#انتخابات
با شور و امید و شعفِ صدچندان
باید که بیاییم همه در میدان
تنها به حضور من و تو وابستهست
سرزندگیِ کشورِ سبزم ایران
✍ #ابوالفضل_جدیان_شربیانی
↳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاریخ قلمت بشکند اگر به آیندگان نگویی در زمانه ای که خودتحقیری در ایران موج میزد و در حجم بالای حملات رسانه ای ، خوراک، دروغ و تحریف بود، مرد بزرگواری محکم به دوربین زل زد و گفت: آینده روشن است و نزدیک است رهایی از گرفتاری ها و امیدوار باشین☺️
این مرد بزرگوار در صف اول مبارزه با دیکتاتوری است...
داشتن همچین رهبری نعمت نیست خدایی؟!!
#سیدکاظم_روحبخش #انتخابات
باسلام خدمت تمامی اعضای کانال
مطلبی که میخواستم خدمتتون عرض کنم این است که انسان وقتی به معلم های دوران دبستان خود می اندیشد احساس میکند این سواد و دانش را به آنها مدیون است و اگر فرصتی باشد جبران میکند.
امروز ما به حاج قاسم سلیمانی وشهدا از زمان انقلاب تا همین امروز که برای امنیت من و شما ، خواب را بر چشمان خودشان حرام کردند مدیون هستیم و امروز با مشارکت در انتخابات جبران کردیم و میکنیم .
✨🌺بیاییم اگر بین ما کسانی هستند که تا کنون رای نداده اند، نیت کنیم و به خاطر خون پاک شهدا اینکار را انجام بدیم.
✅ کاری واجب تر از را رای دادن نیست.
بعد از انتخابات ما دینی گردنمون نمونه!
نماینده ها میدونن وعده های داده شده و خدای خودشون....
༻﷽༺
کبوتر امام رضا 🍃❤️
ای کاش کبوتر حریمت باشم
یا هم نفس صبح و نسیمت باشم
از چشم دلم بیا و بردار حجاب
تا زائر چشمان رحیمت باشم
#السلام_علیک_یاامام_رئوف
#یاامام_رضاجانم😍✋
اللهّمَ صَلّ عَلے عَلے بنْ موسَے الرّضا المرتَضے الامامِ التّقے النّقے و حُجّّتڪَ عَلے مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثرے الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ ڪثیرَةً تامَةً زاڪیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَـہ ڪافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلے اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِڪَ
💌💌💌💌💌💌💌
دوستان عزیز و خواهران بزرگوار
شرکت در انتخابات واجب عینی است
مثل نماز و روزه
قضای نماز و روزه رو میشه بعدا بجا آورد ولی دیگه هیچ وقت نمیشه قضای این انتخابات رو ادا کرد
پس کسانی که هنوز رأی ندادید
بشتابید که از این فضیلت جا نمونید.
به عشق آقا صاحب الزمان عج و کمک به ظهور حضرت
به عشق رهبر و کشورمون ایران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
یا صاحب الزمان
عجلاللهتعالیفرجهالشریف
منِ ناقابل به تو دل بستم
نکشی دامان خود از دستم
خواستند یوسف را بکشند، فقط یک نفر رای به نکشتنش داد و حرف او اثر گذاشت و
یوسف زنده ماند و عزیز مصر شد.
📌پس رأی دادن تاثیر داره، حتی یک نفر
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 الان که وطن زخمی شده من بفروشمش؟
به سهراب امجی که رپ میخونه گفتن چرا استوری نمیگذاری، چرا رپ اجتماعی نمیخونی در نقد جمهوری اسلامی؟
اونم این رپ رو خونده درحمایت از وطن 😄 دمش گرم. متن شعرشم خیلی خوبه.
وطن درسته زخمیه، وطن درسته حالش شاید خوب نباشه، ولی ماهیچوقت نمیفروشیمش...
لحظات آخری هست که میتونی برای وطن کاری کنی....
پاشو جَووون....
یاعلی بگو
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
28.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢مناجات شعبانیه حاج مهدی سلحشور
اگرچه به ندای عقل می دانیم که همانگونه که برخی مکان ها حرم اند و منسوب به خدا و اولیاء خدا، برخی زمان ها هم همینگونه اند و حضورمان در این ماه رسول خدا صلی الله و آله مانند حضور در حرم رسول خدا و ائمه اطهار است اما قلب انسان دچار غفلت می شود و بهره کافی از این مهمانی نمی برد.
صوت بالا در بین قرائت های موجود از مناجات شعبانیه یکی از دلنشین ترین ها است.
التماس دعا
جان آقام (عج)
بخوان دعای فرج رادعااثردارد
دعاکبوترعشق است وبال وپردارد
🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
❤️برای سلامتی آقا❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
💖دعای فرج💖
بسم الله الرحمن الرحیم
اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ،
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء
ُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي
الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني
فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد
#جمعههایانتظار
🔅باران حریف اشک تو مولا نمی شود
شاهی غریب تر ز تو پیدا نمی شود...
🔅ارباب عالمی و نمی بینمت که چشم
غرق گناه گشته و بینا .... نمی شود
🔅ترجیح می دهی که غریبانه سر کنی..؟؟!
باشد... ولی حبیب که تنها نمی شود
🔅دلبر زیاد بود در این شهر بی فروغ
هر دلبری که یوسف زهرا نمی شود
🔅آقا خودت دعای فرج را بخوان که این
زخم عمیق بی تو مداوا نمی شود
🔅این جمعه از حوالی قلبم عبور کن
یک شب بمان کنار من ... آیا نمی شود؟
#اللهمعجللولیکالفرج
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_یازدهم نگاه من به بهنام بود که هنوز سر به زیر نشسته بود. خاله طلعت چادر به سرم انداخت. ا
🌷#قسمت_دوازدهم
زندگیم رنگ آرامش گرفته بود...بعداز اون شب خدا رو شکر نه قیافه نحسش رو دیدم..
نه ایل و تبارش رو...حالا این دایی طاهر هم آتیش بیار معرکه شده. ساعت پنج رسیدم خونه.مامان با دیدنم کتاب دعاشو روی میز گذاشت، هنوز یکم باهام سرسنگین بود.
صدای فندک گاز با صدای مامان تلاقی پیدا کرد:
_شب خونه دایی طاهریم...
کلافه لباس در آوردم:
_می دونم ...سمان زنگ زد.
منتظر بودم که بگه کیا هستن ...ولی خوب ...سیاست مادرانه اش بود.
بشقاب ماکارونی رو روی میز گذاشت.
دلم با دیدنشون ضعف رفت.
چنگالی بهشون زدم.
مامان رو به روم نشست:
_فک و فامیل های شوهرت هم هستن.
چشم گرد کردم ...تو این یک هفته نه اسمی از امیر حسین آورده بود نه از خانواده ش ...نه
نسبت اینکه امیر حسین شوهرمه ...واقعا شاید خودم باورم شده بود هیچ اتفاقی نیفتاده...
وقتی نگاه چپ چپش تموم شد پارچ آب رو از یخچال در آورد و روی میز گذاشت.
و اشاره کرد به بشقاب ماکارونی.. .
_زودتر بخور که بریم ...حداقل برسم کمک اون پروانه کرده باشم.
دوتا قاشق خوردم و بقیه رو تو قابلمه ریختم.
همون مانتو و شلوار لیِ آبیِ سر کارم رو پوشیدم.
صدای فریاد مامانو شنیدم:
_یک لباس درست و حسابی بپوش.
نشستم بند کتونی رو بستم:
_هیچ ایرادی تو لباسام نمی بینم...
البته از حق هم نگذریم مانتوم هم کوتاه بود هم چسب ...ولی به قول خاله طلعت که گاهی می گفت اون روی لجبازیش گل کرده...
فضای خونه با اخمای دایی طاهر سنگین بود، سنگین تر و بدتر زمانی شد که خاله طلعت و پدر شوهرش اومدن ...سعی می کردم زیاد توی دید نباشم.
توی آشپزخونه با سمان در حال سالاد درست کردن بودم...
سمان ته خیار به طرفم پرت کرد:
_از وقتی آمدی ساکتی...عروس شدی قیافه می گیری ...نگران نباش یا خودش میاد یا نامه ش.
نیششو باز کرد.
با تاسف نگاهی بهش کردم و گفتم:
_می خوام سر به تنش نباشه...
سمانه تکه ای گوجه تو دهنش گذاشت:
_چقدر خشن ..یکم لطافت ...یکم ناز و غمزه..
گفتم:
_گرفتن این مهمونی هیچ لزومی نداشت.
صدای دایی طاهر رو از پشت سر شنیدم:
_مراسم پا گشای عروسه ...تا بوده رسم بوده...
مظلوم به دایی طاهر زل زدم:
_یعنی اینقدر از دست دختر یتیم خواهرتون خسته شده بودین که به راحتیِ آب خوردن قالب این پسره کردینِش؟.
دایی طاهر به سمان اشاره کرد بره بیرون بعد با چشمای ریز شده گفت:
_از دست تو خسته نشده بودم ...خودت خوب میدونی قد سمان و سعید برام عزیزی ...ولی از این خسته شده بودم که هروز یک گند تازه ازت بشنوم...
دلم سوخت ...از اینکه تنها مرد زندگیم حرفم رو باور نداشت.
نفهمیدم چطور اشکام سرازیر شد .
_باور نمی کنین همه اینها نقشه بوده نه؟ دایی لبخند تلخی زد و گفت:
_چه نقشه ای؟
اشکام رو با پشت دست پاک کردم:
_امیر حسین فقط می خواست من با بهنام حرف نزنم ....می ترسید اونو هوایی کنم ....اون می خواست منو از خانواده ش دور کنه ...می خواست من عروس فامیلشون نشم ...می خواست منِ بدنام و به قول خودش لکه ی ننگ، زن پسر عموش نشم...
دایی با اخم سکوت کرده بود...
صدای زنگ آمد و صدای سعید که می گفت
_آقا امیر حسین...
دایی گفت:
_ماهی ...تا حالا فکر کردی الان دقیقا وسط خانواده شون هستی ...الان عروس فامیلشون هستی ...الان زن امیر حسینی...
آب دهنم رو به زور قورت دادم.
که دایی طاهر ادامه داد:
_هیچ نقشه ای در کار نبوده ...فقط اون روز اون پسره نتونسته جلو نفسِش رو بگیره...پاشَم وایستاده...تو چرا هنوز داری نقش بازی میکنی؟ بهتر نیست تمومش کنی؟
زن دایی پروانه داخل آشپزخونه اومد:
_طاهر ...مهمونا آمدن زشته ...بیا دیگه.
دایی طاهر نگاه از من گرفت و رفت...
حالم بد بود ...حالم به اندازه تمام این ابله بودنم بد بود ...ُسُر خوردم روی سرامیکای سرد آشپزخونه.
شاید این سردی مغز فلج شده م رو دوباره کار بندازه...
صدای احوال پرسی ها رو می شنیدم و ماهی ماهی گفتن مامانم...
مامان وارد آشپزخونه شد وقتی قیافه وارفته ی منو دید گفت:
_پاشو خودتو جمع و جور کن ...از اون موقع چپیدی تو آشپزخونه که چی؟
بی محابا پرسیدم
_مامان تو فکر میکنی من مقصرم ...؟
مامان چشم درشت کرد:
_الان نه وقتشه....نه جای این حرفهاس ...پاشو زشته...
بلند شدم و دستشو گرفتم:
_یک هفته حتی به روم نیاوردی...می خوام الان بدونم ...فکر میکنی من مقصرم ؟
سری تکون داد و لاااللهی. ... .. زیر لب گفت:
_چی بگم ...حتما واسه سوز دل بهنام اینقدر واسه این پسره لوندی کردی که دست و دلش لرزیده...
بعد چادرشو درست کرد:
_پاشو بیا زشته ...این فکرای الکی رو هم بریز دور.... حالا که همه چی تموم شده...
و از آشپزخونه بیرون رفت.
وای ....وای.. .من کجای این قصه رو بد تعریف کردم که همه یک جور دیگه شنیدن
...
🌷#ادامه_قسمت_دوازدهم
هیچکس منو باور نداره..
حس تنهایی و تهی بودن داشت خفه م می کرد...
زن دایی دسته گل بزرگی دستش بود و با لذت به گلای رز سرخش نگاه میکرد..
_ماشاالله چه خوش سلیقه هم هست...
وقتی برگشت و نگاه خالی و مات منو دید...گل ها رو تو گلدون کریستالی گذاشت
...چشمکی زد و گفت
_البته وقتی دست رو تو گذاشته معلومه خوش سلیقه بوده ...بیا دیگه..
و منو به طرف در پذیرایی هول داد...
حاج خانم کنار خاله طلعت نشسته بود و فقط یک چشم و دماغش معلوم بود ...نزدیک شدم و سلام کردم...
سلام دخترم آرومی زیر لب گفت...
و بعد یکدفعه تو آغوش کسی فرو رفتم...
گیج سر بلند کردم که دو تا چشم درشت توی یک صورت گرد سفید دیدم...
_سلام زن داداش...
بدون اینکه پلک بزنم نگاهش کردم...
زن داداش....
واژه ی غریبی بود.
دختری با روسری کرم رنگی که لبنانی بسته بود و یک تار موش دیده نمی شد با چادر ملی که پارچه اش زیادی مشکی و براق بود.
بی اختیار دستمو جلو شالم بردم موهامو تو کردم...
_من مریم ساداتم ...خواهر شوهرت هستم عزیزم...البته از اون خوباش ها...
لبخند نیم بندی زدم...
اصلا امیر حسین مگه خواهر داشت...
کنارش برام جا باز کرد و من نشستم.
زیر چشمی نگاهی به بقیه کردم ...تا نگاهم رسید به چشمای ریز شده و روشن یک نفر..
سرمو پایین انداختم...
مریم سادات در گوشم با لحن شیطونی گفت
_فکر نمی کردم داداش امیر اینقدر خوش سلیقه باشه ...تو خیلی خوشگلی ها...
فکر کنم از تعریف کردنش سرخ شدم...
زیر لب یک مرسی آرومی گفتم..
سمانه هم کنار ما نشست ...صحبت های دخترانه شان گل انداخت....
نگاهی به دایی طاهر کردم ...حرفاش رو در ذهنم مرور کردم ...حق با اون بود ...من الان عضوی از خانواده ی اونام ...کی حرفم رو باور میکرد که من بیگناه ترین شخص اون جریان بودم .. نگاهی به مامان کردم که گرم صحبت بود ...آخه مادر من مگه من لوندی بلدم که بخوام خرج کنم ...من چی بلدم...؟
...من یک دختر احمقم که دستی دستی خودم رو بدبخت کردم...
بلند شدم به هوای جمع کردن بشقابای میوه به آشپزخونه رفتم ...
دستامو زیر شیر آب گرفتم .. یکم خنک شد ...ولی هنوز آتش دلم داغ بود.
_لطفا یک لیوان آب بمن بده!
بُهت زده به عقب برگشتم . امیر حسین بود.
با کت و شلوار زغال سنگی پشمی چهار چوب آشپزخونه ایستاده بود.
بی اختیار لیوان رو زیر شیر آب بردم.
دست به سینه نگاهم می کرد.
سعی کردم دستم نلرزه ...ولی تکان خوردن لیوان حکایت دیگه ی داشت...
لیوان آب رو لاجرعه سرکشید.
دل به دریا زدم:
_چرا این بازی ای رو که راه انداختی تمومش نمی کنی ؟
متعجب به من نگاه کرد.
_یکم تحمل کنین شما همه چی درست می شه...
چشم ریز کردم
_هفته دیگه قراره این عقد مسخره رو رسمی کنند ...بعد می گی تحمل کن؟
لیوانو روی میز گذاشت و دستی به ریشش کشید
_بعد محرم صفر آن شاالله همه چی درست می شه ...شما نگران نباش...
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم
_چی داری می گی ...مگه شناسنامه ی من دفتر نقاشیه که هی بنویسند و بعد خط بزنن ...حالا هم که خیالت راحت شده با این تاتری که در آوردی نه تنها پسر عموی عزیزت بلکه هیچ پسری هم دور بر من آفتابی نمی شه ...پس تمومش کن این بازی مسخره رو...
سر پایین انداخت و زیر لب ذکر می گفت.
تا آمد چیزی بگه در آشپزخونه باز شد و سمانه وارد شد با دیدن ما یکم خجالت کشید...
امیر حسین با همون سری که پایین بود یک ببخشید گفت و بیرون رفت.
سمانه نزدیک شد
_چکار میکردین ناقلا که اینطور سرخ شدی..
یک برو بابایی بهش گفتم و از آشپزخونه بیرون آمدم...
همون لحظه بهادر و زنش هم رسیدن...
زن دایی سفره ی شام رو پهن کرد..
واسه کمک ، پیاله های ماست و دیس های سالاد رو توی سفره رو می چیدیم...
تا دو زانو نشستم که کاسه ماست رو بذارم ...امیر حسین از دور بلند شد و کاسه رو از من گرفت
_شما برو من می چینیم...
یک به درکی زیر لب گفتم...که فهمید نگاهم کرد
بهادر هم به کمکش آمد...
سمانه پارچ آب رو دستم داد.
_بیا ببر...
پارچ رو دادم به سعید.
_اولیا حضرت فرمودن من کمک نکنم..
سمانه با چشمای گرد شده گفت
_امیر حسین... !
صورتم رو بی تفاوت اونور کردم سمانه به شونه م زد
_اینقدر که دوسِت داره.....
دهنمو کج کردم
_آره خیلی ....
مثل همیشه که سهم من و سمانه یک بشقاب پر ته دیگ بود وارد سالن شدیم...
هنوز ننشسته بودم که خاله طلعت چشم و ابرو واسم آمد . منم فکر کردم باز موهام بیرونه.
وقتی دید من متوجه چشم آبرو آمدنش نمی شم آروم گفت
_ماهی جان ...خاله ...برو پیش آقا امیر حسین بشین.. .
بشقاب تو دستم موند...
🌷#قسمت_سیزدهم
بشقاب تو دستم موند...
حاج خانم یکم تکون خورد تا جا برای من باز بشه...
با هزار سرخ و سفید شدن ...تو یک وجب جای باز شده نشستم ...از همه ضایع تر بشقاب پر ته دیگ بود ...که خیلی تو ذوق می زد... تو یک وجب جا کنار امیر حسین نشستم ..
امیر یک تکه از مرغ تو بشقاب گذاشت ...ولی من اینقدر حالم بد بود که حتی نمی تونستم به بشقاب نگاه کنم هی قاشق و پر و خالی می کردم...
حاج خانم خیلی زود تشکر کرده کنار کشید..
خدارو شکر اینقدر جا باز شد که من تو حلق امیر حسین نباشم..
وقتی راحت تر نشستم ...تازه یادم آمد نفس بکشم ...ولی شام کوفتم شده بود...
با یک تشکر بشقاب رو برداشتم و راهی آشپزخونه شدم...
اینقدر اونجا موندم تا کل ظرف هارو شستیم و خاله طلعت و پدر شوهرش و بهادر رفتن...
و با غرغر های مامان که تو آشپزخونه امد ..مجبور شدم بیرون بیام ...
حاج خانم و امیر حسین بلند شده بودن...
مریم سادات دوباره منو توی آغوش فشرد.
_بیای خونمون زن دادش ...دو روز دیگه مامان خونشون ختم قرآن دارن ...حتما بیای ها
یک لبخند احمقانه تحویلش دادم..
حاج خانم یک تعارف زد برای امدنم...
همه رفتن...
سکوت عجیبی شد...
زن دایی توی حال واسه من و مامان رخت خواب پهن کرد ...سمانه هم خودشو به ما چسبونده بود.
هی می خندیدیم پچ پچ حرف می زدیم که مامان غر غر میکرد تا بخوابیم...
نزدیکای صبح بود سمانه خوابش برده بود.
ولی فکر و خیالات من تمامی نداشت...
بعد اون اتفاق همیشه از خوابیدن می ترسم ...از رقص سایه هایی که برام کابوس شده بودند...
***
فکر نمی کردم یک تعارف مریم سادات واسه جلسه ختم قرآن زنانه اشون اینقدر جدی باشه که امیر حسین دنبالم بیاد و بیست دقیقه دم در منتظر بمونه تا من حاضر شم..
مامان از من بیشتر استرس داشت:
_ماهی کادو رو فراموش نکنی ها زشته دفعه اول دست خالی بری...
واسه بار صدم می گفت.
سر تکون دادم ..از اینکه امیر حسین دقیقا بیست دقیقه دم در معطل کرده بودم لذت میبردم ..
دوباره مامان شروع کرد ..هی دورم میچرخید . لباسم و برانداز میکرد ..موهامو درست میکرد
_ماهی بی ادبی نکنی ...حرمت بزرگتری رو نگه داری ...اگه حاج خانم حرفی زد ..چیزی نگی ها...
کلافه روی مبل نشستم
_اصلا نمی رم..
مامان چشم درشت کرد
_بی خود میکنی...پاشو ...اون بنده خدا دو ساعته که منتظره...
دوباره توی آیینه خودمو چک کردم...
پیراهن گلپور مشکی که مامان برام خریده بود لنگه پیراهن سمانه بود...با یک جوراب شلواری کلفت ..یک مداد توچشم کشیدم و رژ کمرنگی زدم
مامان چادر دستم داد.
با غصه نگاهش کردم.
_من چادر سرم نمی کنم..
مامان تای چادر رو باز کرد و روی سرم انداخت
_ماهی ...اینقدر دق نده منو.
پا به زمین کوبیدم..
موهامو توی روسری دادم ولی بخاطر سنگینی چادر هی سر می خورد.
مامان ناچار یک کش محکم دور موهایی که تا پایین گوشم بود بست...شال حریر روی سرم انداخت ..
_صد بار گفتم این موهاتو کوتاه نکن ...تمام طنازی یک دختر به موهاشه ..حالا نه می تونی جمعشون کنی نه می تونی بازشون بزاری...
با حرص چادر سرم کردم
_نترس مامان جون دخترت لوندی بلده..
و اشاره کردم به حرفی که تو مهمونی دایی بهم زده بود.
مامان نگاه چپ چپی بهم کرد
_برو ...کفشای پاشنه دارت روبپوش...
چکمه ای که نصفه پام بود از پام درآوردم و با غرغر کفشایی رو که مامان می گفت پوشیدم.
درو باز کردم.
امیر حسین با دیدن من تو چادر چشم گرد کرد.
هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که پام سر خورد و نیم خیز شدن امیر حسین رو دیدم، ولی خدا رو شکر لنگه ی بازِ در مانع افتادنم شد..از در گرفتم و راست ایستادم ...
اینم از کفشای پاشنه دار.
آهسته مثل آدم آهنی نزدیک ماشین شدم ...از فتح کردن قله اورست سخت تر بود.
یک سلام زیر لب دادم..
امیر حسین ولی زل زده نگاه می کرد ...تو ماشین نشستم ..خجالت میکشیدم اینجوری نگام میکرد ..
_مامان نمیان ؟
سعی کردم مثل سمانه رو بگیرم ولی این چادر لعنتی هی سر می خورد
_نه ...وقت دکتر دارن ...ان شاالله روزهای دیگه..
تو دلم گفتم گرچه امروز اولین و آخرین روز خواهدبود.
ماشینو روشن کرد..
نزدیک خونه که رسیدیم حس بدی داشتم ...حتی نمی تونستم به در خونه نگاه کنم...
یاد اون روز افتادم ...خیلی هم دور نبود فقط دو هفته میگذشت...
سرگیجه م وقتی بیشتر شد که وارد خونه شدم.
نگاهم روی همون مبل کشیده شد ..
یاد امیر حسین افتادم که تند تند دکمه های لباسش باز کرد ..سنگینی تنش ..یاد نگاه های مادرم و دایی طاهر ..
مریم سادات به استقبالم آمد و وقتی منو به آغوش کشید تقریبا تو بغلش از حال رفتم...
و فقط صدای فریاد امیر حسین گفتنش شنیدم...
بی حال روی مبل نشستم...
امیر حسین هراسون نزدیک شد.
_چی شده...