موبایل هنوز میومد
وقتی از حمام بیرون امد ..روی گوشی دید بیست میسکال از عطا افتاده پوزخندی زد وارد قطب نمای گوشی شد و جهت قبله رو پیدا کرد .
ملافه سفید و نو رو از کشو بیرون آورد و روی سرش انداخت و قامت بست یک حس خوشایند تمام وجودش رو گرفت ..
در باز شد ..
وقتی به حالت سجده بود کفش های چرم عطا رو دید .
نگاهش رو به دستمال کاغذی جای مهر دوخت و نمازش رو سلام داد .
عطا بهش خیره شده بود...پاکت های شام رو روی کانتر گذاشت ..به صحرایی که صورتش بین ملافه سپید قاب گرفته شده بود ته دلش یک حالی شد از اینکه این دختر تمام و کمال مال خودشه ولی اخم کرد
_این نمازی که خوندی غصبی هستش..من راضی نیستم تو خونه ی من نماز بخونی !
صحرا بی اعتنا دستمال همراه با ملافه ی روی سرش وتا کرد ولی به عطا نگاه نکرد
_کسی تو خونه شوهرش نمازش عصبی نمیشه ..
عطا جفت ابرو هاش بالا پرید
_شوهر ..مثل اینکه خیلی باورت شده !
صحرا شونه ای بالا انداخت و به طرف اشپزخونه رفت
_نه اصلا ..ولی خودت اینجوری میخوای ..
موهای کوتاهش رو پشت گوشش داد
عطا خیره به حرکات صحرا بود که در پاکت رو باز کرد توش تکه های مرغ سوخاری بود ..برای خودش تو بشقاب گذاشت کنار بشقابش کمی سس سیر و سس کچاپ ریخت ..
روی کاناپه نشست و تلویزیون رو روشن کرد ..
عطا شوکه بود انتظار داشت الان صحرا داد و شیون راه بندازه گریه کنه فحاشی کنه تهدید کنه ولی دید خیلی ریلکس با بلوز و شلوار سبز که روش طرح ستاره های زرد داره راحت نشسته داره شام میخوره ..
اخم کرد
_چی توی کله اته ؟
صحرا نیم نگاهی بهش کرد
_هیچی ...گرسنه ام دارم شام میخورم همین......
و بعد اسلایسی از مرغ روی سس کشید و گاز کوچیکی زد
عطا کنارش نشست به تلویزیون خیره شد
_به بابات میتونی بگی طلاق ترانه در مقابل طلاق تو ..
صحرا نفس گرفت ..ترانه چقدر از این اسم متنفر بود که هم زندگی مامانش رو و هم آینده ی خودش رو به باد داده بود
ولی خیلی خونسرد شونه بالا انداخت
_زندگی بابام با زنش به من ربطی نداره !
عطا کلافه پاشو رو پاش تکون میداد
_وقتی بفهمن دخترشون داره زجر میکشه و عذاب میبینه ربط پیدا میکنه !
صحرا انگشتی که سس شده بود اروم مکید و با بی اعتنایی گفت
_من خیالشون رو راحت کردم و گفتم که یک شوهر جنتلمن خیلی خوب دارم اونا هم منتظر همین بودن رفتن سر زندگیشون ..مامانم رفت اراک ..عموم رفت پیش خواهر عزیزت ..و بابام رفت پیش ترانه خانومتون ...
به آنی دستش کشیده شد و سرش به لبه کاناپه بر خورد کرد ..چشمهای به خون نشسته ی عطا ترس به دل صحرا انداخت
_شوهر خوب ...یک کاری میکنم هر روز آرزوی مرگ کنی !
صحرا بغض کرد
_تو منو خیلی وقته که کشتی ..از یک مُرده انتظار دوباره مُردن نداشته باش ..
عطا گردن صحرا رو فشار داد :
_یک کاری نکن تمام اون اتفاقای دیشب تو بیداری و هوشیاری سرت پیاده کنم ..
نگاه صحرا وحشت زده شد ..
عطا نیش خندی زد
_فکر کردی من اینقدر احمقم که تو رو عقد کنم و توهم خوشحال از خانواده ات جدا بشی ..نخیر قراره بشی استخون لای زخم اون بابای بی ناموست ..تا زنش رو طلاق بده ..
صحرا بُغ کرده نگاهش کرد
_میخوای بعدش بری ترانه رو عقد کنی با یک دختر پونزده ساله که خواهر منه !
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۰
🌷#واژگونی
صبح که از خواب بیدار شد عطا رفته بود احساس میکرد تنش روی کاناپه خشک شده .
حس گرسنگی وحشتناکی داشت، غیر آب معدنی و همون چند تکه جوجه ی سوخاری چیزی نبود ...برای شماره یک لیست خرید فرستاد ..
خونه رو تمیز کرد جای کاناپه هارو عوض کرد
نگاهی به تخت کرد به لیست خرید یک روتختی هم اضافه کرد که وقتی رو تختی بنفش رو با متکاها و لحاف ست دید کلی ذوق کرد
نهار پخت، تا شب تقریبا سرش گرم بود و هیچ اعتنایی به زنگ های گوشیش نمیکرد .
عطا شب نیومد صحرا وقتی توی گوشی دنبال بازی میگشت متوجه شد اینباکس پیام هاش چندتا پیام داره که همش از عطا بود اولش کلی خط و نشون کشیده بود بعد تهدید کرده بود تا گوشیش رو برداره، اخرم نوشته بود به "به درک وقتی تنها موندی آدم میشی ..من رفتم دبی"
صحرا پوزخندی زد و گوشی رو روی میز گذاشت اون لحاف محبوبش با بالشتش رو از روی کاناپه برداشت شیرجه زد روی تخت .
سه روز بود که تو خونه تنها بود و کل برنامه های تلویزیون رو از حفظ شده بود و بازی های گوشی رو تا اخر رفته بود چند بار هم پیاده اطراف خونه رفته و دوباره برگشته بود .
عادت داشت تا دیروقت بیدار باشه کل سریال هارو ببینه خونه تمیز کنه خورشت نهار ظهرشو بپزه و بخوابه ..
اون شب هم بعد از همه ی این کارها دوش گرفت خوابید .
_صحرا...صحرا .
با گیجی چشم باز کرد عطی به روش لبخند زد .
دوباره چشاشو بست فکر کرد خواب دیده
_صحرا عزیزم ..
چشاشو کامل باز کرد.
عطی با لبخند نگاهش میکرد .
_سلام!
صحرا بُهت زده به داخل پذیرایی سرک کشید
_عمو محسن هم هست
عطی نگاهش کرد
_نه .
صحرا لحاف رو کنار زد و بلند شد
_نشونی اینجا رو عطا بهت داده؟
عطی سرتکون داد
_نه من اینجا قبلا زندگی کردم ..عطا بخاطر شغلش مرتب خونه عوض میکرد .
صحرا همینطور که تو روشویی آب روی صورتش میریخت پوزخندی زد و بلند گفت
_بله در جریانم ..منو هم مثل کش تنبون دنبال خودش میکشوند ..
صورتش رو با حوله خشک کرد
دید عطی با لذت به خونه نگاه میکنه
_چه خوشگل شده اینجا !
صحرا زیر کتری رو روشن کرد
_نهار میمونی؟؟ غذا زیاد درست کردم
عطی رو کاناپه نشست
_افرین چه هنرمند ساعت یک ظهر از خواب بیدار میشه نهار هم داره .
صحرا نگاهش کرد
_میدونی چقدر ازت دلخورم نه بخاطر خودم ..بخاطر عمو محسن بیچاره ام که خیلی دوست داره .
عطی شرمنده لب گزید
_منم دوسش دارم ..من به عطا گفتم این کار رو نکنه ولی گوشش بدهکار نبود ..خیلی وقت بود تو رو زیر نظر داشت همش منتظر موقعیت مناسب بود روزی هزار بار نقشه میکشید تو فیس بوک ..اینستا همه جا تو رو دنبال میکرد، تا اینکه فهمید نگین دوست تو هستش.
..نگین رو به واسطه مهمونی هاش میشناخت بهش پول داد تا تو رو بکشونه به مهمونی ها به منم یاد داد تا دل عموی تو رو نرم کنم ...
سرش رو پایین انداخت
_من واقعا محسن رو دوست دارم ..عطاوقتی فهمید خیلی ناراحت شد تهدید کرد و روز عروسی زهرش رو ریخت.
..من میدونستم کار عطاست ولی منو تهدید کرد که به محسن لو میده که من با نقشه بهش نزدیک شدم ..
صحرا بغض کرد
_میدونی چقدر کتک خوردم، توی سگدونی منو بست ..به گردنم قلاده مینداخت ..منو تا حد مرگ میترسوند ...یک زن اورده بود تا پیش چشم من ..
دیگه حرف نزد و اشکش چکید
عطی لب گزید
_میدونم ..میفهمم چقدر بهت بد کرده ...واسه همون امدم اینجا
صحرا دماغش رو بالا کشید
عطی از رو کاناپه بلند شد نزدیکش امد
چشای روشنش اونو یاد عطا مینداخت
عطی بغلش کرد
_ازش طلاق بگیر ...هر لحظه بودن با عطا برات زجره ..میترسم بیشتر اذیتت کنه تا جایی که راه برگشت نداشته باشی ..مامانت میگفت هنوز کاری باهات نداشته ..
صحرا بُهت زده نگاهش کرد
پشت به عطی کرد دست هاش می لرزید توی قوری چای خشک ریخت و کتری رو روش گرفت
_اون میخواد منو طلاق بده به شرط طلاق زن بابام .
عطی آهی کشید
_وای نمیدونی ..ترانه ..اخ ترانه ...چقدر پر از درده
دست عطی روی دستگیره کتری مشت شد صحراچقدر از این اسم بیزار بود.
پوزخندی زد
_اره پر از درد و نفرتی که به جون همه انداخته ...این درد عذاب وجدانه..داره با دخترش که زندگی میکنه، البته روی ویرانه های زندگی من و مامانم ..الانم طلاق بگیره بره سر زندگی عشق جوونی هاش .
عطی چشم ریز کرد از اینکه میدید صحرا اینقدر که سنگ عطا رو به سینه میزنه سنگ باباش رو به سینه نمیزنه ...دستش رو گرفت
_تو عطا رو دوست داری؟
صحرا مات نگاهش کرد
فقط نگاهش کرد
دوباره برگشت به طرف کابینت
_خودت جوابشو میدونی!...عطا اصلا دوست داشتنی نیست چون اعتبار نداره ...اینده نداره ..یک مریض روانیه .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۱
🌷#واژگونی
عطا با همون اخم وارد شد .
عطی از جاش بلند شد
_وای عطا دلم برات تنگ شده بود
عطا چپ چپ نگاهش کرد
صحرا بی اعتنا به طرف اشپزخونه رفت
عطا روی کاناپه نشست و عطی هم کنار پاش
با چشای گریون نگاهش کرد
_عطا بد نباش با دل من میدونی چقدر دلتنگت بودم ...
عطا سرشو جلو اورد
_میدونی حال دل من کی خوب میشه وقتی ببینم تو بند اتصالی تو با اون مردک بریدی ..
عطی با غم نگاهش کرد
_دوسش دارم باهاش حالم خوبه ...باهاش زندگی رو دارم که همیشه ارزوش داشتم .
عطا نگاهش کرد با غرور و تکبر نفس گرفت
_از ترانه چه خبر ؟
صحرا زیر قابلمه رو روشن کرد سعی کرد گوش هاشو تیز کنه
عطی با بغض گفت
_هیچی داره زندگی شو میکنه ولی صدای دعواهاشون زیاده ..
صحرا یک حالی شد دلش برای باباش سوخت .
عطا با نیش خند گفت
_بهش پیغام بده داره همه بدبختی هات تموم میشه ..بگو سند اپارتمان بعد طلاق به نامش میخوره و اینکه بابت اون بچه ام نگران نباشه یک مرکز خصوصی نگهداری پیدا کردم .
عطی نگاهی به اشپزخونه کرد
_صحرا رو میخوای چکار کنی .
عطا نگاهش وبه صحرا داد که تند تند میز رو میچید و اینقدر عصبی بود که شدت بشقاب گذاشتن روی میز صدا ایجاد میکرد .
بعد باصدای بلند گفت
_عطی جون نهار اماده است .
عطی پر از افسوس بلند شد
_دست درد نکنه عزیزم
عطا بلند شد و عطی رو مخاطب داد
_صحرا هم باید باباش متقاعد کنه تا به ازای طلاق خودش ترانه رو طلاق بده ..
صحرا هم بدون هیچ واکنشی دیس پلو رو روی میز گذاشت .
عطا هم روی صندلی نشست ...بوی قیمه زیر بینش خورد و دوباره اون و یاد بچگی هاش انداخت ..
صحرا از توی یخچال تکه های مونده جوجه رو در اورد تو ماکیروو گرم کرد .
عطی به صحرا خیره شده بود که جوجه هارو تو بشقاب چید مقابل عطا گذاشت با خودش گفت چه جالب حتی عادت غذایی عطا رو هم میدونه ..
وقتی صحرا نشست
عطی دستش گرفت
_اگه من دارم پافشاری میکنم واسه اینکه طلاق بگیری چون نمیخوام بیشتر از این اسیب ببینی ..همین امروز زنگ بزن به بابات بگو تا قبل اینکه اتفاقی بیفته .
صحرا دستش از دست عطی بیرون کشید و نگاهی به عطا کرد که زل زده نگاهش میکرد
عطا پوزخندی زد با قاشقش یک قاشق قیمه روی جوجه ها ریخت اونا رو به نیش کشید
عطی مات نگاهش کرد
با خودش فک کرد اون از غذاهای خونگی متنفر بود ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۲
🌷#واژگونی
***
بعد از سه هفته لجبازی های پی در پی صحرا برای طلاق و نبودن های عطا و تنهایی و راکد بودن زندگی، بالاخره صحرا صبح یک روز بطور غیر منتظره به باباش زنگ زد
حالش بد بود ..اشک هاش بی محابا میریخت ...مایع تلخی راه گلوش رو بسته بود .
وقتی صدای باباش پشت تلفن شنید با بغض گفت
_من میخوام طلاق بگیرم .
باباش بُهت زده با صدای دو رگه گفت
_حالت خوبه باباجان چی شده ؟
صحرا نفس گرفت
_نه حالم بده ..نمیخوام زندگی کنم میخوام جدا بشم.
تنها شرط طلاق عطا هم اینه که شما اون زن رو طلاق بدین ..
بابا کلافه سردر گم گفت
_چی میگی تو ..پاشو بیا اینجا ..
صحرا پر از بغض گفت
_من اونجا نمیام ..میام خونه عمو ..به مامان هم پیام دادم داره میاد خونه عمو ...
تلفن رو گذاشت و به اطراف خونه اش نگاهی کرد
دلش برای خونه تنگ میشد ولی تنها راه و چاره اش، رفتن بود ..
تمام لباس هاشو توی چمدون ریخت ..اینقدر برای رفتن عجله داشت که همه رو بدون تا کردن تو چمدون تپاند .
صدای گوشیش بلند شد شماره عطا بود .
نه سلام کرد نه الو ولی خط وصل کرد
صدای عطا تو گوشی پیچید
_میبینم سر عقل امدی ..افرین دختر خوب ..
صحرا نفس گرفت سعی کرد بشینه تا حالش جا بیاد
_سر قولت هستی دیگه؟
عطا با خوشحالی گفت
_معلومه ..
دیگه نخواست چیزی بشنوه اشکش راه گرفت تلفن رو خاموش کرد و کنار تخت انداخت .
خونه ی عموش همه با دعوا و سرو صدا حرف میزدن.
مامانش بلند داد میزد و باباش رو مقصر میدونست.
باباش کلافه راه میرفت میگفت
_رو چه حسابی گفته طلاق تو در مقابل طلاق ترانه ..
مامانش جیغ کشید
_پست فطرت ..ببین که نمیخوای دخترت رو از چنگال اون گرگ بخاطر اون زنک معلوم الحال در بیاری ..
محسن مداخله کرد
_زن داداش اروم تر ...اول باید ببینم هدفش چی بوده از این کار ..
عطی سینی چای رو روی میز گذاشت
مادر صحرا به طرفش براق شد
_چی تو کله داداشت میگذره ؟
عطی به بابای صحرا نگاه کرد
_شما که خوب میدونید عطا کیه ...حتی وقتی دیدینش شناختینش ...
محسن با چشای گرد شده گفت
_شوهر قبلی ترانه !
مادر عطا چادر مشکی شو رو سرش کشید
_جریان چیه به منم بگین ...
عطی با بغض گفت
_قضیه مربوط به پونزده سال پیش هست، وقتی عطا با محسن تصادف کرد و محسن رفت تو کما اقا مرتضی از ترانه که نامزد عطا بود و دنبال کارهای دادگاهش بود خوششون میاد پیشنهاد میده رضایتش برابر با طلاق اون از عطا ..ترانه هم قبول میکنه چون عطا تو زندان بود بخاطر نداشتن گواهینامه و بیمه می تونه سریع طلاق بگیره ..
مادر صحرا با چشای گرد شده فقط شوهرش رو نگاه میکرد
_تو یک حیوونی ..من با یک حیوون زندگی میکردم .
باباش با عصبانیت بلند شد
_اصلا هم اینطور نیست ..اون دختر قرار بود تمام زندگی و اینده اش رو با یک پسر لات و آسمون جل که نصف عمرش تو زندان بود سر کنه ..اون بدبخت خرج خانواده اش رو باید میداد ..بد کردم ثواب کردم .
عطی نفس گرفت
_میدونید هیچ وقت دوستون نداشت ..الانم نداره...هر روز و شب صدای دعواهاتون رو میشنوم ..
محسن سر افکنده نگاهی به صحرا کرد
_تو که میگفتی عطا خوبه !
صحرا بیخیال لیوان چای و برداشت
_خوب الان نیست .بابا فردا ترانه رو طلاق بده تا منم راحت بشم .
مامانش با یک پوزخند به عطی نگاه کرد
_چه خوب بود شر یکی دیگه هم از زندگی مون کم بشه ..
بابای صحرا دست رو سرش گذاشت
_نمیشه که همینجوری پس بچه ام چی اون به مادر و مراقبت احتیاج داره ..
صحرا یک قلپ از چایش رو خورد، طعم هل حالش رو بهتر کرد
_شما نگران ترانه خانم نباش ...عطا براش خونه میگیره ..اون فقط میخواد از شر زندگی با شما راحت بشه .
بابا دندون رو هم سابوند
_عطا غلط کرده اون چکاره ی زندگی منه ..
صحرا به باباش زل زد
_فعلا همه کاره اونه ...همه کاره و هیچ کاره ..
بعد پوزخندی زد به عطی خیره شد
_خودش که میگه خداست ..
مامان صحرا لب گزید
_نعوذبالله زبون به دهن بگیر .
بابای صحرا بلند شد
_من ترانه رو طلاق نمیدم !
مامانش بلند شد
_تو غلط میکنی پای زندگی دخترت وسطه ..
و دعواها بالا گرفت هر کسی چیزی میگفت .
صحرا استکان چای رو روی میز گذاشت و وارد اتاق شد ..
دلش میخواست میتونست پرواز کنه جایی بره که دست هیچ کس بهش نرسه ..
در اتاق چهارتاق باز شد مادرش بود
_پاشو بریم ..وسایل تو بردار ..
باباش تو در گاه در مقابل مادرش ایستاد
_کجا میبریش تو حق نداری ببریش ..
مادرش با جیغ گفت
_هر وقت طلاق نامه ات رو اوردی دخترمو میدم دستت ..
باباش پوزخندی زد
_مگه تو خواب شبت ببینی ..
صحرا از درد چشم بست
به عطی خیره شد
عطی نزدیکش شد و بغلش کرد
_میتونی بری خونه مامان زری آدرسش رو بلدی ؟
صحرا دستشو دور کمر عطی پیچید با خنده گفت
_چه خوبه تو علم غیب میدونی ...ولی به عطا نگو به هیچ کس نگو کجام ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۳
🌷#واژگونی
*
_خوش آمدی مادر ..
صحرا لبخند زد
_ببخشید مزاحم شما شدم !
عطی لباسای تاشده ی صحرا رو از چمدون توی کمد کنار تخت چید
_من از این اتاق کلی خاطره دارم ..
مامان زری با محبت نگاهش کرد و به طرف اشپزخونه رفت
صحرا نگاهی به اطراف اتاق کرد، اتاقی ساده در یک خونه ی قدیمی ، یک کمد بلند قهوه ای چوبی با یک تاقچه گچبری شده که روش قلاب بافی انداخته بودند، و چندتا عکس سیاه سفید .
صحرا مقابل عکس سیاه و سفید دختر و پسر بچه ای ایستاد ..
_این من و عطا هستیم .
صحرا به پسرک ده ساله که شلوار گشادی پاش و بلوز بافتنی به تن داشت و اخمی که صحرا فکر کرد بخاطر نور خورشید هستش که به چشماش می خوره با موهای ماشین شده روشنش خیره شد ..
صحرا پوزخندی زد
_نه به حلقه دستش دور شونه ات نه به اخمش ..
عطی کنارش ایستاد
_عطا همینجوری بود از بچگی هیچ وقت نمیخندید همیشه با همه سر جنگ داشت ...ولی مثل یک کوه استوار و قوی بود ...انگار به دنیا امده بود تا حامی بقیه باشه .
صحرا اخم کرد
مامان زری با یک ظرف هندونه به اتاق امد .
_بیاین مادر گذاشتم تو یخچال خنک بشه ..
صحرا بغلش کرد
_چه خوبه که ادم یک مامان زری داشته باشه ..
مامان زری بلند خندید
صحرا چنگال به برش هندونه زد از طعم خوشایندش چشم بست و سعی کرد با اون هندونه بغض اش رو فرو ببره .
*
صحرا دستش رو روی سرش گذاست و مقنعه و چادرش رو جلوتر کشید .
مرد مسنی که عینکش رو نوک بینی گذاشته بود پر از اخم به برگه دستش نگاه میکرد
_غیبت تون مرخصی یک ساله میخوره..
صحرا سر تکون داد
_عیبی نداره ..
برگه رو دستش داد
_بدید واحد آموزش..
صحرا به طرف اتاق آموزش رفت .
منشی برگه رو گرفت
_لطفا منتظر باشین تا جلسه شون تموم بشه ..
به چند دختر و پسر توی اتاق نگاهی کرد ..
_شماهم اضافه ترم بهتون خورده ؟
صحرا به پسره کنارش نگاه کرد
_نه من واسه مرخصی سال تحصیلی اینجام ..
پسره چنگی به موهاش زد
_من واسه چهار واحد اضافه خورده بهم ..از بچه های کدوم گروهید ؟
صحرا لبخندی زد
فیزیک..!
پسره چشم ریز کرد
_اوه اوه سرکارتون با فراصت بوده !
صحرا از خنده لب گزید
پسره بهش خیره شد
_آشنا داشته باشی کارتون راه میفته !
صحرا فکر کرد کاش به عمو محسن میگفت
در باز شد صدای بلند یک مرد که پرونده ای دستش بود میومد
_مرسی مهندس لطف کردید ..
دختره به صحرا نگاه کرد
_شما مرخصی تحصیلی میخواستید برید تو !
صحرا وارد اتاق شد مرد مقابلش جوون تر از این بود که رییس اموزش باشه ..ولی یک مرد اتو کشیده ی ریش مشکی با موهای کوتاه و کت و شلوار زغال سنگی
بفرمائید ؟
صحرا سلام کرد و برگه رو دستش داد
نگین سرخ انگشتر عقیق مرد رو دید
مرد بدون اینکه حتی نگاهش کنه برگه رو خوند
با اخم نگاهش کرد
_خانم مشیری ؟
صحرا پره چادرش رو توی دست گرفت
_بله !
مرد خودکار برداشت
_شما برادرزاده دکتر مشیری دانشگاه علوم نیستید ؟
صحرا محجوبانه سر تکون داد
_بله !
مرد با چشای درشت شده نگاهش کرد
_محسن مشیری؟
صحرا سر تکون داد
مرد با حیرت گفت
_مگه میشه من خودم چند ماه پیش مراسم ختم برادرزاده اش رفته بودم!
صحرا لب گزید
مرد با چشای مات شده گفت
_خود شما بودی حتی عکست ..!
صحرا تنش عرق نشسته بود
_بله یک سو تفاهم بوده .
مرد سکوت کرد
_چرا مرخصی تحصیلی میخواین ؟
صحراکلافه بود از شدت گرما عرق از پشت کمرش راه گرفته بود .
_نمیتونم این ترم بیام .
مرد دیگه سئوالی نکرد و امضا کرد .
حس خفگی که صحرا داشت از اتاق بیرون امد
پسری که چند دقیقه قبل توی دفتر بود با نیش باز گفت چی شد
صحرا سرسری جواب داد
_درست شد
و بعد رفت برای اولین تاکسی دست تکان داد.
شماره عموش رو گرفت
_الو عمو تو کسی به اسم محمد مهدی معین میشناسی ..
صدای خنده محسن بلند شد
_تو چرا سلام کردن یاد نمیگیری دختر جون ..مثل طوطی مسلسل حرف میزنی !
صحرا کلافه گفت
_خوب بگو میشناسی یا نه ؟
محسن خندید
_آره چطوره ؟
صحرا نفس گرفت
_کار اداری داشتم شما رو شناخت از همه بدتر رفیق گرمابه گلستان تون بود ..بدتر از بد ...تو مراسم ختم من بوده .شانس گند من و میبینی؟
محسن بلند تر خندید
_بدتر از بد بد هم این بود که طرف قرار بود بعد عقد ما بیاد خواستگاری تو !
صحرا از حیرت دستش رو جلوی دهنش گرفت
_واقعا !!!
بعد دهنش کج کرد
_همه رو برق میگیره مارو بابابزرگ ادیسون ..وقتی مُردیم خواستگار دار شدیم..
محسن بلند قهقه زد
_هنوزم دیر نشده؟
صحرا یک حس بدی گرفت
_بابا هنوز نمیخواد بیاد اون زن رو طلاق بده ؟
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۴
🌷#واژگونی
نگاهش از عطا که روی تخت نشسته بود با اون چشمای روشنش و با عصبانیت بهش زل زده بود به جعبه پایین تخت بود که یک جغجغه و شیشه افتاده بود با چند تکه لباس بچه و توی دست عطا یک سرهمی نوزاد بود .
صحرا فقط نگاهش کرد .
عطا بلند شد با چشای ریز شده نگاهش کرد
_تو داری چه غلطی میکنی؟؟ ..
صحرا ترسیده عقب رفت
زیر لب پر از بغض نالید
_عطا !
عطا یک قدم جلو امد و دقیقا پاش رو روی جغجغه گذاشت .
صدای بلند و گوش خراش سکوت و شکست .
عطا گردنش رو کج کرد
_تو فکر کردی من همینجوری و یکدفعه بیخیالت میشم ..پیشنهاد امدن خونه مامان زری رو من تو دهن عطی انداختم ...چون میخواستم جلو چشم باشی ..
دوباره جلوتر امد پوزخندی زد
_سه ماهه تو آب هم که بخوری خبرش رو مامان زری به من داده ..
صحرا لب گزید
_حتی خبر عق زدن های سر صبحت !...یک زن عاقل و کامله نمیفهمه تو حامله ای؟؟ ..
بازوی صحرا رو گرفت
اشک صحرا چکید
_لال شدی زبون دراز؟؟ ..
موهای فر صحرا رو که بلند شده بود تا روی شونه اش میومد کنار زد
_دختر کوچولو وقتی اینجوری هول هولی از خونه من رفتی و گفتی طلاق فهمیدم یک جای کارت میلنگه !
صحرا نگاهش از چشم های عطا به لباس های پایین تخت افتاد ..چقدر برای خرید یواشکی شون ذوق کرده بود ...با صدای خفه ای گفت
_اون بچه ی منه!
عطا گوشش رو نزدیک صحرا اورد خودش رو به کری زد
_چی ...؟ من نمیشنوم ...چی گفتی ؟
صحرا نفس گرفت
_بچه!
تا امد بگه من آنچنان به دیوار کوبیده شد که از ترس هینی کشید
_تو غلط کردی که مال تو هستش ...چیزی که مال منه مال منم میمونه ..
صحرا فقط نگاهش میکرد ..اینقدر ترسیده بود که
حتی پلک نمی زد .
بیشتر گیج بود انتظار داشت عطا اون بچه رو نخواد ولی الان ..
عطا روی گونه صحرا رو آروم بوسید
_لباس هاتو جمع کن عزیزم بریم چون تا به دنیا آمدن بچه مهمون منی ...
صحرا فقط نگاهش میکرد .
عطا نگاه ازش گرفت و به عقب برگشت ..
لباس هارو توی جعبه گذاشت ..
از دیدن لباس ها قلبش آنی به تپش افتاده بود ..
صحرا به خودش امد بریده بریده گفت
_من ..من ..نمیخوام با تو....بابام ترانه رو داره طلاق میده !
عطا جغجغه رو تو جعبه گذاشت
_اون که حتما این کار میکنه وگرنه بد میبینه ..ولی فعلا شما رو باید تا به دنیا امدن بچه تحمل کرد .
صحرا اخم کرد و عطا با حرص گفت
_بعد برید با خواستگار عزیزتون هر غلطی دلت خواست بکنین.
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۷۴ 🌷#واژگونی نگاهش از عطا که روی تخت نشسته بود با اون چشمای روشنش و با عصبانیت بهش زل زده بود
#پست۷۵
🌷#واژگونی
***
توی ماشین نشسته بود بی حرف فقط به بیرون زل زده بود .
عطا خودش رانندگی میکرد
مقابل ساختمان پزشکان
پارک کرد .
نگاه صحرا به روی بلیبورد های آبی بود که اسامی دکتر ها روش نوشته شده بود .
صحرا به طرف عطا برگشت
_من دکتر رفتم !
عطا بی اعتنا در طرف صحرا رو باز کرد ارنج اش گرفت صحرا با حرص بازوشو کشید
_تو فکر کردی اون ترانه برات لّلِیه بچه میشه ..
عطا به طرفش برگشت اون نیش خند همیشگی روی لب هاش بود
_تو الان جلز ولز میزنی واسه موندن خودت تو زندگیت یا واسه بچه ؟
صحرا با چشای گشاد نگاهش کرد
_تو واقعا فکر کردی چه تحفه ای هستی بخوام تو زندگیت بمونم .
با حرص از پله ها بالا رفت عطا نیش خندی زد و دنبالش راه افتاد .
دکتر نگاهی به عطا کرد که پر غرور با کت و شلوار مارک ایستاده بود و اصلا استایل رفتارش شبیه شوهر زنی که رنگ پریده بود صحراچادر مشکی اش کل صورتش قاب گرفته بود .
_برای تعیین سن و سلامتی بچه یک سونوگرافی می نویسم ..
صحرا نیم نگاهی به عطا کرد و یک برگه رو بیرون اورد
_این سونوگرافی دو روز پیش ..
دکتر از دستش گرفت با دقت خوند
یک لنگه ابروش بالا انداخت
_وضعیتت خوبه ..
عطا به دکتر خیره شده بود
_یعنی نیاز به هیچ ازمایش و سونویی نیست؟
دکتر توی برگه ویزیت شروع به نوشتن کرد
_فقط ویتامین ها ..همه چی نرمال...بچه شونزده هفته است
برگه رو مقابل صحرا گرفت
که عطا با خشونت برگه رو گرفت .
دکتر پر اخم گفت
_امیدوارم پسرتون شبیه شما اینقدر خشن و عصبانی نباشه .
عطا مات شد
دکتر فهمید یک اشکالی تو رابطه این زوج وجود داره .
به صحرا نگاه کرد
_اگه مشکلی دارید میتونم یک مشاور معرفی کنم .
عطا کلافه بازوی صحرا رو گرفت و بلندش کرد .
صحرا به دکتر نگاه غمگینی کرد
عطا اینقدر عصبانی بود که صحرا حتی نفس هم نمیتونست بکشه .
فقط با حرص رانندگی میکرد.
صحرا فهمید به طرف خونه باغ میرن
ماشین که وارد محوطه باغ شد .
صدای پارس سگ ها بلند شد .
صحرا ترسیده گفت
_تو که نمیخوای من بندازی تو سگ دونی؟
عطا یک لحظه نگاهش کرد
صحرا با التماس اشک تو چشش جمع شد
_تو رو خدا...از ترس من این بچه یک کاریش میشه ..
همون لحظه صدای بلندتر و نزدیک پارس امد
که صحرا با یک جیغ خفه خودش جمع کرد .
عطا در حال پیاده شدن شماره گرفت
با عصبانیت گفت
_دو پرس ماهیچه بگیر ..بیا این سگ هارو از باغ ببر .
صحرا حتی جرات پیاده شدن هم نداشت
عطا چند تیکه گوشت و استخون تو سگدونی انداخت .
صدای پارس شون کم شد .
در ماشین باز کرد
_برو بالا .
صحرا سریع به طرف پله ها دوید .
بی اختیار وارد اتاق شد روی تخت نشست .
از ترس نفس نفس میزد .
گوشیش زنگ خورد شماره عمو محسن بود .
بغض کرد
_الو عمو ..
محسن باعصبانیت داد زد
_تو کجایی چرا خونه مامان زری نیستی .
صحرا با گریه گفت
_عطا ..عطا من اورده خونه خودش..عمو تو رو خدا به عطی بگو به این دیونه بگه دست از سرم برداره ..
عطا تو قاب در ظاهر شد خیلی خونسرد به طرف صحرا رفت گوشی رو از دستش گرفت و به دیوار کوبید .
صحرا از پشت روی تخت افتاد
عطا گوش هاش سرخ بود .
_تو چرا فکر کردی میتونی من و دور بزنی ...اون برگه سونوگرافی یعنی تاریخ انقضای تو ...
صحرا فقط نگاهش کرد
_میمونی بچم به دنیا امد هرری ..
صحرا پوزخندی زد
_یک زمانی من و تو همین سگدونی انداختی که نسل سگ هات منقرض نشه ...چطور الان بچه بچه میکنی ...
رو برگردوند
_مرام و معرفت همون سگ بهتر از توه ..حاضر بودم طوله اون تو شکمم بود تا تو ی عوضی ..
تو انی لبش سوخت
صحرا ولی کوتاه نیومد جریح تر شد به عطا که از چشاش خشم میبارید گفت
_چیه تمام زورت همین ...نمیخوام تو بابای بچه ام باشی ...بچه من فقط یک مامان داره و تمام ..اگه بابا خواست یک بهترش وبراش گیر میارم .
دست عطا بیخ گلوش نشست و با دندون های کلید شده گفت
_یک کاری نکن قید نه ماه بزنم جفتتون همین جآ چال کنم .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۶
🌷#واژگونی
***
صحرا انگار تو خواب و بیداری صدای آهسته عطی رو میشنید
_داری چکار میکنی عطا چرا این دختر رو اسیر خودت کردی؟
صحرا چشاشو باز کرد نفس گرفت هنوز ته گلوش از بس که بالا اورده بود میسوخت ..
صدای عطا رو شنید
_اسیر نیست داریم زندگی میکنیم تا بچه به دنیا بیاد !
و صدای قرقر ابمیوه گیری .
صحرا روی تخت نشست از باد پاییزی که از پنجره میومد لرز کرد هوا تاریک شده بود .
پتو رو دور خودش پیچید ..پیراهن استین کوتاهش نازک بود .
دوباره صدای عطی امد
_داری اشتباه میکنی عطا بچه ی بی مادر میخوای چکار ..اون دختر الانشم خواستگار داره یکی از همکارای محسن یک ماهه صحرا رو دیده اروم قرار نداره اینقدر زنگ زده .
صدای داد عطا امد
_بیخود کرده ..هنوز اسم من تو شناسنامه اشه و بچه ی من تو شکمش ...واسه مال من بخشش خیرات میکنن ...اینم از ادم های که رو دین و ایمانشون قسم میخوردی .
صحرا فکرش رفت کی اونو دیده بود یکدفعه یادش امد همون مرده تو دانشگاه محمد مهدی معین ..
صدای لخ لخ دمپایی امد .
عطا با لیوان شیر موز وارد اتاق شد
صحرا لب برچید
_دوست ندارم !
عطا بدون اینکه نگاهش کنه لیوان مقابل دهنش گرفت
صحرا لب هاش چفت کرد
عطا نفس عمیق کشید
_میخوای مثل دیروز با سرنگ تو دهنت خالی کنم ...بخور !
صحرا بی حال لیوان رو گرفت
عطی وارد اتاق شد لبخندی زد
_خوبی صحرا جون ؟
صحرا با اخم نگاهش کرد
_انتظار نداری از دیدنت خوشحال باشم ..به اسم دوستی به من نزدیک میشی بعد راپورت لحظه به لحظه زندگی منو به خان داداشت میدی .
عطا بلند خندید و لپ صحرا رو کشید
_آخ زبون دراز من ...عطی جرات نداره بدون من نفس بکشه !
بعد به لیوان شیر دست صحرا اشاره کرد
_میدونی که من خدای مهربونی ام برای شما !
عطی سر پایین انداخت .
عطا دستش کف لیوان گذاشت اون به طرف دهن صحرا بالا برد
_بخور !
صحرا یک قورت از اون شیر غلیظ رو که مخلوطی از عسل و هفت مغز و موز بودخورد
عطا به طرف کمدش رفت یک دست کت و شلوار از کمد برداشت
صحرا پوفی کشید به عطی گفت
_من جای این خفه میشم اینقدر کت و شلوار تنش میکنه..
عطا نیش خندی زد و کت تنش رو توی کمد انداخت .
وقتی از در بیرون رفت
صحرا با ناراحتی گفت
_از ترانه و بابام چه خبر ؟
عطی شونه ای بالا انداخت
_خوبن !
صحرا لیوان رو روی پاتختی گذاشت
_دلم برای عمو محسن تنگ شده.
عطی سر تکون داد
از دستت ناراحته ...تو همه مارو گول زدی..
صحرا با چشای گرد شده گفت
_واقعا عطی جون چقدر هم گول خوردی ...عطا نقشه میکشه شما اجرا میکنی بعد تازه گول هم خوردی !
عطی نزدیکش نشست
_نباید باهاش وارد رابطه میشدی ...با عطا خوشبخت نمیشی!
صحرا زانوهایش بغل کرد به دیوار خیره شد
_تو فکر کردی من دنبال خوشبختی با عطا بودم ..مغز خر خوردم بابای بچه ام یک ادم بی دین و خدا باشه که حتی نشه قسمش داد ...
با بغض نفس گرفت:
_همیشه تو رویاهام دلم میخواست یک شوهر داشتم از این مدل ها که ریش بزاره سرش پایین باشه .تسبیح دستش باشه ..انگشتر عقیق دستش باشه ...باهم بریم جمکران ..یک خونه کوچیک داشته باشیم ..از اینکه من تو چادر میبینه حض کنه ..یک زندگی پر از آرامش ...من براش غذا بپزم ..اونم ناز بخره ..هی راه بره بهم بگه صحرا خانم ..خانم خانوما ...
عطی لب گزید سر صحرا رو بغل کرد
صحرا به عطا خیره شد که با پوزخند تو در گاه در دست به کمر ایستاده بود و نگاهش میکرد..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۷
🌷#واژگونی
صحرا خودش رو از آغوش عطی بیرون کشید دوباره زانو هاش رو بغل کرد
_نمیخوام دلت برام بسوزه !
عطی سر تکون داد و بلند شد
_میفهمم از دستم چقدر دلخوری !میفهمم ..
عطا گره کرواتش رو سفت کرد
__هر چی که لازم داشتی واسه شماره یک پیام بده ..من زودتر میام تا باز بهانه نخوردنت تنهایی نباشه !
و رفت
صحرا یکدفعه به طرف عطی چرخید
_اگه واقعا میفهمی کمکم میکنی!؟؟
عطی گیج نگاهش کرد سعی کرد از چشماش بخونه چی تو سرش میگذره ولی......
نگاه صحرا فقط خواهش و التماس بود .
_من بچه مو میخوام ..بچه به دنیا بیاد عطا اونو به من نمیده .
عطی فقط نگاهش کرد
_میدونی نمی تونم کاری بکنم ...هیچ کس نمیتونه.
...ولی خودت میتونی به خودت کمک کنی!
صحرا با حرص بلند شد
_حق با عطاست ...تو زیادی بره ی دست آموز اونی ..
عطی دستش رو گرفت
_گوش کن ..گوش کن ..من هیچ قدرتی ندارم که مقابل اون باشم ..تازه بیشتر لج میکنه ..ولی تو ..اون به تو بی میل نیست ...
صحرا پوفی کشید
_بیخیال..... تو نیستی ببینی اون حتی شیر موزی رو که توی حلق من ریخت بخاطر بچه تو شکمم بود ...
بغض کرد
_کدوم مرد، زنی رو که دوست داره شکنجه میده بهش تجاوز میکنه ..اونم دختری که باباش کل زندگی شو کن فیکون کرده ..اون حتی با اعتقادات من مشکل داره
عطی کیفش رو برداشت خم شد و روی موهای صحرا رو بوسید دستشو روی گونه اون گذاشت تو چشاش خیره شد
_عطا اونی نیست که ظاهرش نشون میده..اون هزار تو داره که نمیشه وارد ذهن و قلبش بشی ...وقتی هم وارد بشی خودتو سردرگم میبنی ...
و رفت .
کلمه ی هزارتو در ذهن و سرصحرا تکرار میشد..
به لیوان شیر موز خیره شد .
اینکه همیشه در مقابل عطا یک حس عجیب خلع صلاح داشت براش عجیب بود اون حتی مامان و باباش رو هم نبخشیده بود دلش براشون تنگ نشده بود ..ولی عطا.
... .روی تخت دراز کشید به سقف خیره شد هر شب عطا کنارش میخوابید یک مرز نامریی بین شون بود حتی بهش دست نمیزد و اینو فهمیده بود که اون حتی دلش نمیخواد توی ذهن صحرا یک متجاوز باشه واسه همون باهاش اون کار رو کرد که صحرا خودش پرشور و بی تابش باشه .
دستش رو روی شکمش گذاشت
_چقدر تو خوش شانسی که بابات عطاست .اون مثل کوه هست برای کسانی که دوست شون داره ..مثل عطی ..مثل مامان زری ..حتی مثل ترانه .
*
*
بچه تکون خورد دستش رو روی شکمش گذاشت و درب قابلمه رو بست .
خودشو توی شیشه سکوریت پنجره نگاه کرد موهاش اینقدر بلند شده بود که همه رو روی سرش جمع کرده بود صورتش پف و ورم داشت و دماغش انگار دو برابر شده بود .
ژاکتش رو محکم دور خودش پیچید .
گوشیش رو برداشت از توی اینستاگرام پیچ لباس بچه هارو باز کرد هر بار از دیدنشون کلی ذوق میکرد .
توی دایرکت سفارش چندتا لباس داد .
صدای عطا امد که عصبانی با موبایل حرف میزد .
وارد اشپزخونه شد .
با صدای داد گفت
_یک کار از تو خواستم سعید ...نذار روی سگ من بالا بیاد.. فردا بلیط بگیر برو ...اون مناقصه مال ما نباشه من میدونم و تو..
صحرا نوچی کرد و بشقاب هارو روی میز چید
عطا با اخم مقابلش نشست
صحرا توی دیس رشته های ماکارونی رو ریخت .
_فردا نوبت دکتر داری؟ ..
صحرا دیس رو روی میز گذاشت
عطا با یک حالت چندش نگاهی به ماکارونی ها کرد ولی چیزی نگفت چنگال داخل ماکارونی ها فرو کرد
صدای پیام گوشی صحرا امد وقتی پیام رو باز کرد دید از طرف گالری هستش، با ذوق گوشی رو مقابل عطا گرفت تصویر یک سرهمی خرگوشی رو نشونش داد
_ببین این چه خوشگله !
عطا نگاه اجمالی بهش کرد .
صحرا تا خواست عکس بعدی رو نشون بده یک پیام از طرف شماره ی ناشناسی براش امد
"شمارتو رو با بدبختی پیدا کردم لطفا جواب پیامم رو بدین"
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۸
🌷#واژگونی
" شمارتو رو با بدبختی پیدا کردم لطفا جواب پیامم بدین"
صحرا تنش یخ کرد ..نفسش حبس شد گوشی رو سریع سایلنت کرد کنارش گذاشت عطا زل زده نگاهش کرد ..
ناخودآگاه دستش رو روی شکمش گذاشت از درد خم شد
عطا پر اخم گفت
_چی شده ؟
صحرا سعی کرد نقش بازی کنه ...اشک تو چشاش جمع کرد
_پهلوم درد میکنه ..
صدای بلند افتادن صندلی و ایستادن عطا اونو بیشتر ترسوند ..
عطا عصبانی نزدیکش امد
_مگه نگفتم حق نداری آشپزی کنی !
صحرا نفس راحتی کشید .
عطا بازوش رو گرفت
_بیا برو تو اتاق ..
صحرا نامحسوس گوشیش رو توی جیب ژاکتش انداخت .
عطا پتو رو کنار داد و صحرا کفش های عروسکی شو در اورد روی تخت خزید .
عطا پتو رو روش کشید ...کلافگی از رفتارش مشهود بود ..به طرف اشپزخونه رفت .
صحرا از فرصت استفاده کرد و دوباره تو پیج اون فرد ناشناس رفت ..سریع تایپ کرد "شما؟"
عطا توی سینی بشقاب ماکارونی و مخلفات روی میز رو گذاشت شماره سعید رو گرفت
مقابل پنجره بزرگ ایستاد .
وقتی تلفنش بوق خورد سریع گفت
_پهلو درد های یک زن حامله خیلی خطرناکه ؟
سعید شوکه گفت
_حامله نبودم نمیدونم!
عطا با حرص گفت
_میری ته و توی این دردهای ناگهانی رو در میاری وگرنه یک کاری میکنم جدی جدی حامله بشی !
سعید نوچی کرد
_فعلا تو همیشه حامله ای با اون اخلاق گندت .
عطا تلفنش رو قطع کرد .
_
صحرا نگاهی به در ورودی اتاق کرد و بی صبرانه منتظر جواب پیام بود .
پیامش دوتا تیک خورد و دید در حال تایپ ...اینقدر استرس گرفته بود که جدی جدی پهلوش درد میکرد .
پیام امد
_من دوست عموتون هستم و کارمند دانشگاه تون ..محمد مهدی معین ..
صحرا نفسش حبس شد صدای کفش های عطا روی پارکت شنید سریع هیستوری مکالمه رو پاک کرد و شماره به نام لیلا معین سیو کرد ..اینقدر دست هاش می لرزید که لیلا معین با صدتا غلط املایی تایپ کرد .
_میخوای بریم دکتر !
صحرا گوشی رو تو ژاکتش گذاشت .
پتو رو تا چونش بالا کشید تمام تنش یخ کرده بود .
_نه خوبم ..
عطا کنارش نشست .
توی بشقاب کمی سالاد شیرازی ریخت و با چنگال رشته های ماکارونی رو پیچوند .
صحرا هنوز فکرش پیش محمد مهدی معین گیر کرده بود .
عطا چنگال رو مقابل دهن صحرا گرفت .
صحرا بهش خیره شد به چشم های روشن مردی که نمیدونست دوسش داره یا نه..
دهنش رو باز کرد، رشته های ماکارونی رو با بغض قورت داد .
اون روز عصر عطا تو خونه مونده بود کنارش روی تخت دراز کشیده بود با لپتاپ کارهاش رو انجام میداد .
صحرا هم خون خونش رو میخورد که همیشه کارها برعکسه، الان که احتیاج داره تنها باشه .عطا از کنارش جم نمیخوره .
به بهانه دستشویی وقتی وارد دستشویی شد تند تند تایپ کرد
"سلام اقای معین من علت اینکه شماره من با بدبختی پیدا کردین نمیفهمم "
نفس گرفت تو ادامه پیام نوشت
"کارهای مرخصی تحصیلی که خوب پیش رفت عرض دیگه ای داشتید ؟
نگاهی به آخرین آنلاینی ایش کرد که مال دو ساعت پیش بود .
اینقدر تو دستشویی موند که عطا به در دستشویی زد
_چکار میکنی دوساعت اون تو ..حالت خوبه؟
صحرا هول زده سیفون کشید
_خوبم الان میام .
مسواک خمیر دندون زد هول هول به دندون هاش کشید ..
بعد
وارد اتاق شد عطا پر اخم نگاهش کرد
_تو واقعا حالت خوبه؟
صحرا زیر پتو خزید
_آره ...خوبم .
صحرا هی از این پهلو به اون پهلو میشد خوابش نمیبرد تو ذهنش همش این بود واقعا این اقای معین چرا بهش پیام داده وقتی قیافش یادش میومد یک حس عجیب پیدا میکرد .
عطا خسته چشم هاش رو مالید و به طرف اشپزخونه رفت تا قهوه درست کنه .
صحرا بعد رفتن عطا سریع گوشی رو از توی جیب ژاکتش در اورد
وقتی دوتا شماره روی صفحه افتاده بود با ذوق صفحه رو باز کرد نوشته بود
"پیام من ربطی به دانشگاه نداره ..راستش اتفاق هایی که براتون افتاده برام جالب بود از عمو تون خیلی سئوال کردم که جواب های سربالا میداد اینکه ازدواج کردین .خیلی ناراحت شدم ولی همسر جناب مهندس عطی خانم وقتی از نیت من باخبر شدن شماره شمارو به من داد ...و گفتن ازدواج تون یک ازدواج سوری هستش و قراره چند ماه دیگه طلاق بگیرید "
صحرا ماتش زده بود نگاهش از صفحه گوشی به عطا رسید که با کاپ قهوه به دست به درگاه در تکیه داده بود و داشت نگاهش میکرد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۷۹
🌷#واژگونی
_تو هنوز درگیر پیدا کردن لباس هستی ؟
صحرا سریع چت هارو پاک و گوشی شو خاموش کرد
_نه خوابم نمیبرد !
ذهنش هنوز پریشون بود و باورش نمیشد عطی شماره اش رو به معین داده باشه.
دراز کشید، از اینده نامعلوم خودش میترسید .
عطا کاپش رو کنار پاتختی گذاشت دوباره سرگرم لپتاپ اش شد
_تو واقعا میخوای بچه رو از من بگیری ؟
عطا به طرفش برگشت و با بُهت اشک های گوله گوله شده صحرا رو دید
نوچی کرد و لپتاپ رو خاموش کرد
_بگیر بخواب ..
صحرا فین فینی کرد
_من دوسش دارم ..من مامان خوبی براش میشم ..
عطا با همون بلوز و شلوار فاستونی کنارش دراز کشید
اون به سقف خیره شده بود صحرا به اون
_تو بابای خوبی هستی براش ولی من بچه مو دوست دارم ..
نیم خیز شد و چهار زانو نشست
_ دوست دارم وقتی چهاردست و پایی کرد پیشش باشم یا وقتی که دندون در میاره ..یا وقتی که راه افتاد ..
گردنش رو کج کرد و با التماس گفت
_تو رو خدا عطا ..
عطا با غیض نگاهش کرد
صحرا دماغش رو بالا کشید
_تو حتی فکرشم نمیکردی از وجود این بچه ..خواست خدا بود ..یک هدیه از طرف اون که نشون میده هنوز از بنده هاش نا امید نشده .
عطا فقط بهش خیره شد
_چرا میخواستی از من قایمش کنی؟
صحرا مظلوم دماغشو بالا کشید
_میترسیدم بگی برو بندازش ..میترسیدم مامانم اینا بفهمن مجبورم کنن برم سقطش کنم ..
خجالت زده گفت
_اگه ..اگه میدونستم تو دوسش داری هیچ وقت از پیشت نمیرفتم .
عطا فقط نگاهش کرد پوفی کشید و به سقف خیره شد
_تمام این حرفات واسه اینه که جای پات رو توی زندگی من محکم کنی تا اینکه ترانه بمونه تو زندگی بابات .
صحرا با عصبانیت بالشت رو به صورت عطا کوبید
_احمق ..احمقی ..
و شروع کرد به مشت زدن
_تو و ترانه برین به درک ...فکر کردی خیلی آدمی که تو زندگی تو جای پامو محکم کنم ..
عطا با یک نیش خند جفت مچ دست هاش رو گرفت
صحرا جیغ زد
__خودخواه ایکبری مغرور ...تو کی هستی اخه ..
نفس نفس میزد
_من اراده کنم همین الانم هستن کسایی که با همین شرایط منو بخوان !
عطا یک لنگه ابروش بالا انداخت
_پس همونه که بهت پیام میده رنگت میپره!
صحرا مات نگاهش کرد
عطا دستشو کشید صحرا تو بغلش افتاد
صحرا از بُهت نفس نفس میزد عطر تلخ عطا زیر بینیش رفته بود و صدای گرومپ گرومپ قلبش میشنید
اروم گفت
_ این لقمه ای هست که خواهرت برام گرفته !
عطا حلقه ی دستش رو تنگ تر کرد
_عطی فکر میکنه با بیرون کشیدن تو از زندگی من داره به هر دومون لطف میکنه !
صحرا با بغض نفس گرفت
_من هیچی نمیخوام ..من فقط بچه ام رو میخوام ...
عطا اخم کرد
_بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۰
🌷#واژگونی
عطا اخم کرد
_بهتره بخوابی به هیچی فکر نکنی ..
برای اولین بار دستش با هزار وسواس روی شکم صحرا گذاشت ...نفس صحرا حبس شد ...یک حس عجیب تمام وجودش گرفت وقتی دقیقا بچه زیر نوک انگشتان عطا به حرکت در امد .
عطا هم شوکه دستش چند سانت بالا اورد و دوباره کف دستش با قدرت روی شکم صحرا گذاشت یک حس تملک از چیزی که تو وجود صحرا بود .
صحرا نیمه صورتش تو بالش فرو کرد سعی کرد به این نزدیکی بیش از حد عطا فکر نکنه و داشت تمام ذهنش معطوف پیام محمد مهدی معین میکرد ولی ته ذهنش از لمس لب های عطا روی گردنش فرو ریخت .
لب گزید ..تیغه بینیش از بغض تیر کشید .
تو یک حرکت به طرف عطا چرخید .
چشم هاش از همیشه روشن تر بود فقط زل زده نگاهش میکرد ..نه نازش میخرید نه خانمم بهش میگفت نه قربون صدقه اش میشد فقط بهش زل زده بود عطایی که نفس های کشدار میکشید و تنش تب آنی کرده بود .
صحرا صورتش تو گودی گردن عطا فرو کرد انگار از وجود خود عطا به عطا پناه برده بود
و عطا دستش پیچک وار دور صحرا پیچید .
ساعت از چهار صبح هم گذشته بود .
عطا پتو رو روی تن برهنه صحرا کشید صحرا اینقدر گیج و منفعل بود که اتفاقات چند ساعت اخیر مثل همون فیلم ضبط شده هی تو سرش تکرار میشد .
_حالت خوبه؟
به عطا خیره شد مظلومانه گفت
_یکم پهلوم درد میکنه !
عطا نوچی کرد
انگار مغزش قفل شده بود کار نمیکرد ...خودش مقصر میدونست ولی اصلا پشیمون نبود .
_میخوای بریم دکتر ؟
صحرا نه آرومی گفت
عطا کلافه پوفی کشید
_خوب چکار باید بکنی که خوب بشی ؟
صحرا مکث کرد بعد لب های ترک خوردش تو دهنش کرد و پر از ناز و طرب گفت
_میای باهم پیج اون لباس نی نی هارو ببینیم !
عطا چشاش گرد شد انتظار هر چیزی رو داشت الا این پیشنهاد .
کنارش دراز کشید و دوباره بغلش کرد
_بیار شون ..
صحرا با ذوق وارد پیج شد ..عکس یک پتو فیلی رنگ با طرح فیل اورد
_ببین چه خوشگله ..
از ذوقش تند تند عکس هارو باز میکرد
بعدی وسایل بهداشتی بچه بود .
با جیغ خفه ای گفت
_وای چه شیشه های کوچلویی ..ببین این دندون گیره .
نگاه عطا حریصانه روی عکس ها میچرخید
_اینا رو تو همین پیچ میشه سفارش داد .
صحرا با شور به طرف عطا برگشت
_آره میتونیم وسایل و لباس هاش از تو لیست در بیاریم ..
عطا سر تکون داد
_خوشگلن اینا سفارش بده .
صحرا خودش بیشتر تو بغل عطا جا کرد بدون اینکه به صورت عطا نگاه کنه با همون لبخند گفت
_تو بابای خوبی هستی ..
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۱
🌷واژگونی
_سلام من ترانه ام ..
صحرا مات و متعجب نگاهش کرد
بعد به طرف عطا برگشت که هول و دستپاچه نزدیک در امد
_خوبی ترانه ؟..اینجا چکار میکنی؟
ترانه لبخند نیم بندی به عطا زد
_چقدر بزرگ و جا افتاده شدی !
عطا سر پایین انداخت .
ترانه وارد خونه شد با دیدن لباس های بچه کنار کارتن ها نشست
_مبارک باشه ..
صحرا قلبش یکی در میون میزد .
عطا کلافه سر تکون داد
_چی شده ؟
ترانه همینطور که لباس نرم سفیدرنگی رو برمیداشت به عطا خیره شد
_چیز خاصی نیست امروز دخترم رو گذاشتم همون آسایشگاه که گفته بودی!..مهریه ام رو هم اجرا گذاشتم .
صحرا با حرص گفت
_بابام میدونه اینجایی و این بلاها رو سرش اوردی؟
ترانه بی تفاوت شونه ای بالا انداخت خیلی آروم و خونسرد گفت
_ دیگه مهم نیست ...میخوام زندگی کنم جای تمامی جوونی از دست رفته ام ..
صحرا بغض کرده به عطا نگاه کرد
_حتما با شوهر و عشق سابقت؟
ترانه بهش خیره شد
صحرا سعی کرد لرزش لب هاش رو پنهان کنه و آروم گفت
_منم مثل تو قربانی ام ولی با چنگ و دندون دارم زندگی مو نگه میدارم ...
ترانه پوزخندی زد
_داشتن عطا یک آرزوی بزرگ واسه خیلی هاست ..
صحرا بلند با حرص خندید
_داشتن عطا ...تو چی فکر کردی؟؟ نکنه فکر کردی این آدم عاشق پیشه است ....نه جانم نه
بی وفایی تو و کینه ها ازش یک ربات بدون قلب ساخته.
..کسی که حتی به خدای خودش معتقد و متعهد نیست میخوای به من و تو متعهد باشه ..
به طرف اتاق رفت چادر عربی اشو سر کشید جلوی چشمای حیرت زده ی عطا و ترانه، انگشت اشاره اش رو به طرف ترانه گرفت
_تو هیج وقت نه قربانی بودی نه فداکار ..تو یک ادم خودخواه بودی که دلت میخواست تو چشم عطا یک قهرمان باشی ولی اگه دوسش داشتی تن به پدر من نمیدادی که تن این بدبخت رو روزی هزار بار زیر بار شرم و خجالت بلرزونی ...تو یک ادم خودخواه بودی که به جای توکل کردن به خدای خودت واسه مشکل گشایی پیش پدر من که بنده حقیری بود سر خم کردی واسه چیزی که حتی نمیدونستی شاید اتفاق بیفته یانه..
ترانه مردمک چشاش گشاد شده بود...
_تو هیج وقت نمیفهمی از عشقت جدات کنن و زن یک مرد پونزده سال از خودت بزرگتر کنن یعنی چی؟
..رویاهات لگد مال بشه یعنی چی ..نمیفهمی جبرو زور زندگی کردن یعنی چی؟
صحرا پوزخندی زد
_دقیقا همه شو میفهمم دردهایی که برای تو زخم کاری شده واسه من خاطره است ...ولی یاد گرفتم زندگی مو خودم درست کنم حتی اگه جبر و زور بود ..
از خونه بیرون امد ..
گوشش سوت میکشید هنوز تصویر زن زیبایی به اسم ترانه پیش نظرش بود ..
اینقدر حس های وحشتناک داشت که نفهمید چطور داره تو خیابون از شدت گریه میدوه ..
صدای بوق ماشین امد
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۲
🌷#واژگونی
***
عطا در حالی که یقه ی پیراهنش پاره و دکمه هاش کنده شده و گوشه ی لبش خون دلمه بسته بود سرشو به شیشه که روی درش نوشته شده بود مراقبت های ویژه چسبونده بود.. .
هنوز جیغ های مادر صحرا میومد ...
دکتر از اتاق بیرون امد
محسن و پدر صحرا به طرفش رفتن
پدر صحرا ناتوان نالید
_چی شد؟
دکتر به طرف اتاق راه افتاد
_ بایدکمسیون پزشکی تشکیل بشه و با دکتر زنان مشورت کنیم شاید بچه رو سزارین کنیم البته جنین در وضعیت کمای مادر میتونه تا ماه نه هم رشد کنه
ولی اگه سطح هوشیاری مادر پایین بیاد، احتمال مرگ هر دو هست .
مادر صحرا دست به سرش گرفت و شیون کرد .
چادرش دنبالش روی زمین کشاله میخورد .
پدر صحرا هق هق میکرد محسن بغلش کرد
عطا گیج و مبهوت با صدای ضعیفی گفت
_اصلا بچه مهم نیست ..فقط زنم ..زنمُ رو نجات بدید
.هر چقدر پول میخواید ..هر چقدر ...فقط نجاتش بدید ..
دکتر سری تکون داد و رفت .
افسر پلیس نزدیکشون شد
_سلام اقای زرنگار ..
عطا به طرفش چرخید
_اون ماشین تو چهاراه بالایی بدون راننده پیدا شده به کسی مظنون هستین؟
عطا روی صندلی نشست و سرش رو گرفت
_به همه ی آدم های زندگیم !
افسر نزدیکتر شد
_سو قصد حتمی بوده آقای زرنگار لطفا کمک کنید.
...حداقل چندتا اسم .
عطا گیج نگاهش کرد
_میشه وکیلم راهنمایی تون کنه؟؟ ..نمیتونم الان اصلا مغزم کار نمیکنه ..
افسر سر تکون داد.
_بله حتما حتما ..
صدای فریاد بابای صحرا امد که به طرف افسر میومد
_اقا اگه بچه ی من طوریش بشه این مرد قاتل بچه ی منه این مرد بچه منو بدبخت کرد .
و روی زمین نشست و دردمندانه گریه میکرد .
محسن با چشای خیس جلو آمد.
_برو دعا کن صحرا طوریش نشه وگرنه خودم ..خودم خفه ت میکنم .
عطا بلند شد و به طرف در خروجی رفت..سوار ماشین شد یک بغض گنده توی گلوش گیر کرده بود، اینقدر با سرعت رانندگی میکرد که کل چراغ قرمز هارو رد میکرد وقتی وارد آپارتمان شد و در رو که باز کرد دیدن لباسهای بچه که وسط اتاق افتاده انگار یک خار تو جگرش فرو کرد..
به طرف سینگ دستشویی رفت مشت آبی به صورتش زد ..حتی نمیتونست نفس بکشه بوی مشمئز کننده ای زیر بینیش اومد نگاهش به بسته گوشت فاسد شده افتاد ..
کف اشپزخونه سر خورد ...
چجوری دلش امده بود بهش غذا نده بهش گفته آدامس بخور سیر بشی ..
قطره اشکش چکید وقتی یاد زبون درازی هاش افتاد ..یاد ادامس باد کردنش یاد تمام لحظه هایی که مطمئن بود اونُو داره ..ولی الان نداشت ...
گوشیش زنگ خورد شماره عطی بود .
با هول و استرس گوشی رو جواب داد
_چی شده؟
عطی نفس گرفت
_هیچی ..هنوز خبری نشده گفتن فردا کمسیون پزشکیه!
عطا سکوت کرد عطی اروم گفت
_یکدفعه کما رفتن محسن زندگی تو رو زیر و روکرد حالا هم صحرا.
عطا نفس گرفت
_نه فرق میکنه عطی، محسن که رفت تو کما نصف زندگی منم رفت ... صحرا همه زندگیم شده ..حتی فکرشم نمیکردم دختر چادر چاقچولی اون مردک بشه همه زندگیم ...نمیفهمی عطی ...حاضرم زمان و زمین رو به هم بدوزم تا چشاشو باز کنه ...اون برگرده من تا اخر عمرم غذای خونگی میخورم ..اون برگرده من ..من بهش میگمم خانمم یا هر چی دلش خواست ..اون برگرده تا اخر عمرم زبون درازی کنه ..عطی این عشق که بهش داشتم اینقدر برام خوشایند بود که خودم خواستم با بچه پابندش کنم ..من میخواستمش ولی لعنت به خودم و اون غرور گند من که نمیذاشت ...اخ عطی فقط برگرده..
عطی ادامه داد
_عطا میشه تو برگردی!؟؟ ...برگرد به اصل خودت ...
عطا با حرص و از زیر دندون های کلید شده گفت
_اصل خودم چی بوده مگه!
عطی اروم گفت
_همون عطای که حافظ قران بود ..من هنوز هر وقت نماز میخونم نوای تکبیر گفتن های تو توی مسجد سید اقا تو گوشمه ..
عطا چشم بست
_که چی بشه!
عطی بلند گفت
_که پیش خدات التماس کنی همه زندگی تو بهت برگردونه ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۳
🌷#واژگونی
***
عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بیدار و روی کاناپه دراز کشیده بود .
_اقای زرنگار باید بیاین فرم های سزارین خانم تون رو پر کنید .
چشاشو مالید و بدون اینکه لباس عوض کنه به طرف بیمارستان رفت پدرو مادر صحرا هنوز اونجا بودن عطی و محسن هم بودند، مادر صحرا کنار در روی زمین نشسته بود و چادرش رو روی سرش کشیده بود عطا یاد فیلم مراسم خاک سپاری صحرا افتاد شاید الان عمق فاجعه و ظلمی رو که به این خانواده کرده بود میفهمید .
عطی نزدیکش شد
_تو حالت خوبه عطا ؟
عطا سر تکون داد و عطی میدونست برادرش تا حالا اینقدر حالش خراب نبوده هنوز لباس پاره ی دیروز تنش بود .
عطی دستش رو گرفت
_دکتر گفته شاید سزارینش کنیم هوشیاریش بالا بیاد !
عطا نگاهش کرد
_بچه رو میذارن تو دستگاه ؟
عطی با لبخند سر تکون داد
_نه گفتن وزن بچه خوبه امپول برای تکامل ریه هاش هم زدن احتیاج به دستگاه نداره ..
عطا کلید خونه رو به طرفش گرفت
_برو خونه..صحرا کلی لباس برای این بچه خرید هر چی الان لازم داره بیار ..
عطی با بغض کلید رو گرفت زیر لب گفت
_اخ صحرای بیچاره اخ طفلکی ..
عطا دوباره به در اتاق نگاه کرد
_یک سرهمی خرگوشی خاکستری سفیدم هست اونم بیار میخواست وقتی به دنیا امد اونو تنش کنه .
عطی زیر گریه زد .
عطا به طرف اتاق شیشه ای رفت وصحرا رو دید که روی تخت خوابیده. پرستاری نزدیکش شد
_اقای زرنگار لطفا با من بیاین تا برگه هارو امضا کنید .
به طرف استیشن رفت .
دکتر با دیدنش بلند شد
_اقای زرنگار دیروز کمسیون پزشکی تشکیل شد اقای دکتر جابری هم خیلی سفارش تون رو کردن ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام میدیم ..احتمال داره با سزارین هوشیاریش بالا بره برگرده ..
مکث کرد و دوباره ادامه داد:
_احتمال هم داره کما تبدیل به مرگ مغزی بشه
نگاه عطا ترسیده به دکتر نشست که دکتر ادامه داد
و شاید هم وضعیتش همینطور ثابت بمونه ..ولی دیگه همه چیز دست خداست !
عطا برگه هارو امضا کرد و بی حرف روی نیمکت نشست ..
وقتی برانکارد صحرا از اتاق بیرون امد مادرش جیغی کشید و دنبالش راه افتاد و گریه میکرد .
شونه های لرزون پدرش رو دید وقتی مادر صحرا از مقابل عطا گذشت عطا چادرش رو گرفت .
مادر صحرا متعجب برگشت
عطا بدون اینکه نگاهش کنه و با غروری که همیشه داشت ایندفعه سعی تو پنهان کردنش داشت گفت
_من به شما خیلی بد کردم ، ممکنه منو ببخشید؟؟ ..
مادر صحرا روی زمین کنارش نشست
با گریه سر تکون داد
_من مادر خوبی براش نبودم ..هی بهش گفتم بیا اراک نیومد ..دو دستی چسبیده بود به تو ...وقتی فهمید حامله است من دعواش کردم اونم میگفت شاید خدا میخواد من از عطا جدا نشم ...تو تلفن هاش همیشه خوشحال و شاد بود
به طرف عطا چرخید و به چشمای روشنش خیره شد...
_دوستت داشت ..بهش حسودیم میشد ..که اینقدر تو رو دوست داره ..
عطا لب گزید و چشم بست سرشو از عقب به دیوار می کوبید .
حرف های صحرا تو گوشش مثل ناقوس میپچید
...خنده هاش ...نگاه هاش
مادر صحرا بلند شد .
عطا زیر لب گفت
_منم دوسش دارم ...دوسش دارم ..
مادر صحرا نگاهی کرد و به طرف راهروی زایشگاه رفت
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
صالحین تنها مسیر
#پست۸۳ 🌷#واژگونی *** عطا اینقدر سنگین خوابیده بود که اصلا نفهمید کی صبح شد، با زنگ تلفن از خواب بید
#پست۸۴
🌷#واژگونی
زمان اینقدر ملال انگیز میگذشت که صدای پرستاری که یک بچه سرخ و سفید رو پتو پیچ کرده بود همه رو از ماتم بیرون کشید .
عطی اولین نفر بود که بچه رو گرفت ..
محسن با دیدنش بین لبخند هاش اشک میریخت ..مادر صحرا دستش رو بالا اورد
_نشون من نده نشون من نده ..
و روشو اونور کرد و روی نیمکت نشست ..
بابای صحرا فقط نگاهش میکرد اشک میریخت .
عطی بچه رو نزدیک عطا برد
با گریه گفت
_عطا این پسر توعه !
عطا به بچه سرخ و سفیدی که دست مشت شده اش ملچ و ملوچ میکرد و تو لباس سرهمی خرگوشی میدرخشید خیره شد .
بی اختیار یک قدم عقب گذاشت .
دکتر از اتاق بیرون امد پدر صحرا به طرفش دوید
_حال دخترم چطوره ؟
دکتر نفس گرفت
_خداروشکر خطر رفع شده و اینکه حالش هنوز تو همون شرایط ...دعا کنید .
پرستار بچه رو از عطی گرفت
_میبرمش بخش نوزادان میتونید بیاید اونجا ببینن ..
و از کنار عطا رد شد نگاه عطا حتی هنوز به اون تخت بچه بود و جسم پتو پیچ شده .
عطا دست عطی رو گرفت ...عطی ناباور نگاهش کرد وقتی اینطوری مچ دستش و میگرفت یاد دوران بچگیش می افتاد که میتونست تمام احساسات عطی که پر از ترس و غم بود رو بفهمه و اونو آروم کنه و حالا دقیقا برعکس عطا بود که پر از تشویش و ترس بود.
ضربان قلبش تند میزد .
عطی نگران گفت
_حالت خوب نیست عطا ؟
عطا سرشو تکون داد
_بگو مامان زری بیاد پیشت تنها نباشی ..من ..من میرم سر قبر سید اقا!
عطی بُهت زده نگاهش کرد و زیر لب گفت
_میخوای بری اون روستا ؟
عطا سر تکون داد
_حق با تو بود باید خودمو پیدا کنم ...
و دست عطی رو ول کرد و رفت .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۵
🌷#واژگونی
عطا وارد خونه اش شد دکمه های لباسش باز کرد زیر دوش اب سرد رفت از تصمیمی که گرفته بود مردد بود ولی یک چیزی تو وجودش اون و به سمت همون روستا سوق میداد .
وقتی از حمام بیرون امد برای ترانه پیام داد
"من میخوام برم جایی باید قبل رفتن ببینمت ...بیا خونه من !"
تلفن و روی میز پرت گرد کمدش باز کرد از بین انبوه کت و شلوارهای رنگ وارنگ نگاهش به بلوز و شلوار اسپرتی که صحرا توی دبی براش خریده بود افتاد همون بلوز سبز سدری و شلوار کتون سبز پر رنگ حرکات بامزه صحرا وقتی با دهن پر چشاشو ریز کرد دهنش کج کرد و میگفت ؛مثلا خیلی خاصی همش کت و شلوار کروات تن ات ...وای عطا تو دیونه ای ..
عطا مشتش به کمد کوبید نفس گرفت دلش میخواست فریاد بزنه ..اره دیونه تو شدم ...
نگاهی به لباس های بچه گانه پخش و پلا کرد چهار زانو روی زمین نشست با وسواس همه رو تا کرد تو جعبه های مخصوص اش میذاشت و هر دفعه اون موجود به شدت خواستنی پتو پیچ شده رو توی این لباس ها تصور میکرد .
در اپارتمان زده شد .
جعبه هارو روی هم گذاشت و در باز کرد .
با دیدن ترانه که با یک آرایش ملایم مقابلش بود در وکامل باز کرد یک لحظه ذهنش کشیده شد به صحرا هیچ وقت آرایش نداشت ولی چرا چشم هاش همیشه سیاه و سرمه کشیده بود مژه های فر دارش و اون لب های قلوه ای ..از ترانه چشم گرفت
_بیا تو ...
ترانه روی کاناپه نشست
_میدونم چه اتفاقی افتاده !
عطا پوزخندی زد
_اتفاقی که پونزده سال پیش افتاد !
ترانه اخم کرد
_مجبور شدم واسه نجات تو میفهمی؟
عطا ابرو بالا انداخت
_مجبور شدی !!...
پوزخندی زد
_حق با صحرا بود چرا واسه حکم که اصلا هنوز قطعی نشده بود خودتو پیش مرگ من کردی ؟ فکر کردی بوی کباب ..ولی دیدی خر داغ کردن .
ترانه از جا بلند شد
_حیف این همه عشقی که پونزده سال جوونی مو حرومش کردم!
خواست به طرف در بره که عطا گفت
_دقیقا چی میخوای ترانه؟
ترانه با بغض به طرفش برگشت
_یک زندگی عاشقانه !
عطا نزدیکش شد خیلی نزدیک
_خیلی حرفت اشناست .!.حاضری با همون عطا مکانیک هیجده ساله آس و پاس زندگی کنی؟
ترانه لبخندی زد
_عشق خودش همه چی رو درست میکنه!
عطا اخم میکنه و نزدیکتر میشه
_چرا پونزده سال پیش درست نکرد ؟ ....شکم گشنه عشق حالیش نیست ..من شدم یک عطا پر از کینه و نفرت که واسه دوزار هی کلاه این و اون بردارم هی آویزون و دستمال کش گنده ها بشو تا به جای برسی ...
ترانه نگاهش کرد از چشم های روشن عطا به بلوز سبز سدری که خیلی با انعکاس اون نگاه پر از نفرتش همخونی داشت .
_من به تو ام بد کردم ..اگه عشق داشتی این همه سال زندگیت اینجوری علاف یک کینه قدیمی نمیشد ..حالا امدم جبران کنم ...
عطا بلند خندید
_تو دقیقا بزرگترین لطف به من کردی!
ترانه گیج نگاهش کرد
_انتقام از اون شوهر هَول ات باعث شد همه زندگی مو پیدا کنم ..
ترانه یک قدم جلو گذاشت با حرص گفت
_فکر میکردم خیلی زرنگی به کاهدون زدی عطا اونم دست پرورده همون مرده...تا بدبخت ات نکنه پول هاتو بالا نکشه ول کنت نیست !
عطا فقط نگاهش کرد
_اره فکر میکردم خیلی زرنگم ...ولی دیر فهمیدم وقتی مادر صحرا خونه و مغازه شوهرت بخاطره مهریه مصادره کرده تو یکدفعه یاد عشق جوونی ات افتادی.
رنگ از رخ ترانه رفت .
عطا دکمه سر آستینش بست
_من نمیخوام حق تو یکی رو خورده باشم ..برات خونه خریدم به نامت میزنم ..خواستی جدا شی هم تا اخر عمرت پول انقدری تو حسابت هست که گرسنه نمونی!
ترانه پوزخندی زد
_دست ودلباز شدی !
عطا ریموت ماشین برداشت
_چون نمیخوام حقی باشه !
ترانه چشم هاش لبالب خیس شد
پر از نازو التماس گفت
_من پول نمیخوام عشق میخوام !
عطا به طرف در رفت و در بازکرد
_بگرد شاید پیداش کردی ...حتما بهت توصیه میکنم چون خیلی خوشاینده ..من بخاطر عشقم حاضرم دنیا رو کنفیکون کنم حتی اگه دنیای وجود خودم باشه ...
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور
#پست۸۶
🌷#واژگونی
***
ماشین تو جاده خاکی افتاد ...عطا تو هر گذر از این کوچه های خاکی با دیدن پسر بچه های که تو جوش و خروش با لباس های خاکی و پاره و سرهای تراشیده بازی میکردنند یاد بچگی های خودش می افتاد .
مناره های مسجد از اول روستا هم دیده میشد ...بعضی از خونه ها به سبک جدید نوسازی شده بودن المک های گاز نشون میداد دیگه زمستون های اینجا بی امان سرد نیست ..
ولی مردم هنوزم همینطور بودند خیلی هاشون نمیشناخت و میدید چطور با چشم های ریز شده به ماشین مدل بالای اون که کوچه هارو طی میکرد خیره شده بودن ..زن های که دم در حیاط ها چند نفری نشسته بودن پچ پچ میکردن .
وارد کوچه اصلی و مرکز روستا شد خونه اقا یاری در اهنی زنگ زده که رنگ خورده بود خونه بزرگتر شده بود و یک طبقه روی اون ساخته بودن از اون حالت خشت و گلی به خونه ی بی روح سیمانی در امده بود .
ماشین مقابل خونه پارک کرد ..
به پسر بچه ای با شلوار ورزشی که سر زانوش وصله بود اشاره کرد .
پسر جلو امد و محو تماشای تجهیزات داخل ماشین شد
_اینجا خونه اقا یاری؟
پسر چشم از داخل ماشین گرفت به عطا خیره شد
_اقا یاری نیست .اینجا خونه بابای منصور ..اقا لطف علی ..
عطا با شنیدن اسم لطف علی خاطره های همبازی بچه گی هاش تو ذهنش امد .
از ماشین پیاده شد .
زنگ خونه رو فشار داد دختری بچه ای در باز کرد .
عطا به روی دختره لبخندی زد
_بابات خونه است ؟
دختر ساکت و صامت نگاهش میکرد .
صدای زنی بلند شد
_کی بود منیره ؟
دختر گوشه روسریش به دندون گرفت
زن ای با چادر رنگی پرده ورودی رو عقب داد با دیدن عطا چشم درشت کرد
_بفرمایید اقا ؟
عطا سعی کرد از ته چهره زن اون بشناسه ولی بی فایده بود
_منزل لطف علی؟
زن با سر به انتهای کوچه اشاره کرد
_بنگاهش ته کوچه است اگه برای ویلا اجاره ای امدین داره تعمیر میشه .
عطا به چهره زن دقیق شد بعد با لبخند گفت
_ممنون راضیه خانم !
زن با تعجب چشم درشت کرد انگار عطا هم براش اشنا بود ولی نمی شناخت .
عطا به طرف انتهای کوچه رفت ..یادش امد راضی شاگرد خنگ مکتب سید اقا بود حتی یک آیه هم به زور حفظ میکرد ته دلش یک جوری شد این جماعت چه زود پیر شدن .
یک مغازه کنار ماست بندی دید که روش نوشته بود بنگاه لطف علی ..
خود لطف علی رو از دور دید که داشت به شمشادهای توی پرچین آب میداد .
_سلام لطف علی؟
لطف علی کنجکاو نگاهش کرد
_سلام اقا بفرمایید ؟
عطا روی لبه پرچین نشست به مرد مقابلش خیره شد که موهاش سفید شده بود دور چشم های ریزش چین افتاده بود ..
هنوزم به عادت همیشه دماغشو بالا میکشید .
عطا گردنش کج کرد
_من برای اجاره ویلا نیامدم ...
لطف علی مردد نگاهش میکرد عطا ادامه داد
_هنوزم دوست داری تکبیر نماز جماعت تو بگی ؟
لطف علی با چشای گرد نگاهش کرد
عطا لبخندی زد
لطف علی با ذوق طرفش امد
__سِد عطا... چه عوض شدی ..
عطا خندید
لطف علی سریع و تند گفت
_بچه های یاری میگفتن زندان بودی ادم کشتی ..
عطا پوزخندی زد
_نه ..
بعد نگاهی به خونه های روستا کرد
_بچه های یاری هنوزم اینجان ..
لطف علی در مغازه اش باز کرد
_بیا تو بیا تو ..چای تازه دم ...تا برات بگم چی شد!
عطا داخل مغازه رفت روی مبل زواردررفته چرم قهوه ای نشست .
لطف علی استکان های شسته شده رو از ابچکون ته مغازه توی سینی گذاشت
_چی شد گذرت این ورا افتاده ؟
عطا نگاهی به مغاره نمور کرد
_تو تعریف کن ..
لطف علی از کتری روهی روی بخاری توی استکان ها چای میریزه
_ای بابا چی بگم ...هرکی دستش به دهنش میرسید...ولی یاری ها بد پی تو و خواهرت بودن ...حتی خبر دارم خونه زری خانم رو پیدا کردن ...و یک چیز بدتر که تو روستا گوش به گوش رسیده ...وقتی داداش اقا یاری داشت میمرد اعتراف کرد بعد مرگ اقا سید یکی امده پی شما ولی اقا یاری که واسه خواهرت دندون تیز کرده بوده اونا رو میفرسته پی نخود سیاه ..
عطا با چشای گرد شده نگاهش میکنه
_یعنی چی کی بوده؟
لطف علی یک حبه قند تو دهنش میذاره
_میگفتن کسی بوده که خودش عموی شما معرفی کرده ..کلی هم نشونی داشته .
#نویسنده_خانم_زهرا_باقرزاده_تبلور