#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوشش
روز ها میگذشت و من همچنان در پی یک نگاه با توجه از جانب امیر علی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود تمام نقشه های من به فنا میرفت
این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد ، شب و روز از خودم میپرسیدم چرا من رو نمیبینه
شاید ساعتها خودم رو تو آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمیرسیدم
زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیر علی به دفتر بسیج میرفتم و البته سحر هم بیکار نبود و هر روز دریچه جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز میکرد .
تغیرات ظاهریم دیگه بخاطر امیر علی نبود . بلکه برای خودم بود ولی هنوز مقاومتهای خودم رو داشتم
در مورد پوشش مثلا اینکه اون یه کم مو همیشه باید بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و آرایشم کمتر
یک روز که مثل همیشه برای دیدن سحر رفته بودم پوشه ای دستم داد تا به دست امیر علی برسونم
تقه ای در زدم و وارد دفترش شدم :
_ سلام آقای فراهانی
مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد :
_ سلام بفرمائید
_ این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما
_ ممنون
_ یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شینطش گل کرد که اذیتش کنم
#رمان_پسر_بسیجے_בختر_قرتے♥️
#پارت_چهلوهفت
پرونده رو سمتش گرفتم ، دستش رو که برای پرونده دراز کرد پرونده سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشید و گفت :
_ مشکلی پیش اومده خانم مجد ؟
_ با شیطنت خندیدم :
_ نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟
_ خواهش میکنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید من کلی کار دارم
اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش برای گرفتن پرونده جلو اورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و گفتم :
_ مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا
یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید :
_ با چه اجازه ای همچین کاری رو کردی ؟
با صدای دادش ترس توی دلم ریخت فکر نمیکردم اینقد ناراحت بشه
_ ببین آقای ..
_ ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟
_ ولی گوش کن ...
_ گفتم برو بیرون
با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم ، سمت ماشینم دویدم میدونستم کارم اشتباه بود ولی باید میذاشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم
هدایت شده از منتظران ظهور³¹³
چرا کم میشیم؟ زیادمون میکنید همسنگری ها؟
#فور_همسنگری