‹📕‼️›
-
-
یادمونباشہ
یروزیهممونبایدبہاینسوال
جواببدیم
''جوونیتچجوریگذشت؟!…!(:''
-
-
•📕• #تلنگــࢪ
@mazhabijdn
「📔💛」
-
-
7️⃣معنای ۷ سال رو کی خوب ميفهمه؟
دانشجوهای پزشکی👨🏻⚕
4️⃣معنای ۴ سال رو کی ميفهمه؟
بچه های کارشناسی👨🏻🎓
2️⃣معنای ۲ سال رو کی خوب ميفهمه؟
سربازها💂🏻♂
1️⃣معنای ۱ سال رو کی خوب ميفهمه؟
پشت کنکوری ها🎓
9️⃣معنای ۹ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
مادری که چشم به راه تولد نوزادش است🤰🏻
1️⃣معنای ۱ ماه رو کی خوب ميفهمه؟
روزه داران ماه مبارک رمضان🍔
1️⃣معنای ۱ روز رو کی خوب ميفهمه؟
کارگران روز مزد👨🏻🌾
1️⃣معنای ۱ دقيقه رو کی خوب ميفهمه؟
اونايی که از پرواز جا موندند✈️
1️⃣معنای ۱ ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
اونايی که در تصادف جون سالم به در بردند🚗🚶🏻♂
1️⃣معنای ۱ دهم ثانيه رو کی خوب ميفهمه؟
مقام دوم تو المپيک🥈
⏱️معنای لحظه را چه کسی درک میکنه؟
کسی که دستش از دنیا کوتاهه⚰
⭕ اما‼️
معنای ۱۱۸۱ سال تنهایی را فقط اون آقایی میداند که منتظر است تا شیعیانش برای آمدنش خود را آماده کنند و بدانند که گناهانشان ظهور را به تأخیر می اندازد.😔
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
#تلـنگرانهـ
-
📔⃟💛¦⇢ #تلنگر
@mazhabijdn
•
.
گفتم: بذار هر وقت به سن حبیب رسیدے، الان براے شهادت زوده، بمون و خدمت ڪن.
جواب داد:
اما لذتے ڪه علے اڪبر برد هیچوقت حبیب بن مظاهر نبرد...💔
️
@mazhabijdn
#صرفاجهتاطلاع🌱
میگفت
نگاهتروکنترلکن!چشمبهدلراهداره…(:
بهقولِآقایِقرائتی...
چشممیبینهامادلمیخواد...!!!
@mazhabijdn
میدونی دیگه!!!!
نامه اعمالِت مثل
اکانتِت نیست:/
که تا سیاه شد یه دیلیت اکانت
بزنی و تمام😐
نامه اعمالِت اگه سیاه بشه
بدجور باید تاوان بدی
@mazhabijdn
از الان اینو به خودت
آموزش بده.
که درس خوندَنِت برای
رضای خداس:)
نه اینکه درس و بحثا
که شروع شد...
کلا قرآن و زیارات و نماز و...
رو کم کنی یا فراموش:/🧑🏿🦯
بدون تعارف🙂
@mazhabijdn
‹ وَبِہنامِخُدّاوَندِرَزمَندِگانِبدونسِلاحّ🌿
سلام و عرض ادب خدمت همراهان همیشگی 💛
برای پیشرفت و اگاه شدن فرزندان انقلاب میخواییم براتون محفل بزاریم.
چون دغدغه خیلیا مشترک هست و الان واجب هست درباره اش صحبت کنیم
یک سری موضوعات داده میشه و شما انتخاب میکنید فردا عصر درباره اش گفتگو کنیم🌹
#😇پدر و مادر
#😇حجاب من
#😇اغتشاشات و نظام جمهوری اسلامی
#😇نقش یک جوان انقلابی در مدرسه در ایام اغتشاشات
#😇صحبت درباره رابطه چت بین دختر و پسر
#😇خودسازی معنوی
شما میتوانید برای انتخاب یکی از این موضوعات را داخل ناشناس ارسال کنید تا فردا عصر بیشترین گزینه ای که انتخاب بشه درباره اش گفتگو میکنیم.😃
https://harfeto.timefriend.net/16703278326123
‹ روزٺشہدایۍهمسنگر🍃📼'! ›
https://eitaa.com/mazhabijdn/7383838399229929393993
#فور
May 11
#ثواب_یهویی
شماره اخر تلفنت چنده؟
برای اون شهید ۵ تا صلوات بفرست
1 شهید حاج قاسم سلیمانی
2 شهید محسن حججی
3 شهید احمد یوسفی
4 شهید عباس دانشگر
5 شهید ابراهیم هادی
6 شهید محمود کاوه
7 شهیدان گمنام
8شهید محمدحسین فهمیده
9 شهید آرمان علی وردی
0 شهید برونسی
#شهیدانه
❬🚔🔗❭
-
میگفت↯
به جایِ اینکه عکسِخودتونُبذارید پروفایلتابقیه بادیدنشبه گناه بیوفتن؛
یه تلنگرقشنگبذاریدکه بادیدنش به خودشونبیان..☝️🏻💔
خیلی راستمیگفت.. :)😄!
-
¦💣⃟🕶¦ #بدونتعارف
🌿پارت 4🌿
وقتی ماشین پارک شد، نگاه آیه به روزهایی رفت که گذشته بودند، ردش در قم بود. از همان روزی که او را خانه پدرش گذاشته بود
ماشین مردش در قم بود، ازهمان روزی که آن را درخانه پدرش گذاشته بود و به سوریه رفته بود، ماشین همانجا بود!
سوار آسانسور که شدند آیه باز هم به یاد آورد:
-آخیش! خسته شدما بانو، چقدر راه طولانی بود.
آیه پشت چشمی نازک کرد:
_من که گفتم بذار منم یه کم بشینم، خودت نذاشتی؛ حالا هم دلم برات نمیسوزه!
-چشمم روشن، دیگه چی؟! من استراحت کنم و شما رانندگی کنی؟
آیه اعتراض آمیز گفت:
_خب خسته شدی دیگه!
_ فدای سرت! تو نباید خسته بشی! امانت حاج علی هستی ها، دختر دردونهی حاج علی!
آیه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_من مال هیچکس نیستم!
مردش ابرویی بالا انداخت و گفت:
_شما که مال من هستی؛ اما در اصل امانت خدایی تو دستای من و پدرت، باید مواظبت باشیم دیگه بانو!
حاج علی در را باز نگه داشته بود تا آیه خارج شود. این روزها سنگین شده بود و سخت راه میرفت. آرام کلید را از درون کیفش درآورد، در را گشود. سرش را پایین انداخت و در را رها کرد. در که باز شد نفس کشید عطر حضور غایب این روزهای زندگیاش را...
وارد خانه که شد بدون نگاه انداختن به خانه و سایه هایی که میآمدند و محو میشدند، به سمت اتاق خوابشان رفت. حاج علی او را به حال خود گذاشت. می دانست این تنهایی را نیاز دارد.
نگاهش را در اتاق چرخاند به لباسهای مردش که مثل همیشه مرتب بود، به کلاه های آویزان روی دیوار، شمشیر رژهاش که نقش دیوار شده و پوتینهای واکس خورده، به تخت همیشه آنکادر شده اش. زندگی با یک ارتشی این چیزها را هم دارد دیگر! مرتب کردن تخت را دیگر خوب یاد گرفته بود.
-آیه بانو دستمو نگاه کن! اینجوری کن، بعد صاف ببرش پایین نه!
اونجوری نکن! ببرش پایین، مچاله میشه! دوباره تا بزن!
-اَه! من نمیتونم خودت درستش کن!
-نه دیگه بانو! من که نمیتونم تخت دونفره رو تنهای آنکادر کنم!
آیه لب ورچید:
_باشه! از اول بگو چطوری کنم؟
وتخت را ازآن روز و تمام روزهای نُه سال گذشته باهممرتب کردند!
روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جان کشید. آنقدر نفس گرفت واشک ریخت تا خوابش برد
خواب مردش را دید، خواب لبخندش را؛
شنید آهنگ دلنشین صدایش را.
حاج علی به یکی از همکاران دامادش زنگ زد و اطلاع داد که به تهران رسیده اند. قرار شد برای برنامه ریزیهای بیشتر به منزل بیایند.
آیه در خواب بود که صدای زنگ خانه بلند شد. مردانی با لباس سرتاسر مشکی با سرهای به زیر افتاده پا درون خانه گذاشتند. انتظار مهمان نوازی و پذیرایی نبود، غم بسیار بزرگ بود. برای مردانی که از دانشکدهی افسری
دوست و یار بودند؛ شاید دیگر برادر شده بودند!
حاج علی گلگاوزبان دم کرده و ظرف خرما را که مقابلشان گذاشت.
دلش گرفت! معنای این خرما گذاشتنها را دوست نداشت.
-تسلیت میگم خدمتتون! میرهادی هستم، برای هماهنگی برای مراسم باید زودتر مزاحمتون میشدیم!
حاج علی لب تر کرد و گفت:
_ممنون! شرمنده مزاحم شما شدم؛ حالا مطمئن هستید این اتفاق افتاده؟
میرهادی: بله، خبر تایید شده که ما اطلاع دادیم؛ متاسفانه یکی از بهترین همکارامون رو از دست دادیم!
همراهانش هم آه کشیدند.
میرهادی: همسر و مادرشون نیومدن؟
_مادرش که بیمارستانه! به برادرشم گفتم اونجا باشه برای کارای مادر و هماهنگی های اونجا، همسرشم که از وقتی اومدیم تو اتاقه.
میرهادی: برای محل دفن تصمیمی گرفته شده؟
_بهم گفته بود که میخواد قم دفن بشه.
میرهادی: پس بعد از تشییع توی تهران برای تدفین قم میرید؟ ما با گلزار شهدا هماهنگ میکنیم!
🌹پارت 5🌹
_خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب عکس روی میز کنار تخت افتاد. عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت حداقل یک عکس داشتی مرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم
بچه پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! بهخاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیهی خدایی! تو تمام زندگی منی. دختر میخوام که مثل مادرش باشه. شکل مادرش باشه! میخوام همهی خونه پر از تو باشه بانو!
َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را میخواهم!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته بود. "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود. لبخندی به وسعت تمام دردهایش!
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛ شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند.
اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟ به خانه رسید؛ خانه ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد. کسی در را باز نکرد. میدانست مادرش اجازهی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود داستان زندگی رهاومادرش.
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد خانه شد. در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود! وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
_سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونهست، نشد در رو برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بی حواسی؟
ادامه دارد......
🌱پارت 6🌱
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسرهی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
-خفه شو خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان اینجاست!
رها و زهرا خانم کنار در آشپزخانه ایستاده بودند و به داد و فریادهای پدر و پسر نگاه میکردند. رامین در حال خارج شدن از خانه بود که پدر دوباره
فریاد زد:
_ماشینت رو نبریها! برو سر خیابون تاکسی بگیر! از کارت بانکیت هم پول نگیر! خودتو یه مدت گم و گور کن خودم میام سراغت!
رامین که رفت، سکوتی سخت خانه را دربرگرفت. دقایقی بعد صدای زنگ خانه بلند شد. پدرش هراسان بود. با اضطراب به سمت آیفون رفت و از صفحه نمایش به پشت در نگاه کرد. با کمی مکث گوشی آیفون را
برداشت:
_بفرمایید! بله الان میام دم در.
گوشی را گذاشت و از خانه خارج شد. رها از پنجره به کوچه نگاه کرد.
ماشین ماموران نیروی انتظامی را دید، تعجبی نداشت! رامین همیشه دردسرساز بود! صدای مامور که با پدرش سخن میگفت را شنید:
_از آقای رامین مرادی خبر دارید؟
_نخیر! از صبح که رفته سرکار، برنگشته خونه؛ اتفاقی افتاده؟!
مامور: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
-من پدرش هستم، شهاب مرادی!
مامور: پسر شما به اتهام قتل تحت تعقیبن! ما مجوز بازرسی از منزل رو داریم!
_این حرفا چیه؟ قتل کی؟!
مامور: اول اجازه بدید که همکارانم خونه رو بازرسی کنن!
این حرف را گفت، شهاب را کنار زد و وارد خانه شدند. زهرا خانم که چادر گلدارش را سر کرده بود و کنار رها ایستاده بود آرام زیر گوش رها گفت:
_باز چی شده که مامور اومده؟!
رها: رامین یکی رو کشته!
خودش با بهت این جمله را گفت. زهرا خانم به صورتش زد..
👇🔔 ادامه دارد .....
✍نویسنده : سنیه منصوری
هدایت شده از چند قدم تارسیدن...⚡️
#حدیث_روز
✨امام صادق علیه السلام میفرمایند:
🔥سه چیز در قیامت از انسان شکایت میکند:👇
1⃣مسجدی که خراب باشد و اهالی در آن نماز نخوانند.
2⃣ دانشمندی که میان عدهای نادان گرفتار شده باشد.
3⃣ قرآنی که بالای طاقچه باشد و خاک بخورد و کسی آن را نخواند.
هدایت شده از ‹ حُـࢪِّھ¹³⁵ ›
بــحقعلے♥️✨
عرضسلاموادبواحترامو...!🌱
ڪانالحره135 میخوادهمسایہهاشودورهمجمعڪنه...
ہرڪیمایله این پیام رو فور کنه همسنگری های قبلی هم همینطور چون لیست جدیدی قراره درست بشه✨💚
شرایط:🌱
ـــ ڪانالمحتوایمناسبیارائهبده
وخلافعرفوشعوناتنباشہ🌹
ـــهمکارےداشتہباشیدوحتماحمایتڪنید🤝
ـــ آمارتون+50باشہ✋🏿
ــــاین پیام رو در کانالتون #فور کنید
هدایت شده از آوايخـــــیال
همسادھ ها میشه ڪمی هولمون بدین؟!
ࢪند بشیم؟؟🙂
با عشق به مادرمون فاطمه بزن رو پیوستن خواهرم💔
@montazeran_zohor113🖤
#فورررر
✨💛
طرفداشتغیبتمیکرد...
بهشگفت:شونههاتودیدی؟
گفت:مگهچیشد؟!
گفت:یهکولهباریازگناهاناونبندهخداروشونههایتوئه!
#شهیدانه❤️🌱
شهیدمحمدرضادهقان امیری
💔اللهم الرقنا شهادت💔
کپی ازاد به شرط صلوات 📿
و دعای شهادت برای خادمین کانال سبک شهدا🌹
@mazhabijdn
ترکگناهراباترککردنِگناهانِزبانآغازکنید؛
وابتداباترکمطلقِغیبتکردن!🌱
#آیتاللهحقشناس✨
#ٺݪـݩـگࢪآݩـہ
•|@mazhabijdn|•
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
اینکه دخترا بیشتر توی محرم میشکنن و پسرا توی فاطمیه چون دخترا بابایی اند و پسرا غیرتی ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
تا چشم بهم زدیم باز فاطمیه رسیده
هنوز لباس مشکیم بوی محرم میده.!💔
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣سلام امام زمانم❣
❤️هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
🌷سلام بر تو... که صاحباختیار ما هستی!
💚سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خداوند، که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
🧡و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚 صحیفه مهدیه، زیارتِ آلِ یاسین
•|@mazhabijdn|•