ایرانی گیلانی
هفت - هشت تا مجروح بودیم در یک اتاق بزرگ، از هر ملیتی! اصفهانی، لر، آذری، شیرازی، کرد و بلوچ !
از هر کدام مان صدایی بلند میشد: اصفهانی ناله میکرد، لره با یا حسین (علیهالسلام) گفتن سعی میکرد دردش را ساکت کند، بلوچه از شدت درد میلههای دو طرف تخت را گرفته بود و فشار میداد و شرشر عرق میریخت و من هم خجالت و رودربایستی را گذاشته بودم کنار و یک نفس نعره میکشیدم و ننهام را صدا میکردم!
فقط نفر آخر که یک رشتی بود، هم درد میکشید و هم میان آه و نالههایش کرکر میخندید . کمکم ماهایی که ناله میکردیم توجهمان به او جلب شد....
حالا ما هفت نفر داشتیم او را نگاه میکردیم و او آخ و اوخ میکرد و بعد قهقهه میزد و میخندید. مجروح بغل دستیام که جفت پاهایش را گچ گرفته و سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند، با لهجه اصفهانی و نگرانی گفت ببینم مگر بخش موجیها طبقه بالا نیست؟
مجروح آن طرفی که بلوچ بود گفت: فکر کنم هم مجروح شده هم موجی.
با نگرانی گفتم: نکند یکهویی بزنه سرش و بلند شود و دخلمان را بیاورد؟!
مجروح رشتی خندهاش را خورد چهرهاش از درد در هم شد و با لهجه غلیظ گیلکی گفت: شماها نگران من هستید؟
مجروح بلوچ گفت: بیشتر نگران خودمانیم. تو حالت خوبه؟
بنده خدا دوباره به قهقهه خندید و ما بیشتر نگران شدیم. داشتیم ماستهایمان را کیسه میکردیم. من یکی که اگر پاهایم آش و لاش نشده بود، یک لحظه هم معطل نمیکردم و جانم را بر میداشتم و میزدم به چاک.
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همهاش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
ادامه دارد....
مجروح رشتی ناله جانسوزی کرد و گفت: نترسید من حالم خوبه؟
مجروح اصفهانی گفت: معلومه!
و به سر و وضع او اشاره کرد مجروح رشتی دوباره خندید و گفت: نترسید من همهاش یاد مجروح شدنم میافتم و به خاطر همین میخندم.
با تعجب پرسیدم: مگه تو چهطوری مجروح شدی که خنده داره؟
اولش نمیخواست ماجرا را برایمان تعریف کند اما من و بچههای دیگر که توجهشان جلب شده بود آنقدر به مجروح رشتی اصرار کردیم تا اینکه قبول کرد واقعه مجروح شدنش را برایمان تعریف کند مجروح رشتی چند بار ناله و هروکر کرد و بعد گفت: من و دوستانم که همه با هم همشهری بودیم، در محاصره دشمن افتاده بودیم. دیگر داشتیم شهادتینمان را میخواندیم.
دشمن هم لحظه به لحظه نزدیکمان میشد بین ما هیچکس سالم نبود همگی لت و پار شده و نای تکان خوردن نداشتیم.
داشتیم خودمان را برای رسیدن دشمن و خوردن تیر خلاصی و رفتن به بهشت آماده میکردیم که...
مجروح رشتی بار دیگر به شدت خندید از خنده بلندش ما هم به خنده افتادیم. مجروح رشتی که با هر خنده بلند یک قسمت از پانسمان روی شکمش خونی میشد
ادامه داد: آره... داشتیم آماده شهادت میشدیم که یکهو از طرف خط خودی فریاد یا حسین(علیهالسلام) بلند شد من که از دیگران سالمتر بودم! به زحمت تکانی به خودم دادم و نیمخیز شدم. دیدم که دهها بسیجی دارند تخته گاز به طرفمان میآیند با خوشحالی به دوستانم گفتم: بچهها دارند میآیند.
بعد همگی با خوشحالی و به خیال اینکه آنها از لشکر خودمان هستند شروع کردیم به زبان گیلکی کمک خواستن و صدا زدن آنها.
مجروح رشتی دوباره قهقهه زد و قسمتی دیگر از پانسمان سرخ شد.
- اما چشمتان روز بد نبیند همین که آن بسیجیها به نزدیکیمان رسیدند، یکیشان به زبان ترکی فریادی زد و بعد همگی به طرف ما بدبختها که نای تکان خوردن نداشتیم تیراندازی کردند...
حالا ما مثل مجروح رشتی میخندیدیم و دست و پا میزدیم و بعضاً قسمتی از پانسمان زخمهایمان سرخ میشد.
- بله آن بنده خداها وقتی سر و صدای ما را میشنوند، خیال میکنند ما عراقی هستیم و داریم به زبان عربی داد و هوار میکنیم! دیگر نمی دانستند که ما داریم به زبان گیلکی داد و فریاد میکنیم.
من که از دیگران بهتر فارسی را بلد بودم، شروع کردم به فارسی حرف زدن و امان خواستن و ناله کردن. یکیشان با فارسی لهجهدار فریاد زد: آهای !مگر شماها ایرانی هستید؟
با هزار مکافات توی آن تاریکی و آتش و گلوله حالیشان کردم که ما هم ایرانی هستیم اما گیلانی!
بنده خداها به ما که رسیدند، کلی شرمنده شدند بعدش با مهربانی زخمهایمان را پانسمان کردند و بیسیم زدند عقب تا بیایند ما را ببرند حالا من که در بین دوستانم بهتر فارسی حرف میزدم با کسی که بین ترکها فارسی بلد بود نقش مترجم را بازی میکردیم و هم قربان صدقه یکدیگر میرفتیم و هم فحش میدادیم و گله میکردیم که چرا به زبان آدمیزاد کمک نخواستهایم و منظورمان را نرساندهایم!
تا نیم ساعت درد یادمان رفت و ما هم مثل مجروح رشتی میخندیدیم و ناله میکردیم. پرستار آمد وقتی خنده و نالهمان را دید با تعجب پشت دستش زد و با لهجه ترکی گفت: وا، شماها خل و چل شدهاید؟
هر هشت نفری با صدای بلند خندیدیم و پرستار جانش را برداشت و فرار کرد!
کیفر دنیوی
تقریباً یک ساعت قبل از شروع عملیات، عده ای از نیروهای شما (ایرانی) به خاکریز ما نزدیک شده بودند، به طوری که در آن تاریکی، ما به راحتی آنها را می دیدیم. تعدادشان به خاطرم نیست، اما بعد از یک درگیری کوتاهی که پیدا کردیم، آنها با به جا گذاشتن فقط یک مجروح، موفق به فرار شدند. آن مجروح پسر جوانی بود که شاید پانزده سال بیشتر نداشت.
وقتی آمدیم او را اسیر کنیم، دست هایش را به علامت اسارت بالا برد. در آن تاریکی شب، من به وضوح چهره اش را می دیدم. جوان خوش قیافه ای بود. در میان ما فقط گروهبان «فیصل» بود که به کشتن این اسیر جوان تمایل نشان می داد، ولی سایر افراد با این عمل مخالف بودند.
من و تعدادی از سربازان از «فیصل» خواهش کردیم اجازه دهد این جوان را به پشت خط منتقل کنیم، ولی او می خواست این اسیر جوان را بکشد. او با گفتن کلماتی مانند: مجوس، فارس و... به اصرار ما توجه نکرد و با سلاح کلاشینکف، آن جوان مجروح را به رگبار بست و سر تا پای او را سوراخ سوراخ کرد، به طوری که اسلحه اش کاملاً خالی شد.
از جیب های این جوان، یک قرآن کوچک، یک جانماز و تکه ای پارچه که روی آن «یا مهدی ادرکنی» نوشته شده بود، به دست ما افتاد. تقریباً یک ساعت پس از شهادت آن جوان، حمله ایرانیان شروع شد. ما اصلاً فکر نمی کردیم به اسارت نیروهای شما در آییم، زیرا اطراف ما با میدان های وسیع مین پوشیده شده بود.
در این عملیات (والفجر 5) در همان دقایق اول، من قبل از این که ساعت شش صبح به اسارت نیروهای شما در آیم، جنازه گروهبان فیصل را شناختم. دیدم از سر تا پا به رگبار بسته شده و بدنش سوراخ سوراخ است
نقل از: اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی
شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر !!!
بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره ای که خواهید خواند مربوط است به خانم «مینا نظامی» که وی در دوران دفاع مقدس از جمله پرستارانی بودند که به مجروحان و رزمندگان رسیدگی می کردند.
خانم نظامی خاطره یکی از آن روزها را این گونه تعریف می کند: « ما مجروحی داشتیم که اهل نهاوند بود. این رزمنده روی مین رفته بود و دچار فراموشی شده بود و گذشته و مشخصاتش را به یاد نمی آورد. از طرفی به خانواده او گفته بودند که فرزندشان شهید شده است. ما با او خیلی صحبت می کردیم، بلکه به حرف آید و از کسالت در بیاید. گاهی که به مجروحان دیگر سر کشی می کردم او را با خودم می بردم تا دیگران هم با او حرف بزنند. من نام «علی» را برایش انتخاب کرده بودم و جالب اینکه بعدا فهمیدم نامش علی است. البته نامش «علی محمد» بود که علی صدایش می کردند. کم کم او یک شماره تلفن یادش آمد و گفت: «شماره مغازه است. بگویید همدم خانم –مادرش- بیاید.»
شیفت عصر و نزدیک اذان مغرب بود که رفتم و شماره را به اپراتور دادم و خواهش کردم بگیرد. به سختی ارتباط برقرار شد و صحبت کردم. فهمیدم چند روز قبل مراسم چهلمش را هم برگزار کرده اند! وقتی گفتم از بیمارستان تهران زنگ می زنم و مریضی با این مشخصات دارم و اسم مادرش همدم است، مغازه دار شوکه شده، با عجله رفت تا مادرش را صدا کند. از پشت گوشی صدای یک خانم با لهجه روستایی به گوش می رسید که می گفت: «می دانم که می خواهند بگویند که پسرت شهید شده.» بعد با عصبانیت شروع به صحبت کرد. هر چه می گفتم، انگار صدایم را نمی شنید. مرتب می گفت:«علی محمد من شهید شده!»
به او گفتم: «مگر نمی گویند شهیدان زنده اند الله اکبر ... واقعا پسر تو زنده است، می خواهی با او صحبت کنی؟»بعد علی گوشی را گرفت و یکی، دو کلام که حرف زدگوشی را به من داد. گوش دادم. مادرش با خوشحالی فریاد می زد: «شهیدان زنده اند الله اکبر، تلفن می زنند الله اکبر...» و جالب تر اینکه اطرافیان او هم این شعار را تکرار می کردند.»
روح ناآرام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
✨﷽✨
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم
مونس مادر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
همان گونه که شکل گیری وجود فاطمه علیهاالسلام شگفت انگیز است، دوران حمل او نیز قضایای عجیبی را در پی داشت که سخن گفتن او با مادر از جمله ی این شگفتی هاست.
🔹از جمله زمانی که کفّار از پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله خواستند ماه را دو نیم کند، خدیجه از چنین درخواست عجیبی هراسان شده بود و در دل احساس ناراحتی می کرد. او با خود گفت: «زهی تأسف برای کسانی که محمّد را تکذیب می کنند، با این که او از طرف پروردگارم فرستاده شده است.»
در این لحظات که خدیجه علیهاالسلام دلشوره عجیبی داشت به ناگاه فاطمه لب به سخن گشود ـ خدیجه با تمام وجود صدای او را شنید که ـ می گفت:
, ای مادر! نترس و محزون نباش خدا با پدر من است.
منبع: احقاق الحق
#داستان_راستان
سجده طولانی
سال 1362 چند روزی از آغاز عملیات والفجر چهار می گذشت. اهداف از پیش تعیین شده به تصرف در آمده بود و رزمندگان مواضع خود را تثبیت کرده بودند. فرماندهان عمل کننده، ضمن دیدار از محور عملیاتی تصمیم گرفتند نماز خود را پشت سنگرها به صورت جماعت برگزار نمایند. قرار شد آقا مهدی (شهید مهدی باکری) نیز امام جماعت شوند.
رزمندگان این لحظه را غنیمت شمردند و پشت سر فرمانده خود به جماعت ایستادند. نماز شروع شد. در رکعت اول بعد از سجده اول، آقا مهدی سر از سجده بر نداشت. سجده طولانی تر از حد معمول نماز شد. همه نماز را به فُرادا به پایان رساندند. بعد از نماز همه می خواستیم بدانیم چه شده است. یکی از فرماندهان که خودش را به آقا مهدی رسانده بود، به ما گفت: بگذارید راحت باشد. چند روزی است که آقا مهدی نخوابیده و در سجده نماز از خستگی به خواب رفته است.
به راستی که شهید مهدی باکری خودش را وقف اسلام کرده بود و جز شهادت، پاداشی نزد خدا نداشت.
برگرفته از: مرتضی عبدالله پور، مجموعه خاطرات فرهنگیان ایثارگر
مهدى به دريا پيوست
روز 25 اسفند ماه 1363 در قرارگاه كربلا، فرماندهان ارشد سپاه سعى فراوانى مىكنند تا مهدى را راضى كنند به عقب برگردد، اما مهدى به پيامهاى بىسيم و پيكهايى كه دم به ساعت او را به عقب فرا مىخواندند، توجهى نمىكرد. در لحظات آخر، مهدى با راكتانداز آرپىجى 7 بر دوش به دشمن حمله مىكند. گلولهاى به سرش مىخورد و به سختى مجروح مىشود. بسيجىها فرمانده رشيدشان را به قايق مىرسانند. مهدى، غرق در خون، براى آخرين بار به آنها نگاه مىكند. قايق را به سرعت به سوى عقب مىبرد اما در ميان راه ناگهان مهدى و عليرضا، آماج گلولههاى دشمن قرار مىگيرند و بعد موشكى زوزه كشان در دل قايق منفجر مىشود و پيكر بىجان مهدى و عليرضا راهى درياها مىشود.
پس از شهادت مهدى باكرى، امام خمينى(ره) در پيامى از او به عنوان شهيد اسلام ياد كرد و آية الله خامنهاى نوشت: «درود بر روان پاك مؤمن صادق و انقلابى و فداكار و سردار شجاع كه عهد پايدار خود را با خدا به سر آورد و خون پاك خود را نثار كرد و به فيض بىبديل شهادت نايل آمد.»
هنوز كه هنوز است، بسيجيان سوختهدل لشكر عاشورا، چشم به آبهاى جنوب دارند كه چه زمانى آقا مهدى بر مىگردد، اما اين آرزوى مهدى بود كه پيكرش زمين را اشغال نكند.
به نقل از: مجله خانواده سبز، سال نهم، خرداد 1387
در محراب نماز شب
شب قبل از عملیات محرم, شهید مهدی سامع تا بعد از نیمه شب به شناسایی رفته بود و دیر وقت خسته و بی رمق برگشت و به خواب رفت. چون خسته بود و شب بعد هم باید در عملیات شرکت می کرد, بچه ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را بیدار نکردند.
صبح که برای نماز بیدار شد, با ناراحتی گفت: مگر سفارش نکرده بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید؟ وقتی علت را برایش توضیح دادند, آه سردی کشید و گفت: افسوس! شب آخر عمرم نماز شبم قضا شد! فردا شب سامع به خیل شهیدان محرم پیوست.
نقل از: اسفندیار مبتکر سرابی, اشتیاق حضور
نماز در اتاق ژنرال
دوره خلبانی من در آمریکا تمام شده بود و بهترین نمرات را در امتحانات پروازی به دست آورده بودم، ولی به دلیل گزارش هایی که در پرونده ام وجود داشت، گواهی نامه خلبانی ام صادر نمی شد. سرانجام روزی به دفتر رئیس دانشگاه که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او آخرین فردی بود که بایستی در مورد قبولی یا ردّ شدنم در خلبانی، نظر می داد. پرسش هایی کرد که من پاسخ دادم. از سؤال های ژنرال بر می آمد که میانه خوبی با من ندارد. ناگهان دَرِ اتاق به صدا در آمد و منشی ژنرال وارد شد و پس از احترام، از او خواست تا برای کار مهمی از اتاق خارج شود. با رفتن ژنرال، مدتی در اتاق تنها ماندم، به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم: ای کاش در این جا نبودم و می توانستم نمازم را در اول وقت بخوانم.
انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. اندیشیدم که هیچ کاری مهم تر از نماز نیست و با خود گفتم: خوب است نمازم را همین جا بخوانم. به گوشه ای از اتاق ژنرال رفتم و روزنامه ای را برداشتم و روی زمین پهن کردم. مُهرم را از جیبم در آوردم و مشغول خواندن نماز شدم. در همین حال ژنرال وارد اتاق شد. با خود گفتم: چه کنم؟ نمازم را ادامه دهم و یا آن را قطع کنم؟ تصمیم گرفتم نماز را ادامه دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. نماز را تمام کردم و از ژنرال به دلیل این که معطّل شده بود، عذرخواهی کردم.
ژنرال پس از چند لحظه سکوت، از من پرسید: چه می کردی؟! گفتم عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: دین اسلام به ما مسلمانان دستور می دهد که در ساعت های خاصی از شبانه روز، با خداوند مناجات کنیم و نام این عبادت، نماز است.
ژنرال نگاه عمیقی به من کرد و گفت: پس این گزارش هایی که در پرونده ات نوشته اند برای همین کارهایت بوده است؟ گفتم: شاید. نمی دانم خداوند با این نماز چه اثری در دل او گذاشت که قلم خودنویسش را برداشت و گواهی نامه خلبانی مرا امضا کرد.
آن روز به اولین جای خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من داده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم
گوینده: سرلشگر خلبان شهید عباس بابایی؛ به نقل از: آموزش قرآن، سال اول راهنمایی، صفحات 72 و 73 (با اندکی تصرف)
اوج ایثار (ایثار)
در عملیات محرم، یکی از برادران بسیجی ترکش خورد و به شدت مجروح شد. او در همان حال نزد ما آمد و گفت: من رفتنی هستم، بگویید چه کاری از دستم بر می آید تا برایتان انجام دهم.
یک تیربار عراقی ما را خیلی اذیت می کرد. نارنجکی به این برادر بسیجی دادیم و گفتیم: اگر توانستی سینه خیز نزدیک دشمن برو و با این نارنجک، تیربار را خاموش کن. او سینه خیز پیش رفت، نزدیک دشمن که رسید، نارنجک را به طرف تیربار عراقی پرتاب کرد و در همان حال سرباز عراقی او را به رگبار بست؛ او شهید شد و تیربار دشمن هم نابود گشت
گوینده: استوار ملکشاهی؛ به نقل از: سررسید مدرسه عشق، سال 81
تسلیم در برابر نماز
بچه ها داشتند منطقه را پاک سازی می کردند. صبح زود بود و من هنوز نماز نخوانده بودم. وضو گرفتم و کنار یک پاسگاه عراقی که شب قبل تصرف کرده بودیم، مشغول خواندن نماز شدم. هنوز رکعت اول را تمام نکرده بودم که دو نفر عراقی از نهری که کنار پاسگاه جاری بود، بیرون آمدند. نتوانستم باقی نماز را بخوانم و با اسلحه به طرفشان رفتم. لباسهای شان خیس بود و می لرزیدند. اسلحه هم نداشتند. آن ها را داخل سنگر بردم و به عربی پرسیدم: شما زیر آب چه کار می کردید؟ گفتند: دیشب هنگام عملیات قایق های ما را عقب بردند تا نتوانیم فرار کنیم و ما هم از ترس رفتیم توی نیزارها. حالا هم وقتی دیدیم داری نگاهمان می کنی، از ترس خود را تسلیم کردیم. وقتی در جواب آن ها گفتم که من اصلاً به نیزار نگاه نمی کردم و فقط مشغول خواندن نماز بودم، قیافه های دو اسیر عراقی خیلی دیدنی بود .
نقل از: چهل داستان درباره نماز
معامله با خدا
در ارتفاعات سخت کردستان بودیم که به ما اطلاع دادند شهید محراب آیة الله مدنی (ره) برای بازدید منطقه به محل استقرار ما می آید. هنگام بازدید، رزمنده نوجوانی جلو آمد و با حیایی خاص بعد از سلام و احوال پرسی گفت: الآن 9 روز است که آب پیدا نکرده ایم و نمازهایم را با تیمّم خوانده ام، تکلیف نمازهای من چه می شود؟
شهید مدنی وقتی نگرانی او را دیدند در حالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، گفتند: حاضری یک معامله با من بکنی؟ آن رزمنده گفت: چه معامله ای؟ شهید مدنی (ره) گفتند: من حاضرم تمام عبادت هایم را به تو بدهم و در عوض تو این 9 روز نمازت را به من بدهی.
به نقل از: ماهنامه جانباز، شماره 105
من پول بلیط کمال را ندارم
ییک بار که آقای رجایی به مشهد می رفت، محافظین ایشان که از سپاه بودند، خواستند به فرزند ایشان محبتی کنند، لذا به کمال (فرزندش) گفتند: شما هم در این سفر همراه ما بیایید. وقتی آقای رجایی کمال را در فرودگاه دید، خیال کرد محافظین او را برای تنوع یا بدر قه به فرودگاه آورده اند. وقتی می خواست از ماشین پیاده شود و سوار هواپیما شود، به محافظین گفت: یادتان باشد کمال را هم با خودتان ببرید و به منزل برسانید. کمال گفت: من هم می خواهم همراه شما به مشهد بیایم. تا محافظین گفتند: آقای رجایی اجازه بدهید کمال همراه ما بیاید. آقای رجایی گفت: من برای کار دولت می روم، نه کار شخصی و زیارت. ان شاءاللّه در وقت مناسب در یک سفر خانوادگی به مشهد می رویم و کمال را هم می بریم. همراهان گفتند: مشکل نیست ما برای ایشان بلیط می گیریم. آقای رجایی پاسخ داد: نه من فعلاً پول ندارم که پول بلیط ایشان را بدهم، هرچه دوستان اصرار کردند قبول نکرد تا این که یکی از همراهان گفت: اگر اجازه دهید من به شما پول قرض می دهم که برای ایشان بلیط بگیرید، هر وقت داشتید به من پس بدهید. پس از این پیش نهاد آقای رجایی گفت باشد به عنوان قرض قبول می کنم که پو ل بلیط کمال را بدهید.
نقل از: سیره شهید رجایی، ص604
اسیر دوربین شدیم!
در همان اوایل جنگ، یک روز بچه های صدا و سیما داشتند با دوربین خود صحنه های جبهه و جنگ را فیلم برداری می کردند که با یک گروه عراقی مواجه شدند، ولی خودشان متوجه نبودند. وقتی این دوربین در حال فیلم برداری بود، عراقی ها گمان کردند این وسیله، سلاح جدیدی است و چون غروب بود، متوجه نشدند که دوربین است. لذا دست هایشان را بالا بردند و اینها با کادر دوربین، آنها را به پشت خاک ریز آوردند. وقتی به پشت خاک ریز آمدند، ما با اسرا صحبت کردیم؛ خیلی ناراحت بودند و می گفتند: «ما اسیر دوربین شدیم!»
به نقل از: خاطرات ماندگار، نوشته احمد اسفندیار
رعایت حق همسایه
ما در طبقه پایین زندگی می کردیم و آقای کلاهدوز در طبقه بالا. هیچ وقت متوجه ورود و خروج او نشدم. یک شب، اتفاقی در را باز کردم دیدم پوتین هایش را در آورده و به دست گرفته و از پله ها بالا می رود. فهمیدم طوری رفت و آمد می کرده تا مزاحم همسایه ها نشود.
صبح ها چون زود می رفت، ماشین را تا سرِ کوچه هل می داد و سپس آن را روشن می کرد تا مبادا مزاحم کسی شود.
به نقل از: فصل نامه مکاتبه و اندیشه، ص 180
گوینده خاطره: همسایه شهید کلاهدوز
هیچ کس او را نمی شناسد(گم نامی)
من و تیسمار بابائی برای بازدید یکی از مناطق جنگی جنوب به جبهه رفته بودیم. آفتاب غروب کرده بود و هوا خیلی سرد بود. از دور آتشی را دیدم که عده ای اطراف آن جمع شده بودند. از تیمسار خواستم تا با هم نزد آنها برویم، اما او نیامد و در گودالی دراز کشید.
آنها درباره موضوعات مختلفی صحبت کردند. وقتی از نیروی هوایی و تیمسار بابائی سخن به میان آمد به شدت از او انتقاد می نمودند. یکی از آنها می گفت: تیمسار بابائی هم مثل سایر فرمانده ها بعضی وقت ها سری به قسمت های آرام جبهه می زند و بعد هم با هواپیمایش بر می گردد... . من که از حرف های آنان ناراحت شده بودم، گفتم: برادران! شما فکر می کنید آن کسی که در آن گودال دراز کشیده، کیست؟ او تیمسار بابائی است و همیشه در جبهه هاست؛ اما هیچ کس او را نمی شناسد!
گوینده خاطره: تیمسار خلبان شهید رضا خورشیدی
اذان، تلفن خدا (نماز)
حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم.
به نقل از: مجله خیمه، شماره 8، آبان 82، ص77
جنازهای که کسی بالای سرش حاضر نشد؟!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
✨﷽✨
شيخ بهائى مى گويد : از مردى مورد اطمينان شنيدم ، گنهكارى از دنيا رفت ; همسرش براى انجام مراسم تغسيل و تكفين و تدفين از مردم درخواست كمك كرد ، ولى شدت نفرت مردم نسبت به آن گنهكار به اندازه اى بود كه كسى براى انجام مراسم حاضر نشد ، به ناچار كسى را اجير كرد كه جنازه را به مصلاى شهر ببرد ، شايد اهل ايمان به انجام مراسم اقدام كنند ، ولى يك نفر براى حضور در مراسم حاضر نشد !
پس جنازه را به وسيله اجير به صحرا برد تا آن را بى غسل و كفن و نماز دفن كند .نزديك آن صحرا كوهى بود كه در آن كوه زاهدى مى زيست كه همه عمر به عبادت گذرانده بود و ميان مردمى كه در آن نزديكى مى زيستند مشهور به زهد و تقوا بود . همين كه جنازه را ديد از صومعه خود به سوى جنازه رفت تا در مراسم او شركت كند ، اهل آن اطراف وقتى اين مطلب را شنيدند به سرعت خود را به آنجا رساندند تا همراه عابد در مراسم مربوط به ميت حاضر شوند .مردم سبب شركت كردن عابد را در مراسم آن گنهكار از شخص عابد پرسيدند ، گفت : در عالم رؤيا به من گفتند فردا از محل عبادت خود به فلان موضع از صحرا برو ، در آنجا جنازه اى است كه جز يك زن كسى همراه او نيست ، پس بر او نماز گذار كه او مورد آمرزش و عفو قرار گرفته است .مردم از اين واقعه تعجب كردند و در دريايى از حيرت فرو رفتند . عابد همسر ميّت را خواست و از احوالات ميت پرسيد ، همسر ميت گفت : بيشتر روزها دچار يكى از گناهان بود .
عابد گفت : آيا عمل خيرى از او سراغ دارى ؟ گفت : آرى سه عمل خير از او مى ديدم :
1 ـ هر روز پس از ارتكاب گناه ، جامه هايش را عوض مى كرد و وضو مى گرفت و خاشعانه به نماز مى ايستاد .
2 ـ هيچ گاه خانه اش از يتيم خالى نبود و بيش از مقدارى كه به فرزندان خود احسان مى كرد به يتيم احسان مى نمود .
3 ـ هر ساعت از شب بيدار مى شد مى گريست و مى گفت : پروردگارا ! كدام زاويه از زواياى دوزخ را با اين گنهكار پُر خواهى كرد ؟!
بر گرفته از کتاب داستانهای عبرت آموز، نوشته استاد حسین انصاریان
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
چه تولد کریمانه ای که خداوند از ۱۵ روز قبل تا ۱۵ روز بعد مهمانی میده.....
میلاد امام حسن مبارک
اذان، تلفن خدا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم.
به نقل از: مجله خیمه، شماره 8، آبان 82، ص 22
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
نماز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
﷽
[خدا] نماز آخوند کاشی را از شما [جوانان] نمی خواهد که شصت سال هم در زمستان و هم درتابستان، در حجره اش و در ایوان مدرسۀ صدر اصفهان، وقتی نماز میخواند، در نماز از دنیا جدای جدا میشد،
و بعد از تمام شدن نماز، باید میرفت پیراهنش را که بر اثر کثرت گریه خیس شده بود، عوض میکرد، هم در نماز ظهرش، هم در نماز عصرش، هم در نماز مغربش و هم در نماز عشایش.
در نماز شبش در مدرسۀ صدر، بعد از وتر، وقتی به سجده رفت و با آن حالش گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَة وَ الرُّوحِ» [سید بن طاووس، اقبال، ج۳، ص۱۸۵]
تمام آجرها، دیوارها، برگها و درختهای مدسه، هم آن ها، به دنبال آخوند داشتند میگفتند، «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ... ».
یک نفر [طلاب مدرسه وقتی] این تسبیحها را شنید و غش کرد.
امّا جوانها حداقل این نماز را بی عیب، صحیح و به موقع به جا بیاورید.
استادانصاریان ، نماز الهی و شیطانی ، خلاصهای از صفحه ۲۳ و ۲۹.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
سفارش فرزند به نماز جماعت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزی رساله ای از مرحوم کلباسی به دست محدث قمی رحمه الله رسید و ایشان به سرعت به مطالعه آن پرداخت. در حالی که با شوق و توجه فراوان کتاب را میخواند، متوجه شد مرحوم کلباسی در حاشیه رساله خویش به پسرش این گونه سفارش کرده است: «به برادران دینی و دوستان نزدیکم اعلام میکنم که به نور دیده ام، آقا محمد، به صورت رو در رو گفته ام، در صورت ترک نماز جماعت از او راضی نیستم و بارها و بارها به او گفتهام حتی یک نماز هم نباید به غیر جماعت بخواند. » این سفارش و تأکید بر به جا آوردن نماز جماعت و ثبت آن در حاشیه رساله اش، ارادت محدث قمی به مرحوم کلباسی را بیشتر کرد. [۱]
[۱]: نک: حاج شیخ عباس قمی رحمه الله، فوائد الرضویه، انتشارات کتاب خانه مرکزی، بی تا، ص ۵۷
[ستارگان پارسایی: داستان های اخلاقی عالمان و بزرگان دین - ۲. سفارش فرزند به نماز جماعت - صفحه ۱۵]
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
سبک شمردن نماز
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم
یکی از سوالاتی که ذهن رو مشغول می کند این مساله است که چرا در روايات ترک کننده نماز کافر شمرده شده، مگر چه وجه تمایزی بین نماز و اعمال ديگه وجود داره؟ تارک صلات مگه چه خصوصیتی پیدا میکنه که این همه در قرآن و روایات نکوهش شده است؟
روایت زیر به این سوال جواب میدهد :
داستانک
ﻣﺴﻌﺪﻩ ﺑﻦ ﺻﺪﻗﻪ میﮔﻮﻳﺪ:
ﺷﻨﻴﺪﻡ ﺷﺨﺼﻰ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴّﻠﺎﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺎﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺎﻓﺮ ﻧﻤﻰ ﻧﺎﻣﻴﺪ ﻭﻟﻰ ﺗﺮﻙ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﻛﺎﻓﺮ ﻣﻰ ﻧﺎﻣﻴﺪ؟
ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺯﻧﺎﻛﺎﺭ ﻭ ﻧﻈﻴﺮ ﺍﻭ، ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪﻥ ﻏﺮﻳﺰﻩ ﺟﻨﺴﻰ ﻭ ﺷﻬﻮﺍﺕ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ، ﻭﻟﻰ ﺗﺎﺭﻙ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﺳﺘﺨﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﺒﻚ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻧﻤﺎﺯ.
ﺁﺭﻯ ﺯﻧﺎﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻟﺬّﺕ ﻭ ﻛﺎﻣﻴﺎﺑﻰ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺯﻥ ﺍﺟﻨﺒﻰ ﻣﻰ ﺭﻭﺩ، ﻭﻟﻰ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ، ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﻟﺬّﺗﻰ ﺭﺍ ﻧﻤﻰ ﺟﻮﻳﺪ ﺑﻠﻜﻪ ﻣﺴﺒﺐ ﺗﺮﻙ ﺁﻥ، ﺳﺒﻚ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻓﻌﻞ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺍﺳﺘخفاﻑ ﻭ ﺳﺒﻚ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻣﺤﻘﻖ ﺷﺪ، ﻛﻔﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ.
برگرفته از کتاب چهل داستان در باره نماز و نماز گزاران،قسمت 22، ﺍﺻﻮﻝ ﻛﺎﻓﻰ، ﺝ 2، ﺑﺎﺏ ﺍﻟﻜﻔﺮ، ﺣﺪﻳﺚ 9