eitaa logo
🌴سنگر عشق🌴
323 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
8.1هزار ویدیو
67 فایل
┄──┅┅═🔶═┅┅──┄ ﷽ باسلام و عرض خوش آمد حق او با گریهِ تنها نمیگردد ادا ... #شهدا_آماده_ایم آدرس کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/saangareshgh ارتباط با ما 👈 @SeyedAli75 ┄──┅┅═🔶═┅┅──┄
مشاهده در ایتا
دانلود
بیاد مادر عباس دیده تر گشته زداغ ماتم او آسمان سیه پوش است تمام اهل فلک نوحه خوان و نالانند امان ز غربت دنیا مدینه خاموش است ▪️▪️▪️▪️▪️
▪️▪️▪️▪️▪️ کجاست حضرت عباس تا که گریه کند برای غربت آن مادری که محزون بود بیاد کرب و بلا و غروب عاشورا همیشه ناله به لب داشت قلب او خون بود ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
کجاست حضرت عباس تا که گریه کند برای غربت آن مادری که محزون بود بیاد کرب و بلا و غروب عاشورا همیشه ناله به لب داشت قلب او خون بود ▪️▪️▪️
هم آنهایی که از حیدر بریدن‌ حسین بن علی را سر بریدن
ندیده دیده عالم به غیر امّا بنین که مادرانه کند مادری برای حسین تمام غصّه اش این بود تا دم آخر دریغ میشدم ایکاش من فدای حسین ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
به خانه علی آمد دهان مردم بست بنای عزّت خود خوب پایه ریزی کرد به جای آنکه شود بانوی سرای علی میان خانه حیدر فقط کنیزی کرد
▪️▪️▪️▪️▪️ کجاست حضرت عباس تا که گریه کند برای غربت آن مادری که محزون بود بیاد کرب و بلا و غروب عاشورا همیشه ناله به لب داشت قلب او خون بود ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
▪️▪️▪️▪️▪️▪️ به پیش چشم همه دور زینب و حسنین همیشه عاشق و پروانه وار می گردید به خانه علی آمد ولی به وقت ورود به یاد فاطمه مسمار خانه را بوسید ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
به چهار صورت قبر در کنار خاک بقیع ز سوز ناله او در مدینه غوغا بود نگفت مرتبه ای وای کو ابالفضلم همیشه ناله او ذکر وا حسینا بود ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
▪️▪️▪️▪️▪️▪️ همیشه بابت غم های کربلا میسوخت قرین ناله و غم گشت ، بود تا زنده به پیش روی رباب و سکینه می نالید همیشه زمزمه اش بود وای شرمنده
چو زینب از سفر کربلا مدینه رسید بسوخت از غم زینب زپای تا سر او ز بس به قدرت عباس خویش ایمان داشت نشد دگر خبر مشک پاره باور او ▪️▪️▪️▪️▪️▪️
🍃🌸🌱🌺🌿🌻 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 5⃣ دلم جای ديگر بود، شهادت و... به جز اين ها، هنوز از برخورد اول حاجی دل خور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد، از حرص آن جلسه هم كه بود گفتم «نه.» خودشان البته خيلی اصرار ميكردند كه حداقل با هم صحبت كنيم. من پيغام دادم «آدم كه نميخواد چيزی بخره، وارد مغازه نميشه. من نميخوام ازدواج كنم، دليلی نداره صحبت كنم.» بعد هم تصميم گرفتم برگردم اصفهان، اما مريضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بيش تر بچه ها حصبه گرفته بودند. من حالم وخيم شد و در بيمارستان بستری شدم. دوستان و هم گروه هايم دسته جمعی می آمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دو بار، و تنها. سرش را كه از بالش برداشت و نيم خيز شد، همت را ديد. مثل دفعه ی قبل همان جا در قاب در ايستاده بود. كفش هايی شبيه گالش به پا داشت و خاك و گل تا پاتاوه هايش ميرسيد؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش كند بيايد تو، اما نتوانست، گلويش خشك شده بود، از حاج همت ميترسيد. فقط زير لب سلامش را عليك گفت و هر دو ساكت شدند. همت اين پا و آن پا شد و به موهايش كه از گرد و غبار قدری كدر بود، دست كشيد. بعد با متانت شروع كرد صحبت كردن؛ امروز اين قدر كشته شدند، چند نفر اسير گرفتيم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضيح داد و از همان دم در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فكر كرد «مگه من فرماندهش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد و رفت." وقتی برگشتم اصفهان ، فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم . یک روز رفتم دانشگاه .بچه هایی که با آنها منطقه بودم سراغ من را گرفته بودند .فکر کردم لابد کاری هست و رفتم آنجا . به آنها که رسیدم هنوز احوال پرسیمان تمام نشده بود که دیدم حاجی از در آمد تو....... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد......