eitaa logo
داستان راستان(داستان های کوتاه مذهبی)
3.1هزار دنبال‌کننده
43 عکس
9 ویدیو
0 فایل
مجموعه ای از روایت و حدیث و داستان های کوتاه آموزنده آشنایی با اداب و روش زندگی ائمه اطهار،علما،شهدا و ....
مشاهده در ایتا
دانلود
روح ناآرام (نماز) صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند. مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...». پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.» به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص268
حکایتی عجیب از دنیا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم از حضرت صادق علیه السلام روایت است که: روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند. حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید. حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟ گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود. حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1] پی نوشت [1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3 منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
نجات دلقک فرعون از عذاب بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم خداوند به یکی از پیامبران خویش وحی نمود که به مؤمنین بگو: «لا تلبسوا لباس اعدائی و لا تطمعوا مطاعم اعدائی و لا تسکلوا مسالک اعدائی فتکونوا اعدائی کماهم اعدائی»؛ لباس دشمنان مرا نپوشید، غذا های دشمنان مرا نخورید و روش های دشمنان مرا پیروی نکنید که اگر چنین کنید شما هم دشمنان من خواهید بود همچنان که آنان دشمنان من هستند. تاثیر لباس در شخصیت انسان بسیار واضح است. تاثیر لباس اینقدر زیاد است که حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه در خطبه متقین، که صد و ده صفت مومنین را بیان می کند، می فرمایند دومین صفت، لباس آنهاست. «فَالْمُتَّقُونَ … وَ مَلْبَسُهُمُ الاْقْتِصادُ» لباس مستقیما روی شخصیت انسان تاثیر می گذارد. شما اگر لباسی را بپوشید که برای یک انسان خوب، عالی و بزرگوار است تاثیر خودش را می گذارد. همچنین اگر کسی لباسی بپوشد که برای فلان خواننده بدکاره آمریکایی است، بداند که رویش تاثیر می گذارد. اندازه لباس هم تاثیرگذار است. «من تشبه بقوم فهو منهم»؛ هر کس به قومی شباهت پیدا کند از آن قوم است. چه دلش پاک باشد چه نباشد، کم کم به آن سمت گرایش پیدا می کند. داستانک: فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد. پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد. آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد: پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد. انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫ اگر زندگی ما شبیه اولیای خدا باشد چه می شود؟ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
حکایتی عجیب از دنیا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم از حضرت صادق علیه السلام روایت است که: روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود. چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند. حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید. حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟ گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود. حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1] پی نوشت [1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3 منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم امام صادق (ع): عشق به دنیا ریشه هر گناه است خصال صدوق، ص 20
داستان شاپور پادشاه و دختر اساطرون بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار فرات سلطنت می کرد. شاپور در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد، سپاهی مجهز حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت، ولی بواسطه استحکام حصار، شاپور از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در قسمت خارجی شهر راه می رفت تا شاید چاره ای برای اینکار پیدا کند. روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده لشکر دشمن را تماشا می کرد ناگاه چشمش بقامت مردانه شاپور افتاد، با همین یک نگاه فریفته او شد، نهانی نامه ای نوشت اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم می کند. شاپور نیز تقاضا دختر را پذیرفت دختر با تدبر شبانه وسائل ورود لشگریان را فراهم نمود، شاپور با سپاه خویش وارد شهر شد آنجا را فتح کرد و اساطرون را کشت، دستور داد سرش را بر نیزه ای نهاد به مردم جهت عبرت نشان دهند. مردم وقتی که چنین صحنه را مشاهده کردن از شاپور اطاعت کردند، شهریار ایران به پیمان خود وفا نمود، با دختر ازدواج کرد مدتی با هم زندگی کردند، شب چشم شاپور بر پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود، پرسید این زخم از چیست؟ گفت شب گذشته در محل استراحت من(برگ مرده ای) بوده که بر اثر تماس بدنم به آن برگ خراش برداشته است. شاپور گفت پدرت تو را چه اندازه به ناز و نعمت پرورده که پوستی با این لطیفی پیدا کردی؟ او در جواب گفت پدرم با بهترین وسائل استراحت پرورش می داد، غذایم را مغز سر گوسفند زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود! شاپور از شنیدن این حرف متعجب شد سر به زیر انداخت و مدتی در تفکر و اندیشه بود، پس از مدتی سربرداشت و گفت تو با پدری چنین مهربان این طور بی وفائی کردی آیا با من پایداری خواهی کرد؟ امر کرد گیسوان او را بر دم اسبی بسته در میان خارستانی کشیدند تا هلاک شد پیر پیمان کش ما که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان پند تایخ، ج2، به نقل از داستان زنان، ص188
ذوالقرنین بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ذوالقرنين كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن نام برده است: قالوا يا ذاالقرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون فى الارض‏(1) شيخ صدوق داستانى جالبى را حكايت مى‏كند كه ذوالقرنين با لشگر فراوانى از بيابان عبور مى‏كرد مردى را ديد مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنين توجهى نكرد ذوالقرنين از بزرگى روح او تعجب كرد پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با ديدن بزرگى دستگاه من نترسيدى و به حال تو تغيير پيدا نشد. عرضه داشت: با كسى مشغول مناجات بودم كه قدرت و لشگرش بينهايت است ترسيدم از او منصرف شوم و به تو متوجه گردم از عنايتش محروم گردم و ديگر دعايم را اجابت ننمايد. ذوالقرنين فرمود: اگر همراه من بيايى تمام خواسته‏هايت را اجابت مى‏كنم پير مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به شرط آن كه چهار چيز براى من ضمانت كنى: اول: سلامتى كه دارم هيچ وقت مريض نشوم. دوم: نعمتى كه دارم هميشه باشد زوال نداشته باشد. سوم: قدرتى كه دارم پيرى در او ديده نشود. چهارم: حياتى كه دارم مرگ نداشته باشد. مرد گفت: پس من از كسى كه تمام امور در تحت قدرت او است دست بر نمى‏دارم و به شخص مثل خودم عاجز و محتاج است تكيه نمايم. ذوالقرنين گفت: كدام مخلوق بر اينها توانا است پير مرد گفت: پس من همراه آنم كه توانا است يعنى پيروى خدا مى‏روم(2). ايمان هر چه قوى باشد بخدا نزديكتر مى‏شود گناه از ضعف ايمان است انسانى هست براى هزار تومان يك دروغ مى‏گويد انسان ديگرى است براى ده هزار تومان يك دروغ مى‏گويد... اما شخصى هم پيدا مى ‏شود يك ميليون هم بدهيد بلكه ميليونها نفع داشته باشد خلاف نمى‏گويد و مخالف امر خدا انجام نمى‏دهد يعنى: امر خدا را مهمتر از همه چيز مى‏داند مثل: ابوذر (رضى الله عنه) كه درباره آن گفته شده آسمان سايه نيفكند و زمين سنگينى را برنداشته از ابوذر راستگوتر اين عمل نيست مگر ايمان در حد اعلاء نسبت بخداوند تبارك و تعالى. . 1- سوره 18 آيه 94 2- آمالى شيخ صدوق ص 170
آیه های آتش افزا بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد. گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.** ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55.***
شریک جرم ظالم شدن فقط با یک جمله! بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ جناب شيخ رجبعلی خیاط، دوستان و شاگردان خود را از همكاری با دولت حاكم ( پهلوی) و به خصوص از تعريف و تمجيد آنان بر حذر میداشت. يكی از شاگردان شيخ از وی نقل كرده‌است كه فرمود: روح يكی از مقدسين را در برزخ ديدم محاكمه مي‌كنند و همه كارهای ناشايسته سلطان زمان او را در نامه عملش ثبت كرده و به او نسبت می‌دهند. شخص مذكور گفت: من اين همه جنايت نكرده‌ام!!!✳️به او گفته شد: مگر در مقام تعريف از او نگفتی: عجب امنيتی به كشور داده‌است؟ گفت: چرا! به او گفته شد: بنابر اين تو راضی به فعل او بودی، او برای حفظ سلطنت خود به اين جنايات دست زد. » در نهج‌البلاغه آمده است كه امام علی(علیه السلام) فرمود: هركه به كردار عده‌ای راضی باشد، مانند كسی است كه همراه آنان، آن كار را انجام داده باشد و هر كس به كردار باطلی دست زند او را دو گناه باشد؛ گناه انجام آن و گناه راضی بودن به آن.. 📕کیمیای محبت
مژده یزدگرد به ظهورمنجی بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ ابن عيّاش در كتاب «مقتضب الاثر»از «نوشجان بن بود مردان» نقل كرده كه چون ايرانيان در جنگ «قادسيه» شكست خوردند، و يزدگرد از كشته شدن «رستم فرّخ‏زاد» سردار لشكرش و عدالت عرب مطلع گشت و دانست كه پنجاه هزار تن از سپاهش در نبرد با مسلمين كشته شده ‏اند. در حالى كه با كسانش عزم فرار داشت در ايوان كاخ خود ايستاد و گفت: هان اى ايوان! درود من بر تو باد! آگاه باش! هم اكنون از تو روى بر ميتابم تا وقتى كه من يا مردى از فرزندان من كه هنوز زمان وى نزديك نشده و موقع آمدن او فرا نرسيده است، برگرديم. سليمان ديلمى ميگويد: خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم و عرض كردم:قربانت گردم مقصود يزدگرد از «يا مردى از فرزندان من» چيست؟ حضرت‏ فرمود: او مهدى صاحب الزمان است كه بفرمان خدا قيام خواهد كرد. و او ششمين فرزند من و اولاد دخترى يزدگرد است. او از فرزندان يزدگرد است و يزدگرد نيز پدر وى ميباشد. « ميدانيم كه شاه زنان دختر يزدگرد معروف به« شهربانو» مادر امام زين العابدين( ع) است». منبع: مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، محمد باقر مجلسی، علی دوانی ،تهران: 1378 ،صص397-398 حضرت مهدی سلام الله علیه : فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 - بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175
عذر سلطان مقتدر سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟ حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست مجله معارف شماره 64 ,https://eitaa.com/sadeghaghaei64
معلم انوشیروان انوشیروان در دوران طفولیت خود معلمی کاردان و دور اندیش داشت. روزی معلم، انوشیروان را بی جهت مورد سرزنش قرار داد و محکم او را زد به طوری که فریادش بلند شد . انوشیروان کینه معلم را بدل گرفت، هنگامی که بر مسند پادشاهی نشست ، دستور داد معلم را نزد وی حاضر کنند. انوشیروا- چه جیز باعث شد که در ان روز بی جهت مرا کتک زدی؟ (ماحملک علی ضربی یوم کذا ظلما) معلم، دیدم به تحصیل و دانش علاقه وافری نشان میدهی و امیدوار شدم که بعد از پدرت (قباد) صاحب سلطنت شده و بر مسند پادشاهی تکیه زنی، خوشم آمد که مزه ظلم و ستم را به تو بچشانم تا به کسی ظلم نکنی. انوشیروان، از گفته معلم خوشحال شدو تبسم کرد ,https://eitaa.com/sadeghaghaei64
کاری حکیمانه بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم «گویند اسکندر وارد شهری شد، و روی سنگ قبرها را خواند، دید همه در سن جوانی مرده اند و مرده ها بیش از سی سال نداشتند. پیرمردی را پیدا کرد و گفت: من با همه جهانگردی که داشتم، شهری مثل شهر شما ندیده ام، بگو چرا در این شهر همه جوان مرده اند؟ پیرمرد گفت: ما دروغ و تظاهر در زندگی نداریم و چون کسی که شصت سال عمر کرده، 30 سال آن را خواب بوده، پس در واقع 30 سال عمر مفید داشته است و ما نیز همان واقعیت را می نویسیم!».1 1. سید مهدی شمس الدین، جوانه های جوان، ص 482
ﻣﻨﺎﻋﺖ ﻃﺒﻊ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻋﻴﺪﻫﺎﻯ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﺑﻰ ﺣﺠﺎﺑﻰ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﺎﻡ ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺁﻗﺎ ﺳﻴﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻧﺎﻇﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪﺗﻘﻰ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﺎﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﻣﻔﺘﻀﺤﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ. ﻋﻴﺎﻝ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﻰ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻯ؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻳﻢ ﺗﻮ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﻮﭖ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﺎﻝ ﻛﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻮﻫﺮﺷﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺭﺍ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ. ﺑﻪ ﺻﺤﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻜﻤﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﮕﺪﻯ ﺑﻪ ﺿﺮﻳﺢ ﻣﻰ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺑﻠﻨﺪﻯ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪﺗﻘﻰ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﻋﻤﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ. ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺑﻪ ﻛﻤﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﻣﻰ ﻛﻮﺑﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﻴﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﻜﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ. ﮔﻮﻳﺎ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑ‌ﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﻛﻨﻴﻢ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻤﺎ ﻭ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﭼﻪ ﺗﻮﻗﻌﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﻧﻮﻛﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻜﻨﻴﺪ. (1) ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻣَﻦْ ﺍﺳْﺘَﻐْﻨﻰ ﻋَﻦِ ﺍﻟﻨﱠﱠﺎﺱِ ﺍَﻏْﻨﺎﻩُ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪُ ﺳُﺒْﺤﺎﻧَﻪُ. ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻰ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺟﻮﻳﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﻨﻰ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. (2) 1) ﻣﺠﻠﻪ ﺣﻮﺯﻩ، ﺷﻤﺎﺭﻩ 34، ﺹ 64 ﻭ 65. 2) ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ
داستان قیصر روم و عبداللّه بن حذافه بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در جنگی که میان لشکر اسلام و روم صورت گرفت عبداللّه بن حذافه که از یاران و فرماندهان دلاور پیامبرصلی الله علیه وآله بود به همراه گروهی دیگر اسیر شدند و آن‌ها را به نزد قیصر روم بردند. قیصر روم به او گفت: آئین مسیحیت را بپذیر وگرنه تو را در دیگ جوشان می‌اندازم. عبداللَّه گفت: مسیحی نمی‌شوم. قیصر دستور داد دیگی آوردند و بر آتش گذاردند و در آن روغن زیتون ریختند تا به جوش آمد آن‌گاه به یکی از مسلمانان اسیر گفت: مسیحیت را بپذیر! او که از پیشنهاد قیصر سرباز زد دستور داد وی را در آن دیگ انداختند و گوشت از استخوان‌های او جدا شد. آن‌گاه به عبداللَّه گفت: مسیحی شو وگرنه تو را هم در دیگ خواهم انداخت. او هم پیشنهاد قیصر را نپذیرفت و دستور داد وی را در دیگ اندازند. عبداللَّه در این هنگام گریه کرد. گفتند: او گریه و بی‌تابی می‌کند. قیصر گفت: او را برگردانید. وقتی او را برگرداندند گفت: من از این‌که در دیگ می‌افتم گریه نمی‌کنم بلکه به‌خاطر این می‌گریم که چرا به اندازه موهای بدنم جان ندارم که در راه خدا فدا کنم! قیصر از این سخن در شگفتی فرو رفت و علاقمند شد او را آزاد کند. سپس به عبداللَّه فرمانده رزمندگان گفت: سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم. عبداللَّه گفت: نمی‌بوسم. قیصر گفت: مسیحی شو تا دخترم را به عقد تو در آورم و حکومتم را با تو تقسیم نمایم. عبداللَّه نپذیرفت. قیصر گفت: سر مرا ببوس تا تو و هشتاد نفر از مسلمانان اسیر را آزاد کنم عبداللَّه که دید آزادی مسلمانان در کار است پیشنهاد سلطان را پذیرفت و با هشتاد نفر از مسلمانان آزاد شد.(1) امیرالمؤمنین‌علیه السلام فرمود: مَنْ سَلا عَنْ مَواهِبِ الدُّنیا عَزَّ. کسی که از بخشش‌های دنیا بگذرد عزیز می‌شود.(2) 1) اسدالغابه، ج 3 ، ص 143 . 2) غررالحکم
✳️ مبهوت شدن داوران برنامه محفل از کودک کم‌توان ذهنی که به اذن خدا حافظ کل قرآن شده است. را ببینید، 🔹 با وجود معلولیت ذهنی قرآن رو کامل حفظ کرده. 🔹 هیچکس نمیدونه چطوری قرآن رو حفظ کرده! اصلا کسی بهش قرآن یاد نداده تا اخر ببینید....
ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻭ ﺑﻬﻠﻮﻝ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺭﻭﺯﻯ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﻣﻠﺎﻗﺎﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺪﺗﻴﺴﺖ ﺁﺭﺯﻭﻯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﻠﺎﻗﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﻴﭽﻮﺟﻪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﭘﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻯ ﻛﺮﺩ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻯ ﺗﺮﺍ ﺑﻜﻨﻢ؟! ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﺴﻮﻯ ﻋﻤﺎﺭﺗﻬﺎﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﺮﻫﺎﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﻌﻠﺎ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﻙ ﺗﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻯ ﻫﺮﻭﻥ ﺭﻭﺯﻳﻜﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻭ ﻋﺪﻝ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺎﻳﺴﺘﻰ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺭﺳﻴﺪﮔﻰ ﻛﻨﺪ. ﺑﺎ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺩﻗﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﺮﻭﺯﻳﻜﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﻤﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻰ ﺍﺯ ﻫﺴﺘﻪ ﺧﺮﻣﺎ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺎﺯﻛﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺦ ﺑﺎﺭﻳﻜﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻜﻢ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻂ ﺳﻴﺎﻫﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺮ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺗﻮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺎﺷﻰ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻣﺤﺸﺮ، ﺭﻭﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻰ. ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﺘﻮ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﻧﺪ، ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺑﻰ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺘﺎﺀﺛﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺷﻚ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ. ﺍﻧﻮﺍﺭ ﻧﻌﻤﺎﻧﻴﺔ ﺹ 117
حاضر جوابی بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ﻗﺼﺺ ﺍﻟﻌﻠﻤﺎﺀ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ ﻋﺎﻟﻤﻰ ﺍﺯ ﺁﺧﻮﻧﺪﻫﺎﻯ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻭﻯ ﺭﺷﻚ ﻭ ﺣﺴﺪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻰ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺭﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮﺍﻟﺪّﻳﻦ ﻃﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ! ﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﻣّﺎ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺆ ﺍﻟﺎﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻮﻳﺪ! ﭘﺲ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﺮﺩ!!! نشریه ﻧﺼﻴﺤﺖ: ﺷﻤﺎﺭﻩ 6 13/7/1371، ﺹ 2
بهترین لباس،تقوا بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم روزی فقیری با لباس چر کین به نزد پادشاهی در آمد، پادشاه گفت: »ای بی ادب! این مقدار هم نمی‌دانستی پادشاه از آمدن او روی در هم کشید. یکی از نزد یکان که با لباس کثیف نزد سلاطین آمدن عیب است« فقیر در پاسخ گفت: »با لباس چرکین از پیش پادشاهان برگشتن، عیب دو چندان است.(۱) پادشاه را این سخن خوش آمد و او را خلعت فراوان بخشید. هدایت این حکایت تذکری است برای ما که بدانیم وقتی به حرم ائمه اطهارو مکانهای مقدس مشرف می‌شویم، اگر چه ظاهر و لباس پاک و معطر و آراسته داریم؛ اما با باطنی چر کین و آلودة به گناه، در محضرشان قدم گذاشتهایم؛ پس طوری رفتار کنیم که نتیجهاش پاک شدن باطن زشتمان باشد؛ چرا که ظاهر آراسته با باطنی زیبا، شیرینی و لطف خاصی دارد و تقوا بهترین لباس است. 1 .کشکول امامت 3/356 با اندکي تصرف ٌ۲_ سوره اعراف ۲۶ حجت سنایی
ﺧﺰﻳﻤﺔ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم (ﺧﺰﻳﻤﺔ ﺍﺑﺮﺵ) ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻋﺮﺏ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭﻡ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺻﻤﻴﻤﻰ ﻭﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﺎﺭﻯ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺶ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻭ ﻧﻈﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺮ ﻳﻚ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻭ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﺎﻟﻰ ﺯﻳﺎﺩ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻰ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﻧﺸﻮﻧﺪ. ﺻﻠﺎﺡ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭﻡ ﺟﻮﺍﺏ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻛﻪ: ﺛﺮﻭﺕ، ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺑﻰ ﻭﻓﺎﺳﺖ ﻭ ﺩﻭﺍﻡ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺑﻬﺘﺮﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ، ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻜﺎﺭﻡ ﺍﺧﻠﺎﻕ ﻭ ﺧﻮﻳﻬﺎﻯ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﻛﻨﻴﺪ، ﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﻧﻴﺎ ﺳﺒﺐ ﺩﻭﺍﻡ ﺩﻭﻟﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ ﺳﺒﺐ ﻏﻔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ. ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻣﻌﺎﺭﻑ 1/64 - ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺍﻟﺤﻜﺎﻳﺎﺕ ﺹ 270
این داستان با مردم امروز چه تناسب دارد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم شدید برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روی زمین بود، در زمان او نقل کرده اند به طوری مردم به آرامش زندگی می کردند که شخصی را برای قضاوت بین آنها تعیین کرده بود از تاریخ تعیین او تا مدت یک سال هیچکس برای رفع خصومت بدارالقضا نیامد روزی به شدید گفت من اجرت قضاوت را نمی گیرم زیرا در این یک سال حکومتی نکرده ام پادشاه گفت ترا برای این کار منصوب کرده ایم کسی مراجعه کند یا نکند. پس از یک سال دو نفر پیش قاضی آمدند یکی گفت من از این مرد زمینی خریده ام در داخل زمینش گنجی پیدا شده اینک هر چه به او می گویم گنج را تصرف کن چون زمین تنها از تو خریده ام قبول نمی کند فروشنده گفت من زمین را با هر چه در آن بوده به او فروخته ام گنج در همان مکان بوده متعلق به خریدار است قاضی پس از تجسس فهمید یکی از این دو نفر دختری دارد و دیگری پسری دختر را به ازدواج پسر در آورد و گنج را به آن دو تسلیم کرد بدین وسیله اختلاف بین آنها رفع شد روضة الصفا احوال هود علیه السلام داستانها و پندها ج 2 داستان 78
ناله مظلوم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم سلطان محمود غزنوی شبی برای استراحت در بستر رفت ، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومی دادخواهی می کند و کسی بدادش نمی رسد، به غلامی دستور داد جستجو کند اگر ستمدیده ای را مشاهده کرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصری برگشته گفت کسی نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد دانست که غلام در تکاپو کوتاهی نموده . خودش برخاسته از قصر سلطنتی بیرون شد. در کنار حرمسرای او مسجدی بود، زمزمه ناله ای از میان مسجد شنید جلو رفته دید مردی سر بر زمین نهاده می گوید خدایا محمد در بروی مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است (یا من لا تاءخذه سنة و لا نوم ). سلطان گفت چه می گوئی من در پی تو آمدم بگو چه شده ؟ آنمرد گفت یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم پیوسته به خانه من می آید و با زنم هم بستر می شود دامن ناموس مرا به بدترین وجهی آلوده می کند سلطان گفت اکنون کجا است ؟ جواب داد شاید رفته باشد. شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده ، به پاسبانان قصر سلطنتی او را معرفی کرده دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید. شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بینوا رفت ، بهر طریقی بود او را بخواب کردند مرد مظلوم به سرای سلطان رفت سلطان محمود با شمشیر شرر بار به خانه او آمد دید شخصی در بستر همسرش خوابیده دستور داد چراغ را خاموش کند آنگاه شمشیر کشیده او را کشت پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند در این هنگام با دقت نگاهی کرده بلافاصله سر به سجده نهاد. به صاحبخانه گفت هر غذائی در خانه شما پیدا می شود بیاورید که گرسنه ام عرض کرد سلطانی چون شما به نان درویش چگونه قناعت می کند هر چه هست بیاور، آنمرد تکه ای نان برای او آورده پرسید علت دستور کشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نیز در خانه مثل ما غذا خوردن شما چه علت داشت ؟ سلطان محمود گفت : همینکه از جریان تو مطلع شدم با خود اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسی جرات اینکار را ندارد مگر فرزندانم . چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدری مانع از اجرای عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است به شکرانه اینکه دامن خانواده ام از این جنایت پاک بود سجده نمودم . اما خوردن غذا اینجهت بود که چون بچنین ظلمی اطلاع پیدا کردم با خود عهد نمودم چیزی نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اکنون از ساعتی که ترا در شب گذشته دیدم چیزی نخورده ام زینه المجالس مجدی
با عدالت بر دشمن پیروز شد بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم بنا به دستور المعتضد بالله (خلیفه عباسی ) امیر احمد سامانی بر سر عمرولیث از بخارا لشکر کشید هنگامیکه از کوچه باغهای بخارا می گذشت شاخه میوه داری که از باغ بیرون آمده بود توجه او را جلب نمود خواجه نظام الملک در سیر الملوک مینویسد که امیر احمد با خود گفت اگر سپاه دادگری مرا منظور نموده دست به میوه این شاخه نزدند و آنرا نشکستند بر عمرو لیث پیروز خواهم شد چنانچه شکستند از همینجا برمیگردم . یکی از معتمدان را گماشت و به او دستور داد هر کس این شاخه را شکست او را پیش من بیاور سپاهیکه دوازده هزار سرباز و فرمانده داشت از آن کوچه گذشته و هیچکدام از بیم عدالت امیر احمد به شاخه میوه توجهی ننمودند، گماشته پیش امیر آمده توجه نکردن سپاهیان از بعرض رسانید، امیر از اسب پیاده شده سر بسجده نهاد، نتیجه اش این شد که در هنگام روبروشدن دو لشکر، عمرو لیث با اینکه هفتاد هزار سرباز داشت شکست خورد اسبش او را بمیان لشکر امیر احمد آورد و اسیر گشت . دادگری امیر احمد بطوری بود که در روزهای برفی سواره بر سر میدان می ایستاد تا اگر بینوائی را در بانان مانع از عرض و نیاز و درخواست در این روز سرد شوند، او را ببیند و تقاضایش را انجام دهد نقل از تاریخ بحیره ص 20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قیصر روم بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم در بعضى از روایات اسلامى مى خوانیم: هنگامى که فرستاده پیامبر(صلى الله علیه وآله) نامه آن حضرت را براى قیصر روم آورد، او به طور خصوصى در برابر فرستاده پیامبر(صلى الله علیه وآله) اظهار ایمان نمود، و حتى میل داشت رومیان را به آئین توحید بخواند، اما فکر کرد، قبلاً آنها را آزمایش کند همین که لشکریانش احساس کردند: او مى خواهد آئین نصرانیت را ترک گوید، قصر او را محاصره کردند او فوراً به آنها اظهار داشت: منظورم آزمایش شما بود به جاى خود برگردید، سپس به فرستاده پیامبر(صلى الله علیه وآله) گفت: من مى دانم پیامبر شما از ناحیه خدا است. و همان شخص است که ما انتظار او را داشتیم، اما، چه کنم که من مى ترسم حکومتم از دستم برود و جانم در خطر است. ـ مکاتیب الرسول ، جلد ۱، صفحه ۱۱۲ تفسیر نمونه ج11 سوره حجر آیه2
جامه سرخ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم آورده اند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت می کرد تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را از دست داد. پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد می دهد. پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم، چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم. به نقل از: جوامع الحکایات، نوشته محمد عوفی