ببار ای جاری هموار، ای باران بی پایان
به دیدار تو تا کی این زمین پیر خواهد ماند؟!
صبح و طلوع شعر و غزل ، ناشتای تو
یعنی سلام ، زنده شدم با دعای تو
یعنی دوباره با تو من از خواب میپرم
با موجهای ملتهب خندههای تو
حس میکنم که جنبش رگها و قلب من
تنظیم میشوند به آهنگ پای تو
یعنی که رگ رگِ تنِ من شوق میشود
یعنی که تنگ می شود این دل برای تو
تازه سلامِ اول این قصه میرسد
پر میشود تمام من از ماجرای تو
✨در بعضی طوفانهای زندگی؛
کم کم یاد میگیری که
نباید توقعی داشته باشی
مگر از خودت!
✨متوجه می شوی، بعضی را
هر چند نزدیک ،
اما نباید باور کرد!
✨متوجه می شوی
روی بعضی هر چند صمیمی،
اما نباید حساب کرد!
✨میفهمی بعضی را
هر چند آشنا ،
اما نمیتوان شناخت!
و این اصلا تلخ نیست،
شکست نیست ،
آگاه شدن نام دارد!
ممکن است در حین
آگاه شدن درد بکشی ،
این آگاهی دردناک است...
اما تلخ نیست ...