•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🏴 29 جمادیالثانی
◾️سالروز رحلت حضرت #ام_کلثوم سلام الله علیها
حضرت امّ کلثوم علیها السلام چهار ماه پس از بازگشت از کربلا به مدینه از دنیا رفتند. (1)
حضرت ام کلثوم سلام الله علیها پدرشان امیرالمومنین علیه السلام و مادرشان حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها میباشد.
امیرالمومنین علیه السلام آن مخدره را به عون بن جعفر طیار تزویج نمودند و آنچه در مورد ازدواج ام کلثوم با غیر از عون بن جعفر نقل شده از بافته های مخالفین است.
حضرت ام کلثوم در واقعه جانسوز کربلا حضور داشتند و بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در کنار خواهرش حضرت زینب سلام الله علیها از بانوان و یتیمان محافظت مینمود و اشعار آن حضرت در فراق برادر در کربلا مشهور و جانسوز است.
سرانجام بعد از چهار ماه از ورود به مدینه با دلی پر از غم و اندوه در مصائب کربلا به رحلت رسید.
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
فَدایِاُمِکُلثُومیکِہفَرمـٰاناَزپِدَردارَد . .
کِہجـٰایِخویشزِینَبراهَمیشِہدَرنَظَردارَد!(:💔"
▪️فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت
ام کلثوم سلام الله علیها تسلیت باد🥀
#حضرت_ام_کلثوم
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 ﷽ 🌷❁✧═┅┄┈•
شهید عبدالرضا شکوری
شهید 16 ساله
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
تاریخ تولد: 9 / 10 / 1350
تاریخ شهادت: 14 / 5 / 1366
محل شهادت: سردشت
عملیات: نصر 7
شهید عبدالرضا شکوری نهم دی 1350 در شهرستان کرمانشاه متولد شد. پدرش بداغعلی بود و مادرش والیه نام داشت. تا کلاس سوم راهنمایی درس خواند. از طرف بسیج به جبهه رفت. عبدالرضا چهاردهم مرداد 1366 طی عملیات نصر 7 در سردشت استان آذربایجان غربی بر اثر اصابت ترکش به گردن و دست به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
🌸 برای ورود به ماه رجب مهم و حساس پیشرو آماده شویم!
🎙#استاد_شجاعی
#ماه_رجب
#بصیرت
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
حضرت آیت الله خامنهای:
🔸توصیهی موکّد اینجانب،
اوّلاً اقامهی نماز در اوّل وقت است،
و ثانیاً سعی در حفظ توجّه و حضور قلب.
#گناه
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
#مدافع_عشق
#قسمت_چهل_و_ششم
❤️ هوالعشـــق❤️
❣❤️❣❤️❣❤️❣
با گوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که در ساک کوچکش پیدا کرده ام نگاه میکند. با اشاره خواهش میکند که روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم. عینکش را روی بینی جا به جا میکند
_ امم...خب خانوم...شما همسر شونید؟
_ بله!...عقدکرده...
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید...
_ چی رو؟
با استرس دستهایم را روی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره با اطلاع از بیماریشون حاضر به این پیوند شدید...
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند...
_ سرطان خون!یکی از شایع ترین انواع این بیماری...البته متأسفانه برای همسرشما...یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یا خوابی که هر لحظه ممکن است تمام شود...
لرزش پاها و رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی از بالای عینکش نگاهی مملو از سوالش را ہ بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم را پایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم. سرم میسوزد و بیشتر ازآ ن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟....چند وقته عقدکردید؟
_ تقریبا دو ماه...
_ اما این برگه ها....چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه! همسرشما از بیماریش با خبر بوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم. اینکه تو...تو روز خواستگاری بہ من...نگفتی!! من ... تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟...
_ هیچی!...دوره درمانی داره!و...فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پر از سوال و تعجب بود! شاید کار تو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند...
بغض گلویم را فشار میدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پر از دردم را کنترل کنم. لبهایم را روی هم فشار میدهم
_ یعنی...هیچ..هیچکاری...نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه...
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم...قلبم را خرد میکند
دکتر با زبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ با توجه به دوره درمانی و ...برگه و...روند عکسها!و سرعت پیشروی بیماری...تقریبا تا چندماه...البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم را روی میز میگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟...
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم. دکتر سهرابی از جا بلند میشود و در یک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد...
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله...امیدوار باشید...نا امیدی کار کساییه که خدا ندارن!...
جمله آخرش مثل یک سطل آب سرد روی سرم خالی میشود...روی تب ترس و نگرانی ام...
#من_که_خدا_دارم_چرا_نگرانم؟...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد ...
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•
16.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┄┅═✧❁🌷 *﷽* 🌷❁✧═┅┄┈•
📽بهوقتدلتنگی...
🌹شست باران همه
کوچه خیابان هــارا....
پس چــرا مانده غمت
بـر دل بارانی مـــن؟؟؟
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی❤️
@sabbaren_shakoor
•┈┄┅✾❀🌸🦋🌷🦋🌸❀✾┅┄┈•