فرهنگهای غلط را اصلاح کنیم؛
✍🏻 در #اسلام هر عید با صلهی رحم همراه است!
#ماه_رمضان عید اولیاء خداست، سفارش شده که در این عید صله رحمکنید!
🔰 در روایاتی از پیامبر صلی الله علیه و آله آمده است که: کسی که در ماه رمضان یک #صله_رحم انجام دهد خداوند همه گناهانش را میبخشد و روزی که خداوند را ملاقات میکند، خدا او را به رحمتش وصل میکند.
✍🏻 یعنی در جایی که یک دانه رحمت خدا برای سعادتمند شدن انسان کفایت میکند و همه اهل محشر، محتاج آن یک دانه هستند، صلهی رحم در ماه رمضان، انسان را به رحمت الهی متصل میکند.
⬅️ البته صلهی رحم در این ماه فقط ملاقات ارحام، در یک وعده پذیرایی افطاری یا اطعام سحری خلاصه نمیشود، بلکه سر زدنهای متعدد و احوال پرسیدنهای متوالی و مشکلات احتمالی خویشاوند را در حد توان برطرف کردن، اصل صلهی رحم است.
📌 برگرفته از جلسات «صله رحم»
⁉️چرا اقتصاد ما سروسامان نمیگیرد و مافیا و نفوذیهای داخلی و تحریمها و کارشکنیهای خارجی مدام جلوی راه اقتصادِ کشور سنگ میاندازند تا وضع معیشت مردم هر روز سختتر شود و اعتراض و خشم آنها شدت یابد؟
⁉️چرا فضای مجازی ما به سمت سامانیافتگی و مدیریت صحیح حرکت نمیکند؟
⁉️چرا دشمنان داخلی و خارجی شبانه روز در حال شبیخون فرهنگی زدن به فرهنگ اصیل ایرانی-اسلامی ما هستند؟
⁉️چرا بزرگترین #جنگ_شناختی تاریخ بر علیه جمهوری اسلامی ایران در جریان است و دشمنان برای سقوط انقلاب ایران به هر دری میزنند؟
🔺همهی اینها یک جواب دارد...
چون جمهوری اسلامی ایران بزرگترین تهدید برای سلطهی استکبار جهانی بر دنیا و مهمترین عامل افول هژمونی غرب است!
🔹افرادی که هنوز نفهمیدهاند انقلاب اسلامی چه بلایی بر سر معادلات جهان آورده و طبیعتا چون نمیدانند، نقش خود را هم نمیشناسند، لطفا هر چه سریعتر بفهمند انقلاب چیست و چه کرده!
#انقلاب_کارآمد_است
#افول_غرب
✍میلاد خورسندی
🇮🇷تحلیل سیاسی و جنگ نرم
✍@tahlile_siasi
✍@tahlile_siasi
#مناجات_با_خدا
#امام_حسین_ع_مناجات
فرازی از #دعای_ابوحمزه:
يا عَظيمَ الْمَنِّ؛ يا قَديمَ الاِْحسانِ...
اسم تو دواست، راه و رسمت درمان
من طالب نعمتِ توأم، یا منّان
اشک آمد و اسم اعظمت را دیدم...
در نام حسین، یا قدیم الاحسان
✍ محسن_ناصحی
✍حضرت آیت الله مجتهدی تهرانی (رحمة الله:)
🔹در ماه مبارک رمضان، مقدارِ درس و بحث را كمتر كن و به عبادت برس.دعای افتتاح و ابوحمزه،نماز شب و دعای سحر را فراموش مكن ؛
🔹دم افطار بنشين و امام حسين (علیه السلام) و اطفال معصوم ایشان را یاد کن و گریه نما؛سعی کن برای حضرت مهدی(عجل الله تعالی)یک ختم قرآن انجام دهی.
صالحین تنها مسیر
🌷#قسمت_بیست_نهم ولی الان پر از نیاز بودم ...پر از حاجت ...هشت ساله که در این مراسم شرکت نکردم ...ول
🌷#قسمت_سیوام
کاغذ رو از بین انگشتاش بیرون کشیدم..
به شماره نگاه کردم...
به شماره ای که شاید زندگی مو زیر رو رو کنه...
نفسی تازه کردم.
دود اسپند داخل ریه هام شد...پرچم سیاه تکون می خورد ...بهادر با سینی چای که دستش بود دم در ایستاده بود ...تا منو دید اخم کرد و صورتش رو از من برگردوند. من به این تحقیر ها عادت کرده بودم ...ولی ته دلم گرم بود . من الان شماره ی آرمان رو داشتم ...پس روزی می رسه که نگاه ندامت بارشون رو ببینم ...و اون روز خیلی دیر نخواهد بود.
_سلام خاله جان
برگشتم خاله طلعت با یک سینی که دستش بود نزدیک شد.
سلامی کردم و سینی رو که نسبتا بزرگ هم بود از دستش گرفتم:
_بدین میارم براتون...
یک خیر ببینی زیر لب گفت.
در آهنی کوچک رو باز کرد ...صدای همهمه می آمد...
گرمای لذت بخشی به صورت یخ زده ام خورد.
مامان و زن دایی و حاج خانوم دور هم برنج پاک میکردن..
سلام بلندی کردم...
برای اولین بار حاج خانم با دیدنم گل از گلش شکفت
_سلام مادر خسته نباشی ...بیا کنار بخاری بشین گرم بشی...
و کنار خودش نزدیک بخاری جا برام باز کرد...
یک حس خجالت عجیبی داشتم ...شاید وقتش بود که من هم ببخشمش.
لبخندی زدم و کنارش نشستم.
دستهای سرخ و یخ زده ام رو بالای بخاری گرفتم...
چشمای مامان برق می زد...
_خوب کی انشالا عروسی شماست ؟ از سئوال زن دایی پروانه جا خوردم...
مات و مبهوت به حاج خانوم نگاه می کردم که دستش در پس و پیش رفتن دونه های برنج توی سینی بود.
_امیر حسین داره دنبال خونه می گرده ، پدر شوهرم اصرار داره مجلس رو خونه ی اونها بگیریم.
خونه شون خیلی بزرگه بازم هرچه خودشون دوتا دوست داشته باشن...
سمانه چشمکی حواله ی من کرد:
پس تا چند وقت دیگه سور و سات عروسی برپاست.
نفسم به شماره افتاد، از آینده ای صحبت می کردن که من هیچ امیدی بهش نداشتم.
مامان برنج های توی سینی و روی پاش رو توی یک سطل بزرگ خالی کرد.
_وسایل و جهیزیه ی ماهی هم آماده است ...فقط یک مقدار خورد و ریزه مونده که همون موقع میگیریم.. .
چه شور و نشاطی تو حرفاش بود.
حاج خانم دستی به روسریش کشید
_نمی خواد طلا خانم خودتون رو اذیت کنید...
دستم رو جمع کردم ، سرم باد کرد من به فکر پیدا کردن آرمانم تا این غائله ی هشت ساله رو بخوابونم.
آبرو مو پس بگیرم ...ولی...
صدای یاالله گفتن مردها آمد.
عموجواد و دایی طاهر همراه با بهادر و امیر حسین وارد شدن...
نگاهم کشیده شد به امیر حسین با لبخند داشت به حرفای دایی طاهر و عمو جواد گوش میداد و گاهی هم چیزی می گفت ...ریش بور و طلایش بلندتر شده بود و چشماش که نه سبز بود نه آبی ...فقط رنگ آرامش بود...
این مرد سهم من نبود ...سهم ماهی ای که خیلی وقته زندگی کردن یادش رفته نبود .. ماهی ای که در دلش غیر از کینه ، درد ...انتقام و تحقیر چیزی نبود.سمانه یواش با پاش به پام زد گیج نگاهش کردم...
در گوشم گفت _خوردیش...
چشم غره ای بهش رفتم...
با کمک مردها دیگ بزرگ شله زرد نذری روی اجاق توی حیاط گذاشته شد.
بخاری که از دیگ بلند می شد زیادی توی سیاهی شب زیبا بود...
خاله همه رو صدا زد برای هم زدن و حاجت گرفتن...
قسمت سخت قضیه اینجا بود...
هر کسی کفگیر بزرگ رو که دسته ی چوبی و سنگینی داشت می چرخوند ، چشماش هاله ای از اشک میشود و لباش حرفایی که تو دلش تلنبار شده بود رو زمزمه میکرد.
از همه عقب تر ایستادم ...بخاطر سنگینی کفگیر بهادر کمک می کرد برای هم زدن بقیه.
لاله زن بهادر کفگیر رو به دست سمانه داد و به طرف من برگشت
_ماهی بیا...
نزدیکش رفتم ...نگاهی به بقیه کردم ...مامان با خاله طلعت پچ پچ صحبت میکردن ...حاج خانم داشت حدیث کسا می خوند ...دایی طاهر هم با موبایلش صحبت می کرد...
نگاهم تو چشمای امیر حسین قفل شد...
سمانه کفگیر رو به طرفم گرفت
_بگیر ماهی...
کفگیر زیادی سنگین بود ...بهادر کنار ایستاد و اخم کرد.
حتی نمی تونستم اونو تکون بدم ...نگاهم به شله زرد هایی بود که قل قل میکرد...
لاله با تشر گفت
_بهادر کمکش کن هم بزنه ...الانه که ته بگیره..
بهادر با صد من اخم کنارم ایستاد ...جالبه که این پسر خاله نچسب من هنوز از من کینه داره...
دستش به انتهای کفگیر نرسیده دستهای امیر حسین روی دستم نشست ...و صداش رو از پشت سرم شنیدم...
_برو کنار... خودم کمکش میکنم...
اینقدر توی صداش خشم نهفته بود که نفس های کلافه و عصبی شو می شنیدم...
دستش یک دور کامل توی قابلمه چرخید...