•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#روزشمارشهدا
امروز ۳۰ تیر ۱۴۰۲
ولادت شهید محسن فیاضبخش (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۳۷ ه.ش)
• ولادت شهید محمد پورعباس (۱۳۴۳ ه.ش)
• شهادت شهید محمدحسین انصاری (استان کرمان، شهرستان رفسنجان، روستای نوق) (۱۳۵۷ ه.ش)
• شهادت شهید سهراب یداللهی کمانگرکلایی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید علیمحمد یاوری (استان یزد، شهرستان یزد) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید محمدعلی عفت فخرآبادی (استان یزد، شهرستان یزد) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید محمدعلی دهستانی بافقی (استان یزد، شهرستان بافق) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید حسین توکلی بنیزی (استان یزد، شهرستان بهاباد، روستای بنیز) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید اسماعیل قهرمانی قائممقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) (استان گلستان، شهرستان گنبد کاووس) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت خلبان شهید عباس دوران (استان فارس، شهرستان شیراز) (۱۳۶۱ ه.ش)
• شهادت شهید ولیالله شاه بابازاده خراط (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۲ ه.ش)
• شهادت شهید علی محمد برادران آرانی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۲ ه ش)
• شهادت شهید حسین شاگردیان بیدگلی (استان اصفهان، شهرستان آران و بیدگل) (۱۳۶۲ ه.ش)
• ولادت شهید مدافع حرم سجاد عفتی (استان تهران) (۱۳۶۴ ه.ش)
• شهادت شهید جمال الدین غیاثی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۴ ه.ش)
• شهادت شهید حسین قاسمی (استان البرز، شهرستان کرج) (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید محسن زهتاب فرمانده سپاه سقز (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید جاوید زاهدی (استان گیلان، شهرستان رودبار، روستای خرمکوه) (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید حمید اسدی پور گیاشی (استان گیلان، شهرستان رودبار، روستای کوک) (۱۳۶۶ ه.ش)
• شهادت شهید علیمحمد صادقیان (استان یزد، شهرستان یزد) (۱۳۶۷ ه.ش)
• ترور ۴۲ نفر از مردم بیگناه ایران در روز ۳۰ تیرماه طی سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۷۰ توسط گروهک تروریستی منافقین
• شهادت شهید عباس عاصمی در برخورد با تله دشمن در ارتفاعات جاسوسان و زبروبنه (استان قم، شهرستان قم) (۱۳۹۰ ه.ش)
• شهادت شهید علی اکبر جمراسی در برخورد با تله دشمن در ارتفاعات جاسوسان و زبروبنه (استان مرکزی، شهرستان فراهان، دهستان تلخاب) (۱۳۹۰ ه.ش)
• شهادت شهید محمود احمدیتبار در برخورد با تله دشمن در ارتفاعات جاسوسان و زبروبنه (استان مرکزی، شهرستان ساوه، شهر غرقآباد) (۱۳۹۰ ه.ش)
• شهادت شهید مهدی خبیر در برخورد با تله دشمن در ارتفاعات جاسوسان و زبروبنه (استان قم، شهرستان قم) (۱۳۹۰ ه.ش)
• شهادت شهید عبدالحسین موسوینژاد در برخورد با تله دشمن در ارتفاعات جاسوسان و زبروبنه (استان مرکزی، شهرستان خمین) (۱۳۹۰ ه.ش)
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
♦️توصیههای علامه امینی به فرزندش:
💥در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امام حسین علیه السلام برپا می شود شرکت کن. ثواب زیارت امام حسین علیه السلام را به تو می دهند.
💥پسر جان! در گذشته بارها تو را یادآور شدم و اکنون به تو توصیه می کنم که زیارت عاشورا را هیچ وقت و به هیچ عنوان ترک و فراموش نکن.
💥مرتبا زیارت عاشورا را بخوان و بر خودت وظیفه بدان. این زیارت دارای آثار و برکات و فوائد بسیاری است که موجب نجات و سعادتمندی در دنیا و آخرت تو می باشد .
#امام_حسین
#سیدالشهدا
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خط از استاد جلیل قمبری
ارسالشده از طرف طاهره امینی
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
شامیا خیلی بدن.mp3
9.18M
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
▪️شامیا خیلی بدن
💠 حاجمیثم #مطیعی
#سوممحرم
#حضرترقیهسلاماللهعلیه
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
✍ #آیت_الله_ناصری_ره :
🔳 ماه محرم، ماه عجیبی است. ماه جلوه گری حسین علیه السلام است. ماه جلوه گری ولایت است؛ مخصوصاً دهه اول محرم، که چه خبر است درآن؟!
در روایت دارد که خداوند در ازای شهادت امام حسین علیه السلام چهار خصلت در این دنیا به ایشان عطا کرد:
▪️ استجابت دعا را در زیر قبه حضرت قرار داد؛ یعنی هر کس زیر قبه امام حسین علیه السلام دعا کند دعایش مستجاب است،
▪️ دوم اینکه شفای بیماری ها را در تربت ایشان قرار داد.
▪️ و سوم اینکه امامان بعدی را از نسل ایشان قرار داد.
▪️ و چهارم اینکه زائران او ایامی که زائر ایشان هستند از عمرشان محسوب نمی شود.
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
با سلام محضر آقا امام زمان (عج)
🌷🌷مسابقه هفتگی لالههای بهشتی🌷🌷
در راستای آشنایی و مأنوس شدن بیشتر با شهدا، به خصوص شهدای دانشآموز و نوجوان
هر جمعه در گروه يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِين برگزار میگردد
‼️💲 همراه با جایزه 💲‼️
سوال مسابقه هم اکنون در گروه يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِين قرار گرفته است
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
لینک گروه يَا غِيَاثَ الْمُسْتَغِيثِين
https://eitaa.com/joinchat/251920587C5fabfe6c29
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
التماس دعا #لاله_های_بهشتی
یا علی
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#روضه_سوم
#حضرت_رقیــہ_س 💔
.http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
☑️ حضرت آیتالله خامنهای: «نوکری امام حسین و اهلبیت (علیهمالسّلام) به معنی واقعی کلمه این است که انسان بتواند افکار اینها را، خطّ مشی اینها را، جهتگیریهای اینها را در جامعه روزبهروز گسترش بدهد؛ و این [کار] است که کشور ما را و جامعهی ما را و نظام ما را و مردم ما را عزّتمند و پابرجا خواهد کرد و مشکلات را برطرف میکند.» ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
ـhttp://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#دختر_شینا
قسمت شصت و سوم
رفتیم بازار مظفریه همدان.برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقه خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت: «کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: «این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دیگر تمام شد.»
لب گزیدم که یعنی کمی آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی شنید، با این حال خجالت می کشیدم.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم.حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.»
همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود.خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: «خانم محمدی را جلوی در می خواهند.»
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در.
صمد روی پله ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: «چی شده؟!»
گفت: «اول مژدگانی بده.»
خندیدم و گفتم: «باشد. برایت سوغات می آورم.»
آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش.»
و همان طور که به شکمم نگاه می کرد، گفت: «اصلاً چطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدم خیر.»
می دانست که از اسمم خوشم نمی آید. به همین خاطر بعضی وقت ها سربه سرم می گذاشت.
گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!»
گفت: «اسممان برای ماشین درآمده.»
خوشحال شدم. گفتم: «مبارک باشد. ان شاءالله دفعه دیگر با ماشین خودمان می رویم مشهد.»
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: «الهی آمین خدا خودش می داند چقدر دلم زیارت می خواهد.»
http://eitaa.com/sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•