رها ظرفها را جمع کرد ونشست
در آن میان گاهی ظرف غذایی را برای شام پر میکرد. تازه ظرفهای میوه را شسته بود و خشک کرده بود که صدایی شنید:
_خانم بیا بچه رو بگیر، تمیزش کن، شامشو بده!
رها به در آشپزخانه نگاه کرد. پسرک پنج سالهای تمام صورتش را کثیف کرده بود. به سمتش رفت و او را در آغوش کشید. متوجه شد مردی که او را آورده بود، رفته است.
صورت پسربچه را شست، دستای کوچکش را هم شست و با حوله خشک کرد و روی میز درون آشپزخانه نشاندش. پسرک ریز نقشی بود با چهرهای دوست داشتنی!
_اسمت چیه آقا کوچولو؟
-من کوچولو نیستم، اسمم احسانه!
چهرهی رها در هم رفت.
احسان... باز هم احسان!
احسان کوچک فکر کرد از حرف اوست که چهره در هم کشیده است، پس
دلجویانه گفت:
-ناراحت شدی؟ اشکال نداره بهم بگی کوچولو!
رها لبخندی زد به احسان کوچک
_اسمت چیه؟
_رها!
_من رهایی صدات کنم؟
لبخند رها روی چهره اش وسیعتر شد:
_تو هر چی دوست داری صدام کن!
_رهایی من گشنمه شام میدی؟
_چی میخوری؟ کباب بیارم؟
_نه! دوست ندارم؛ تشک بادمجون دوست دارم!
رها صورتش را بوسید و گفت:
_تشک بادمجون نه کشک بادمجون!
احسان پاهایش را تاب داد:
_همون که تو میگی، میدی؟
_اینجا ندارم که برو از روی میز بیار بهت بدم.
احسان اخم در هم کشید:
_اونجا نیست؛ کلی نقشه کشیدم که بذارن بیام اینجا که از تو بگیرم، آخه میگن من نباید بیام پیش تو!
رها آه کشید و به سمت یخچال رفت:
_صبر کن تا برات درست کنم.
رها مشغول کار بود:
_تعریف کن چه نقشهای کشیدی بیای اینجا؟
_هیچی جون تو رهایی!
-جون خودت بچه!
صدای همان مَردش بود.. همسرش!
رها لحظهای مکث کرد و دوباره به
کارش ادامه داد
_یعنی با صورت رفتی تو ظرف سالاد هیچی نبود؟
بعدشم، آقا احسان دم دارهها، رها چیه میگی؟ رها جونی، رها خانومی، خاله رهایی چیزی بگو بچه!
کشمش هم دم داره
_من و رها با هم این حرفا رو نداریم که مگه نه رها؟
-رهایی؟!
_گیر نده دیگه عمو صدرا!
_راستی رها
احسان به میان حرفش پرید:
دم داره ها! زن عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
ُ_عمو! کشمش هم دم داره ها زن عمو رویا بشنوه ناراحت میشه ها!
مامانم گفته که نباید اسم رهایی رو جلوی زن عمو رویا بیاری، میگه طفلی دلش میشکنه!
_ساکت باش بچه، بذار حرفمو بزنم! رها یهکم کشک بادمجون به من میدی؟
رها نگاهی به ظرف کشک بادمجانی انداخت که برای احسان آماده کرده بود. نصف آن را در بشقابی ریخت و به سمت همسرش گرفت، همسری که هنوز هم چهرهاش را ندیده بود.
_نده رهایی، اون مال منه!
_برای شما هم گذاشتم نگران نباش!
احسان لب برچید:
_اما من میخوام زیاد بخورم!
_خیلی زیاد برات گذاشتم.
صدرا رفته بود. رها هم لقمه لقمه به دست احسان میداد.
احسان شیرین زبان بود، لبخند به لب میاورد.
مثل وقتهایی که احسان بود،
آیه بود، سایه بود، مادر بود.
_آخیش! یه دل سیر خوردم. خدا بگم چیکار کنه این شوهرتو رهایی!
رها با چشمهای گرد شده به احسان نگاه کرد:
_شوهرم؟
ُ_آره دیگه، کشک بادمجون منو برداشت برد و خوردیکی نیست بگه توکه رهایی هر روز برات غذا درست میکنه، عین منه بدبخت نیستی که مامانش از بوی غذا بدش میاد و غذا نمیپزه!
-کم پشت سر مادرت حرف بزن احسان خان!
_چشم پدر من!
-بیا بریم دیگه! مامانت الان عصبانی میشهها!
احسان از میز پایین پرید و مقابل رهاایستاد، دستش را گرفت و به سمت خود کشید. رها روی زانو مقابل او نشست.
_تو خیلی خوبی رهایی، مامان میگه عمو صدرا حیف شد؛ اما تو خیلی خوبی! من خیلی دوستت دارم، میشه بامن دوست بشی؟!
رها احسان را در آغوش کشید:
_مگه میشه که نشه عزیز دل رها؟
احسان در آغوش رها بود که صدای صدرا آمد:
_تو که هنوز اینجایی، برو پیش مامانت تا جیغ جیغش شروع نشده!
احسان نگاهی به صدرا کرد:
_خب رهایی رو دوست دارم، رهایی هم منو دوست داره!
احسان رفت. رها بلند شد و خود را مشغول کار کرد، صدرا رفت.
نمیدانست چرا بیتاب است؛ نمیدانست چرا پاهایش گاه به این سمت کشیده میشود!
صدای زنی را از پشت سرش شنید. شب سختی برای رها بود و انگار این سختی بی پایان شده بود.
-پس رها تویی؟ تو صدرا رو از من گرفتی؟ تو آرزوهای منو خراب کردی؟ تو با این چادر گلگلی! اُمُل عقب مونده!تو لیاقت همصحبتی با خانوادهی مارو نداری.
✍نویسنده : سنیه منصوری
بشـڪندپـایڪسیڪهلگدشسنگینبود
تـاڪهزد؛سلسلہیآلعبـاریخٺبہـم🥀
#فاطمیہ🖤
⚫️
سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ...
پدرمهربانم، سلام ...
#آجرك_الله_يا_بقية_الله
خیلی زخم روی زخم نشسته
این سال ها!
از زخم کوچه های مدینه گرفته
تا زخم کوچه های خودمان!!!
امسال عزادار مادر شماییم
و عزادار بی غیرتی بعضی ها!
زبان چگونه گشایم که درد طولانی است
عدو میان "خانه ی ما" بدِ تو می گوید ...
#بی_غیرتی_ماست_که_هستی_تک_وتنها
#اللــهـــم_عــجــل_لـولـیـک_الـفــرج
@mazhabijdn