🌺.#از_روزی_که_رفتی 🌺
رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی که حکم خدا رو نقض نکنه"
_کارا هر چی باشه انجام میدم؛ اما لطفا با چادرم کاری نداشته باشید!
مرد ساکت بود؛ انگار فکر میکرد:
_باشه، به هر حال قرار نیست زیاد از خونه بری بیرون، اونم با من!
_من سرکار میرفتم؛ البته تا چند روز پیش، میتونم برم؟
-محل کارت کجا بود؟
_کلینیک صدر.
-چه روزایی؟
رها: همه روزا جز سهشنبه و جمعه
-باشه اما تمام حقوقتو میدی به من، باید پولشو بدیم به معصومه، به هرحال شما شوهرشو ازش گرفتید!
خوب بود که قبول کرده بود که سر کار برود وگرنه چگونه این زندگی را تحمل میکرد؟
-چه ساعتی میری؟
رها: از هشت صبح تا دو بعدازظهر میرم.
-پس قبل از رفتن کاراتو انجام بده و ناهار آماده کن.
رها: چشم!
-خب چیزایی که لازمه بدونی:
اول اینکه من و مادرم اینجا زندگی
میکنیم، برادرم و همسرش طبقهی بالا زندگی میکردن که بعد از کاری که برادرت کرد الان زن برادرم خونهی پدرشه، حاملهست؛ باید یه بچه رو بیپدر بزرگ کنه...
مرد ساکت ماند.
_متاسفم آقا!
تاسف تو برای من و خانوادهام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلبهای ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ حرفهای دکتر صدر شکست؛ خواهرانههای آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگیاش برسد، کاری که هر روز در خانهی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابهجا کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباسهایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباسهایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود.
همیشه در مهمانیها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرفها را شست و جابه جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز شد.
فورا روی رختخوابش نشست و روسریاش را مرتب کرد.
خدا رحم کرد که هنوز روسریاش را در نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
_میدونی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست. نمیدانست این مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو
تقصیری نداری؛ عموم کینهایه، تموم زندگیتو نابود میکرد. نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا.
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانوادهی رویا و فامیلای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ایکاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید .آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دلخواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرفهایش بود
رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کردهبود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامهاش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خونبس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود.
مهم اجازهی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود. صبح که رها چشم باز کرد، خستهتر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود.
پف چشمانش را خودش هم میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزیاش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسریاش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند. نمازش را خواند، بساط صبحانه را مهیا کرد.
در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سالم آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم.
غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا
برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوهها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
-درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه راآماده کرد و به اتاقش برد.
سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد. زنی که در اندیشه ی دختر بود: "یعنی نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانوادهی رویا را خوب میشناخت، اگرقبول هم میکردند شرایط سختی میگذاشتند.
لیوان چایش را در دست گرفت و تازه متوجه نبود دخترک شد. چه خوب که رفته بود.
این خونبس برای زجر آنها بود یاخودشان؟ دختری که آینهی دق شده بود پیش چشمانشان، نامزدی پسرش که روی هوا بود و عروسش که با دیدن این دختر حالش بد میشد. بهراستی این میان چه کسی، دیگری را عذاب میداد؟
رها مشغول کار بود. تا شب وقت زیادی بود، اما کارهای او زیادتر از وقتش. آنقدر زیاد که حتی به خودش و بدبختیهایش هم فکر نکند.
خانه را مرتب کرد و جارو زد، میوهها را شست و درون ظرف بزرگ میوه درون پذیرایی قرار داد، ظرفها را روی میز چید، دسرها را آماده کرد.
برای پیشغذا کشک بادمجان و سوپ جو و سالاد ماکارونی هم آماده کرد.
ساعت 6 عصر بود و این در زمستان یعنی تاریکی هوا، دوازده ساعت کار کرده بود. نمازش را با خستگی خواند؛ اما بعد از نماز انگار خستگی از تنش رفته بود. آیه گفت بود "نماز باید به تن جون بده نه اینکه جونتو
بگیره، اگه نماز بهت جون داد، بدون که نمازتو خدا دوست داره!"
رها لبخند زد به یاد آیه. کاش آیه زودتر باز گردد!
مهمانها همه آمده بودند. کبابها و برنج از رستوران رسیده بود.
ساعت هشت قرار بود شام را سرو کند. غذاها را آماده کرد و سر میز گذاشت.
َ تمام مدت مردی نگاهش میکرد
حواسش را بین دو زن زندگی اش تقسیمکرده بود، مردی که زنی را دوست داشت و دلش برای دیگری میسوخت؛ اگر دلرحمی اش نبود الان در این شرایط نبود.
دخترک را دید که این پا و آن پا میکند، انگار منتظر کسیاست.
به رویای هر شبش نگاه کرد:
_الان برمیگردم عزیزم!
رویا با لبخند نرمی سر تکان داد و به سمت خواهرش چرخید و مشغول صحبت با اوشد
َمرد برخاست و به رها نزدیک شد.
-دنبال کی میگردی؟
رها نفس عمیقی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
چند ثانیه مکث کرد و گفت:
_دنبال مادرتون میگشتم!
-حتی تو صورت اونم نگاه نکردی؟! اونم نمیشناسی؟!
اگه من متوجه نمیشدم میخواستی چیکار کنی؟
_خدا هوامو داره. شام حاضره لطفًا تا سرد نشده مهمونا رو دعوت کنید!
رها به آشپزخانه رفت و صدای همسرش را شنید که مهمانها را برای شام دعوت میکند. ظرفهای میوه و شربت بود که روی میزها گذاشته شد و هر کس ظرف غذایی کشید و مشغول شد.
رها ظرفها را جمع کرد ونشست
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد. تازه ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است.
صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوست داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت.
احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
رها لبخندی زد به احسان کوچک
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهره اش وسیعتر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ تشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_تشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
صدای همان مَردش بود.. همسرش!
رها لحظهای مکث کرد و دوباره به
کارش ادامه داد
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟
بعدشم، آقا احسان دم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
کشمش هم دم داره
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها
احسان به میان حرفش پرید:
دم داره ها! زن عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
ُ_عمو! کشمش هم دم داره ها زن عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زن عمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یهکم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد.
احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میاورد.
مثل وقتهایی که احسان بود،
آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم. خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
_شوهرم؟
ُ_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خوردیکی نیست بگه توکه رهایی هر روز برات غذا درست میکنه، عین منه بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشهها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رهاایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید. رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه بامن دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت. رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بی پایان شده بود.
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ تو با این چادر گلگلی! اُمُل عقب مونده!تو لیاقت همصحبتی با خانوادهی مارو نداری.
✍نویسنده : سنیه منصوری
بشـڪندپـایڪسیڪهلگدشسنگینبود
تـاڪهزد؛سلسلہیآلعبـاریخٺبہـم🥀
#فاطمیہ🖤