فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈🏼 در زندگی خنثی نباش؛ بی تفاوت نباش!
👈🏼 اگر دیدی کسی گرهی دارد و تو راهش را میدانی، سکوت نکن، کمک کن!
💠 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦅 عقابی که شناگر شد!
🕊 @sad_dar_sad_ziba
💪🏽 قوی ترین مردم جهان!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
«همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba 💐
با ایستادن و زل زدن به آب
نمیشود از دریا عبور کرد.
نگذار
عمرت به خیالپردازی درباره ی آرزوهای واهی سپری شود!
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
💫 @sad_dar_sad_ziba 💫
🌿🍁🌿
اصطلاح «حرف مفت زدن» از چه زمانی بین مردم جا افتاد؟
در زمان ناصرالدین شاه اولین تلگرافخانه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود.
به ناصرالدین شاه گفتند تلگرافخانه
بیمشتری مانده و کارمندانش آن جا
بیکار نشسته اند.
ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه میخواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیامهایشان به مقصد میرسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند!
سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیدهاند، دستور داد سردر تلگرافخانه تابلویی بزنند بدین مضمون:
«بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع!» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است.
🍁🌿🍁
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🛣 «خیابان خدایان»
جایی در شهر سورابایا در کشور اندونزی که مسجد، کلیسای کاتولیک، کلیسای پروتستان، معابد بودایی ها، هندوها و کنفوسیوسیها ردیف در کنار هم قرار گرفتهاند؛ چیزی مثل «چهار راه ادیان» در تهران.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
202030_2110509552.mp3
8.22M
🎶 #همه_ی_اون_روزها
🎙 «رضا صادقی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌿🌿
در روزهای سالگرد درگذشتش
به یاد #قیصر شعر فارسی
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۲: /ادامه ی فصل ۳: «دگرگونی معجزه آسای جولیان منت
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۳ :
فصل ۴ :
«ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا»
بعد از ساعتهای مدید راه رفتن در مسیرهایی پیچیده و دشوار و کوره راههای پوشیده از علف، دو مسافر به درهای سرسبز و انبوه میرسند. یک طرف دره، کوههای پوشیده از برف هیمالیا بود که مانند سربازان آفتاب سوختهای که از محل استراحت ژنرالشان محافظت میکنند، از آن دره حفاظت میکردند. در طرف دیگر، جنگلی انبوه بود از درختان کاج که پیشکش فوق العاده ی طبیعت بودند به این سرزمین جذاب و خیالی.
مرد خردمند نگاهی به جولیان میاندازد و به آرامی لبخند می زند:
«به نیروانای سیوانا خوش آمدی!»
همراه یکدیگر از راهی که کمتر کسی از آن عبور کرده بود، پایین میروند و داخل جنگل انبوهی میشوند که دره را شکل داده بود. بوی کاج و چوب صندل در هوای خنک و تروتازه ی کوهستان به مشام میرسد. جولیان اینک با پای برهنه، برای تسکین درد پاهایش، رطوبت خزهها را زیر انگشتانش احساس میکرد. از دیدن گلهای ارکیده ی پررنگ و انبوهی از دیگر گلهای زیبا که در میان درختان به رقص درآمده بودند، متعجب شده بود. انگار گلها برای زیبایی و شکوه این قطعه ی کوچک از بهشت، شادی میکردند.
جولیان از فاصله ی دور صداهای آرامی میشنید که گوش نواز و آهسته بودند. بدون کوچکترین صدایی به دنبال مرد خردمند میرفت. بعد از پانزده دقیقه راه رفتن، دو مرد به فضای بازی در جنگل میرسند. در مقابل، منظرهای بود که جولیان منتلِ دنیادیده که به ندرت شگفت زده میشد، نمیتوانست حتی تصورش را هم بکند، دهکدهای کوچک که فقط از گل رز درست شده بود. در مرکز دهکده، معبدی کوچک قرار داشت، از آن معبدهایی که جولیان در سفرهایش به تایلند و نپال دیده بود، اما این معبد از گلهای قرمز و سفید و صورتی ساخته شده بود که با نوارها و ترکههای بلند رنگارنگ، نگه داشته شده بود. به نظر میرسید کلبههای کوچکی که در فضاهای باقیمانده پراکنده بودند، خانههای ساده ی خردمندان باشند. آنها هم از گل رز درست شده بودند. جولیان مات و مبهوت شده بود.
راهبانی که ساکن دهکده بودند و جولیان میتوانست آنها را ببیند، شبیه همسفرش بودند. اکنون دیگر میدانست نام آن خردمند «یوگی رامان» است. او توضیح داد که پیرترین خردمند سیواناست و رهبر این گروه است.
ساکنان این سرزمین رؤیایی به طرزی حیرت انگیز جوان به نظر میرسیدند و با متانت و هدف حرکت میکردند. هیچ کدام صحبت نمیکردند، در عوض، با انجام وظایفشان در سکوت، به آرامش این محل احترام میگذاشتند.
مردانی که به نظر میرسید ده نفر باشند، همگی لباس فرم قرمزی مانند یوگی رامان پوشیده بودند و با ورود جولیان به دهکده، با آرامش به او لبخند زدند. همه ی آنها آرام، سالم و عمیقاً راضی به نظر میرسیدند. انگار خیلی از فشارهایی که ما را در دنیای امروزی کلافه کرده، در آن مکان سرشار از آرامش، هیچ جایی نداشت. جولیان کوله بار خود را بسته و به سوی محیطی وسوسه انگیز رفته بود. با اینکه بعد از سالها چهرهای جدید به آنها پیوسته بود، واکنششان آرام بود و فقط به نشان خوشامدگویی به مسافری که از راه دور آمده، تعظیمی ساده میکردند.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
🌿🌿🌿
من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا؟
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا؟
اى حریر از شانه هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخر کنم پنهان کجا؟
من غریق رودهاى خفته در نام توام
مرغ دریایى کجا و بیم از طوفان کجا؟
هرچه کوی ات دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر
در طریق عشقبازان مشکل آسان کجا؟
کاتبان گفتند شب، تکثیر گیسوى تو است
نور خورشید انعکاس چشمه ى روى تو است
بى قرار دیدنت این خاک باران خورده است
خواب چشمان مرا امشب خیالت برده است
«پوریا سوری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━🦋━┛
با فرزندتان صحبت کنید!
صحبت کردن با کودکان به آن ها کمک
می کند که سخن گفتن و #مهارت_های_اجتماعی را یاد بگیرند.
این کار باعث می شود که #اعتماد_به_نفس کودک نیز افزایش یابد!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙دوستان خود را به این جا دعوت کنید!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«هنر فکر و دست»
/موسیقی
#آیینه_ی_جانان
/هنر
╭─┅─🍃 💜 🍃─┅─╮
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
╰─┅─🍃 💜 🍃─┅─╯ .
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۳ : فصل ۴ : «ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا» ب
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۴:
پایان فصل ۴ :
«ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا»
🌿🌿🌿
...مردانی که به نظر میرسید ده نفر باشند، همگی لباس فرم قرمزی مانند یوگی رامان پوشیده بودند و با ورود جولیان به دهکده، با آرامش به او لبخند زدند. همه ی آنها آرام، سالم و عمیقاً راضی به نظر میرسیدند. انگار خیلی از فشارهایی که ما را در دنیای امروزی کلافه کرده، در آن مکان سرشار از آرامش، هیچ جایی نداشت. جولیان کوله بار خود را بسته و به سوی محیطی وسوسه انگیز رفته بود. با اینکه بعد از سالها چهرهای جدید به آنها پیوسته بود، واکنششان آرام بود و فقط به نشان خوشامدگویی به مسافری که از راه دور آمده، تعظیمی ساده میکردند.
زنان هم به همان نسبت تأثیرگذار بودند. در لباس ساری صورتی ابریشمی مواج و نیلوفر سفیدی که موهای مشکی براقشان را زینت داده بود، با چابکی استثنایی در دهکده حرکت میکردند و مشغول بودند، نه آن مشغولیت دیوانه واری که بر زندگی انسانهای جامعه ی ما سایه افکنده است. مشغولیت آنها آرام و دلپسند بود. با تمرکزی ذن گونه، بعضی از آنها در معبد کار میکردند و برای چیزی شبیه فستیوال آماده میشدند. بعضی دیگر هیزم جا به جا میکردند و با دقت تمام، گوبلن دوزی میکردند. همگی در فعالیتی پربار درگیر بودند و خوشحال به نظر میرسیدند.
سرانجام چهرههای خردمندان سیوانا، قدرت روش زندگیشان را نمایان کرد. با اینکه آنها کاملاً بزرگسالانی بالغ بودند، اما کیفیتی کودک گونه داشتند: چشمهایشان با سرزندگی جوانی میدرخشید؛ چهره ی هیچ کدامشان چین و چروک نداشت؛ موهای هیچ کدام خاکستری نشده بود؛ هیچ کدامشان پیر به نظر نمیرسیدند.
جولیان که به سختی میتوانست آنچه را بر او میگذرد، باور کند، به ضیافتی از میوههای تازه و سبزیجات شگفت انگیز دعوت شد، دستور غذایی که بعداً فهمید، یکی از کلیدهای گنجینه ی سلامتی ایده آلی است که خردمندان از آن بهره مند بودند. بعد از غذا، یوگی رامان جولیان را به سمت محل اقامتش همراهی کرد، کلبهای پوشیده از گل با یک تخت خواب و یک جای مجله ی خالی روی آن. اینجا حالاحالاها قرار بود خانه ی او باشد.
با اینکه جولیان تا به حال چیزی شبیه دنیای جادویی سیوانا ندیده بود، ولی برایش مانند بازگشت به خانه ی واقعیاش بود، بازگشت به بهشتی که از مدتها قبل، آن را میشناخت. این دهکدهای که از گل رز ساخته شده، چندان هم برایش غریبه نبود. احساسش به او میگفت که حتی برای مدت کوتاهی هم که شده، به اینجا تعلق داشته است. اینجا میتواند جایی باشد برای افروختن آتش اشتیاق زندگیای که قبل از اینکه شغل وکالت روح او را بدزدد، می شناخته
است؛ مکان مقدسی که در آن، روح شکسته ی او به آرامی شفا خواهد یافت.
بدین ترتیب، زندگی جولیان میان خردمندان سیوانا آغاز شد، زندگیای سرشار از سادگی، آرامش و هماهنگی و اتفاقات بهتری در شرف وقوع بود.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔹 ما ایرانی ها... #آرمانشهر 🌃 /اجتماعی @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔴 پیشی گرفتن شبکه های اجتماعی بر مطالعه!
🔹 ما ایرانی ها...
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شاید خشمگین ترین مرد روی زمین بود ولی #خشم خودش رو فروبرد، خودش رو جمع و جور کرد، سجده ی شکر به جا آورد که تونست این تصادف رو به سلامتی رد کنه.
#تلنگر 👌
➖➖➖➖➖➖➖➖
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان پیرزن و گوزن 🦌
🌿 خدای مهربان، به رحم کنندگان، رحم می کند!
🍃 @sad_dar_sad_ziba
💠 امام خمینی (درود خدا بر او):
طَیب، حُر دیگری بود!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
💠 امام خمینی (درود خدا بر او): طَیب، حُر دیگری بود! #یکی_از_میان_ما ...🌷... /یاد یاران ……………………………
🗓
۱۱ آبان ماه سال ۱۳۴۲، «طیب حاج رضایی» و «حاج اسماعیل رضایی» به جوخه اعدام رژیم پهلوی سپرده شدند.
🌷 طیب حاج رضایی که روزگاری از بزن بهادرهای تهران بود، شب هنگام در معرض تیر سربازان قرار می گیرد تا به خاطر حمایت از امام خمینی (درود خدا بر او) که آن سالها آرام آرام نهضت انقلابی خویش را گسترده می نمود، تیرباران شود.
اما چه می شود که چنین شخصیتی به گفته خودش، ندیده، خریدار امام (ره) می شود؟!
امیر حاج رضایی پسر برادر طیب می گوید:
«در دادگاه می گفتند شما دسته راه می انداختيد و روی علم ها عکس آيت الله خمینی را می گذاشتيد. طيب هم گفت:
من هميشه به مراجع تقليد اعتقاد داشتم و احترام می گذاشتم. قبلاً هم عکس آيت الله بروجردی را می گذاشتم و حالا هم عکس آيت الله خمینی را می گذارم و باز هم اگر باشم از عکس آنها استفاده می کنم.»
اين چیزهایی بود که من خودم در دادگاه شنيدم. به هر حال شنبه ۱۱ آبان، ساعت ۵ صبح اين اتفاق افتاد و اعدام شد.
صحنه خیلی بدی بود. ما که در مراسم نبوديم اما آنها جسد را تحويل دادند. وقتی تحويل دادند و جسد را ديدم، بعد متوجه نشدم، چه طور من را بلند کردند. چیزی حدود ۱۷، ۱۸ تا گلوله خورده بود و تمام رگ و پی اش زده بود بيرون. یعنی بدن، تمامش شکافته شده بود و هنوز چشم هايش بسته بود. آن بنده خدا اسماعيل رضایی، افتاده بود و تير خلاص را توی دهانش زده بودند اما عموی من با صورت خورده بود زمين و صورتش هم خون آلود بود که آن تير را به شقيقه اش زدند و گفتند؛ تير خلاص...
من خودم آن صحنه را ديدم تا جایی هم که يادم می آيد، غسّال مدام پنبه توی اين سوراخ ها می کرد. یعنی همه جای بدن سوراخ سوراخ شده بود. به هر حال من را بيرون آوردند و نفهميدم چه کسی من را بيرون برد. نشسته بودم و می ديدم که دارند طبق وصيتش در شاه عبدالعظيم کنار مادرش، خاکش می کنند.
آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت:
حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتیگری، با بچه های حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم.
📚 بُنمایه (منبع):
کوچه نقاشها ،صفحات ۵۹ تا ۵۲
………………………………………
حبیبالله عسگراولادی در کتاب خاطرات خود که توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است، درباره روحیه شهید طیب حاجرضایی در زندان میگوید:
«چند شب قبل از اعدام طیب، یک هیئتی آمدند در زندان به طیب گفتند کارَت تمام شد. اعدام میشوی، مگر یکی از این سه تا کار را بکنی: یا به شاه نامه بنویسی و بگویی در مقابل کاری که در ۲۸ مرداد کردی تو را ببخشد؛ یا شاه را به ولیعهد قسم بدهی، یا اینکه از خمینی تبری بجویی.
دستش را روی شکمش زد و گفت:
سه ماه است این شکم من از حرام پاک است، دیگر نمیخواهم آلوده بشوم. اما اینکه میگویید از خمینی تبری بجویم. اگر این کار را بکنم خمینی بسیار خوشحال میشود تا اینکه من آلوده با او نسبت داشته باشم و در این باره خیلی گریه کرد و گفت من حاضر نیستم چنین کاری بکنم.»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
بسیاری از ما عادت داریم
خودمان را در آخر صف قرار دهیم
و در نتیجه، احساس بی لیاقت
و بی ارزش بودن را جذب کنیم.
تا وقتی این احساس در ما
وجود داشته باشد
موقعیت هایی را که به مراتب
بی ارزش تر و کم قدرت ترند
جذب خود می کنیم.
↪️ باید این نگاه را تغییر دهیم!
✔️ @sad_dar_sad_ziba
من از عهد آدم تو را دوست دارم/
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح/
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
«زنده یاد قیصر امین پور»
💗 @sad_dar_sad_ziba 💗
💫
هیچگاه ڪارهای ڪوچڪی ڪہ براۍ دیگران انجام میدهید را
متوقف نڪنید.
گاهی آن ڪارهای ڪوچڪ
بزرگترین بخش قلب آنها را
اشغال می ڪند.
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🌿🌿 📒 «راهبی که فراری اش را فروخت» ⏪ بخش ۱۴: پایان فصل ۴ : «ملاقاتی جادویی با خردمندان سیوانا»
🌿🌿🌿
📒 «راهبی که فراری اش را فروخت»
⏪ بخش ۱۵:
فصل پنجم:
«دانشجوی معنوی خردمندان»
...ساعت هشت شب است. برای شرکت در دادگاه فردا، هنوز کار دارم، اما مجذوب تجربه ی این جنگجوی حقوقی قدیمی شدم که زندگیاش بعد از ملاقات و شاگردی این خردمندان بزرگ اهل هندوستان، دگرگونی شگرفی یافته است. با خود گفتم، چه حیرت انگیز! چه تغییر فوق العاده ای! در خفا از خود پرسیدم، آیا رازهایی که جولیان در آن مخفیگاه کوهستانی و دورافتاده آموخته، میتوانند کیفیت زندگی مرا هم تعالی بخشند و حس اعجاز دنیایی را در آن زندگی میکنیم، دوباره در من زنده کنند. هرچه بیشتر به جولیان گوش میکردم، بیشتر میفهمیدم که روح من هم زنگار گرفته است. چه بلایی بر سر آن شور و حرارت فراوانم آمده بود؟ جوانتر که بودم، در همه ی کارهایم، آن اشتیاق را احساس میکردم. آن دوران را که به یاد میآورم، میبینم حتی سادهترین چیزها هم به من احساس شادی میداد. شاید زمان آن رسیده بود تا به کلی، سرنوشتم را دگرگون سازم.
جولیان کشش مرا به داستان سیروسلوکش احساس کرد. او اشتیاقم را دید، اشتیاق به آموختن نظام زندگی آگاهانهای که خردمندان به او یاد داده بودند. برای همین، در گفتن ادامه ی داستانش تعجیل کرد. گفت که چطور علاقهاش به دانش با تیزهوشیاش پیوند خورده و با مبارزاتی که طی سالیان سال در دادگاه داشته، این پیوند، تعالی یافته و او را به عضوی علاقه مند در جامعه سیوانا بدل کرده است. نشانه ی محبت خردمندان به جولیان این بود که بالاخره او را به عنوان عضو افتخاری گروهشان پذیرفتند و با او همچون عضو اصلی خانواده ی بزرگشان رفتار میکردند.
جولیان به دانش کار کردن بر ذهن، بدن، روح و دستیابی به تسلط بر خود اشتیاق فراوان داشت و تمام لحظاتی را که بیدار بود، تحت تعلیم یوگی رامان سپری کرد. با اینکه از نظر سنی، تفاوت کمی با هم داشتند، یوگی رامان برای جولیان بیشتر پدر بود تا معلم. مشخص بود که آن خردمند، دانش انباشتهای را به همراه داشت که حاصل یک عمر زندگی بود و خوشبختانه میخواست که آن را در اختیار جولیان قرار دهد.
قبل از سپیده دم، تمرینات شروع میشد. یوگی رامان با شاگردان مشتاقش می نشست و ذهنش را با افکاری درباره ی معنای زندگی و تکنیکهایی که بر آنها مسلط بود و کمتر کسی آنها را میشناخت، پر میکرد، تکنیکهایی برای شاد زیستن، خلاقیت و رضایت بیشتر. به جولیان اصولی کهن را یاد داد، اصولی که به گفته ی او، هر کسی میتواند از آنها استفاده کند تا عمر طولانیتری داشته باشد و جوانتر و خوشحالتر زندگی کند.
جولیان همچنین یاد گرفت که چگونه قانون دوقلوی تسلط بر خود و مسئولیت پذیر بودن، میتواند او را از بازگشت به آشفتگی بحران زندگیاش در غرب، دور نگه دارد. همین طور که هفته ها به ماهها تبدیل میشد، گنجینهای را یافت که بالقوه در ذهنش آرمیده بود، گنجینهای که منتظر بود بیدارش کند تا برای اهدافی والاتر، از آن استفاده کند. گاهی اوقات، معلم و شاگردانش به آرامی مینشستند و به خورشید خیره کننده ی هندوستان مینگریستند که در آن دوردستها، از عمق چمنزارهای سرسبز بالا میآمد. گاهی اوقات، در سکوت مراقبه میکردند و از ارمغانی که سکوت برایشان به همراه داشت، لذت میبردند. گاهی اوقات، در جنگل کاج، قدم میزدند و دربارهی موضوعات فلسفی صحبت میکردند و از همراهی یکدیگر لذت میبردند.
جولیان گفت که اولین نشانههای پیشرفت شخصیاش فقط بعد از گذشت سه هفته از اقامتش در سیوانا، نمایان شد. او شروع کرد به
دیدن زیبایی چیزهای ساده، مثل شگفتی یک شب پرستاره یا جادوی یک تار عنکبوت پس از بارش باران. جولیان همه ی این زیباییها را در وجودش جذب کرد. جولیان همچنین گفت که روش جدید زندگیاش و عادتهای جدیدی که به این روش زندگی مربوط میشدند، تأثیری عمیق بر دنیای درونیاش میگذاشتند. او به من گفت، یک ماه بعد از به کارگیری اصول و تکنیکهای خردمندان، پرورش حس عمیقی از امنیت و آرامش درونی را آغاز کرد که طی سالهای زیاد زندگی در غرب، آن را از خاطر برده بود. با گذشت هر روز، شادتر، خودجوشتر، پرانرژیتر و خلاقتر میشد. سرزندگی جسمانی و قدرت روحی جولیان نتیجه ی تغییراتی بود که در نگرشش رخ میداد. بدنش که قبلا اضافه وزن داشت، حالا قوی و لاغر شده بود و حالت مریضی و رنگ پریدگی که همیشه در چهرهاش بود، جای خود را به درخششی فوق العاده از سلامتی داده بود.
⏪ ادامه دارد...
………………………………………
🌱 #حس_خوب
☘ @sad_dar_sad_ziba ☘
اندیشه ی انسان همچون چتر است،
زمانی می تواند کار کند که باز باشد.
⛱ چتر افکارت همیشه باز!
🏖 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☠ دزدی در روز روشن
🌊 در دریای پهناور
💨 توسط یک ابرقدرت پوشالی 🌬
👈🏼 غافل از این که دوران بزن دررو تمام شده است!
#نیمه_ی_پر_لیوان
/ما می توانیم 🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌿🌿🌿
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاری است
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه ی نانی آورد، آمد آن جا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد
تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند
و مرا برد.به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاری است
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاری است
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله ی گرمی امید تو را خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است
که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با امید است
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه ی برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ی ماهی در تنگ
زندگی، ترجمه ی روشن خاک است، در آیینه ی عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی است
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی است، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات است، میان دو سکوت
زندگی، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما، تنهایی است
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
«سهراب سپهری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«هنر فکر و دست»
/موسیقی
#آیینه_ی_جانان
/هنر
╭─┅─🍃 💜 🍃─┅─╮
https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
╰─┅─🍃 💜 🍃─┅─╯ .