eitaa logo
🌷لاله‌های بهشتی🌷
948 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
5هزار ویدیو
216 فایل
مجموعه‌ای از زندگینامه، وصیتنامه، خاطرات و عکسهای شهدا قصه کتابهای شهدایی امثال دخترشینا، من‌میترانیستم و..... احادیث، ادعیه و نکات ناب معنوی @sabbarenshakoor ارتباط با مدیر اینستا، تلگرام و... @sabbaren_shakoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• 🌸✨الهی تکیه بر لطف تو کردم 🍃✨بجز لطفت ندارم تکیه گاهی 🌸✨دل سرگشته ام را راهنما باش 🍃✨که دل بی رهنما افتد به چاهی 🌸✨خــــــدایــــــا " 🍃✨امروزمان را با نام و یاد تو، 🌸✨و به امید لطف و کرمت، 🍃✨و لحظاتی سرشار از معجزه، 🌸✨و اتفاقات خوب آغاز می‌کنیم ... 🌸✨صبحتون بخیر عزیزان @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• سلام ارباب خوبم✋🌸 گل خوش رنگ و بوی من حسین است بهشت آرزوی من حسین است مزن دم پیش من از لاله رویان که یار لاله روی من حسین است @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• 🔴 تقویت جبهۀ مقاومت، الآن حیاتی‌ترین مسئلۀ ماست! (هر نفرِ ما یک نقش دارد.) http://eitaa.com/sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• هیچ وقت برای توبه کردن دیر نیست! @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• 📹 شهيدی كه قرار بود از جبهه اخراج بشه...! 🎙روايت حاج حسين كاجی از شهيد ماشاللهی ‏ @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
🌷لاله‌های بهشتی🌷
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈• شهید حسینعلی عالی شهید 20 ساله 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 تاریخ تولد: 15 / 6 / 1345 تاریخ شهادت: 19 / 10 / 1365 محل شهادت: شلمچه عملیات: کربلا 5 شهید حسینعلی عالی پانزدهم شهریور 1345 در روستای جهانگیر شهرستان زابل استان سیستان و بلوچستان متولد شد. پدرش محمد بود و مادرش صغرا نام داشت. تا کلاس چهارم دبیرستان در رشته تجربی درس خواند. به ورزش کشتی میپرداخت. بسیار به نماز اول وقت مقید بود. از طرف بسیج به جبهه رفت و در واحد اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله کرمان مشغول به فعالیت شد. طی عملیات والفجر 8 بر اثر بمباران شیمیایی، تعدادی از بچه ها زیر اوار ماندند و حسینعلی به سرعت برای نجات انها رفت و خودش مجروح شیمیایی شد. قدرت فرماندهی خوبی داشت به همین حاج قاسم سلیمانی او را مسئول محور عملیات لشکر نمود. حسینعلی نوزدهم دی 1365 طی عملیات کربلا 5 در شلمچه هنگام عبور از زمینی پر آب به میدان مین و سیم خاردار میرسند، تخریبچی‌ها مشغول بریدن سیم‌خاردار بودند که دشمن چندین منور شلیک کرد و طی درگیری بر اثر اصابت ترکش به کتف و پهلو مجروح میشود و برای نجات سایر رزمندگان و شکسته شدن خط دشمن خودش را روی سیم خاردار میندازد و نیروها از روی پیکرش عبور کنند و حسینعلی به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای بهشت مصطفی زابل قطعه 2 ردیف 19 به خاک سپرده شد قسمتی از وصیتنامه شهید حسینعلی عالی: خداوندا: میخواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرین قطره خون راه آن‌ها را ادامه دهم. میخواهم همچون دوستانم به سوی آن ستاره‌ای که نور امید به من بخشیده پر بکشم. خداوندا: من نه بهشت میخواهم نه شهادت، من ولایت میخواهم، ولایت مولا علی (ع)، مرا به ولایت مولایم علی (ع) بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریادرسی من برسان @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• هرگاه وقت اداى نماز مى‌رسيد، رنگ چهره اميرالمؤمنين تغيير می‌يافت و برخود مى‌لرزيد. وقتى به او می‌گفتند: اين چه حالت است؟! مى‌فرمود: هنگام اداى امانتى رسيده‌ است كه بر آسمان‌ها و زمين و کوه‌ ها عرضه شد و آن ها از حمل آن سرباز زدند و انسان اين بار امانت را برداشت ..! - المناقب،ج²،ص¹²⁴ @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈• ❤️ هوالعشـــق❤ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.;مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: _ چته از وقتی نشستی هی غر میزنی. پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم میگویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم میچرخد در فکر اینکه هر لحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان از دستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو را نگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیط هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده! ندیدمتون! ابرو های پهن و پیوسته اش را درهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. در دلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار آخر نگاهش میکنم _ در حد خودتون صحبت کنید آقا!! صورتش راجمع میکند و زیر لب آرام میگوید برو بابا دهاتی! از پشت همان لحظه دستی روی شانه اش مینشیند.برمیگردد و با چرخشش فضای پشتش را میبینم.!! علی اکبر با لبخند و نگاهی آرام ،تن صدایت را به حداقل میرساند... _ یه چند لحظه !! مرد  شانه اش را کنار میکشد و با لحن بدی میگوید _ چندلحظه چی؟حتماً صاحاب شی! ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد ... @sabbaren_shakoor •┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•