خاطرات شهیدان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
مسئولین محترم! باور کنید در قبال این نوجوانان مسئولید...
چند روز بعد از عملیات دیدمش. هر جا میرفت یه کاغذ و خودکار باهاش بود. از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟!!! گفت: توی عملیات گوشهاش آسیب دیده ، اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه، باید براش بنویسی تا بفهمه...
منبع: کتاب امتحان نهایی ، صفحه 16
#داستان_راستان
اعتماد و توکل
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در روزگار عیسی بن مریم علیه السلام، زنی بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا می رسید، هر کاری که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول می شد.
روزی هنگام پختن نان، مؤذّن بانگ اذان داد، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد؛ چون به نماز ایستاد، شیطان در وی وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوی نان ها همه سوخته می شود» زن به دل جواب داد: اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد.
دیگر بار شیطان وسوسه کرد: پسرت در تنور افتاد و سوخته شد، زن در دل جواب داد: اگر خدای تعالی قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضای خدای تعالی راضی هستم و از نماز فارغ نمی شوم که اللّه تعالی فرزند را از آتش نگاه دارد.
شوهر زن از در خانه درآمد، زن را دید که به نماز ایستاده است. در تنور دید همه نان ها به جای خویش ناسوخته و فرزند را دید در آتش بازی همی کرد و یک تار موی وی به زیان نیامده بود و آتش بر وی بوستان گشته، به قدرت خدای عزّ و جلّ.
چون زن از نماز فارغ گشت، شوهر دست وی بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده، عجب ماند و شکر باری تعالی کرد و زن سجده شکر کرد خدای را عز و جلّ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسی علیه السلام برد و حال قصّه با وی نگفت. عیسی گفت: برو از این زن بپرس تا چه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خدای؟ چه اگر این کرامت آن مردان بودی او را وحی آمدی و جبرئیل وحی آوردی او را.
شوهر پیش زن آمد و از معاملت وی پرسید، این زن جواب داد و گفت: کار آخرت پیش داشتم و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بی طهارت ننشستم الّا در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جای رها کردم و به نماز مشغول گشتم و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد، کین و عداوت وی در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خدای خویش افکندم و قضای خدای را تعالی راضی شدم و فرمان خدای را تعظیم داشتم و بر خلق وی رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودی بدادمی و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمی، عیسی علیه السلام گفت: اگر این زن مرد بودی پیغامبر گشتی.[1]
مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله ای است که دو بار قرآن مجید بر آن شهادت داده است، یکی ابراهیم علیه السلام در زمان نمرود و دیگر موسی علیه السلام در دوران کودکی در عصر فرعون و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد، خداوند هر مشکلی را برایش سهل و هر چیزی را به فرمان او قرار خواهد داد. چنانچه فرموده اند: الْعَبُودِیةُ جُوْهَرَةٌ کنْهُهُ الرُّبُوبِیةُ
بندگی حقیقتی است که در ذات آن مالکیت بر هر چیز نهفته است.
پی نوشت
[1] منتخب رونق المجالس؛ بستان العارفين؛ تحفة المريدين: 243
منبع : عرفان اسلامى، ج1، ص: 376
امام صادق (ع):
بر تو باد به نماز! زیرا آخرین چیزی که رسول خدا (ص) به آن سفارش نمود(و انسان) را بر انجام آن تاکید نمود، نماز بود.
( بحار الانور، ج ,84 ص 236
#داستان_راستان
ناشناس آمد و ناشناس رفت
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران ، مرد میان سالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد.
گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد .آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که درگلو داشتم پرسیدم :
پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟
مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم .اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند . ما نمی دانستیم که او چه کاره است ؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد . او برای ما حمام ، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت . همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل میکرد. همه اهالی او را دوست داشتند . هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند : اوس عباس آمد .
او یاور بیچاره ها بود . تا اینکه مدتی گذشت وپیدایش نشد گویا رفته بودتهران . روزی آمدم اصفهان ، عکس هایش را روی دیوار دیدم . مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم : اودوست من است .
گفتند: پدر جان ، می دانی او چه کاره است ؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: اوتیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود.
گفتم: اوهمیشه می آمد برای ما کارگری می کرد . دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.
پرواز تا بی نهایت صفحه 266
امام علی علیه السلام:
چیزی بهتر از خوبی وجود ندارد,مگر پاداش آن
غررالحکم7487
ای کاش بدست مسئولین محترم برسد...
#داستان_راستان
برخوردِ جالبِ یک شهید با پیامِ نوروزی امام خمینی( ولایت پذیری کمک به فقرا)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحيم
سال 1359 امام خمینی تویِ پیامِ نوروزی به مردم فرمودند: عیدتون رو با جنگزدگان تقسیم کنید. رضا با شنیدنِ پیامِ امام خمینی رفت و کفشی که برا عید خریده بود رو داد به ستادِ کمک به جنگزدهها... بعد به پدرش گفت: من همین کفشهای کهنهای که دارم برام کافیه ؛ مهم اینه که حرفِ امام خمینی اجرا بشه...
قطرهای از زندگی شهید سید رضا حجازی
منبع: کتاب سیرت شهیدان ، صفحه 51
#داستان_راستان
تنها خواستهی شهید علمالهدی در زندانِ مخوفِ ساواک چه بود؟
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسینگفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین...
.
خاطره ای از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی
منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱
#داستان_راستان
واکنشِ جالبِ شهیدسعیدی در برخورد با مردِ فقیر...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یک روز که پدرم از مسجد برگشتند ، دیدم عبا روی دوششان نیست. پرسیدم: عبایتان چه شد؟ ایشان گفتند: سرِ راه مرد فقیری را دیدم که از سرما می لرزید ، من هم دیدم که قبا به تن دارم و فعلاً به عبا احتیاجی ندارم، پس نباید فرد مسلمانی از سرما بلرزد و من هم عبا داشته باشم و هم قبا ، لذا عبایم را روی دوش فقیر انداختم...
پخاطره ای از زندگی شهید آیت الله سیدمحمدرضا سعیدی
منبع: کتاب مجمع ملکوتیان ، صفحه 42
#داستان_راستان
شهدا سه سفارشِ همیشگیِ شهیدزرّین
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
بار آخر که اومد اصفهان، رفت خمسِ مالش رو داد. وقتی برگشت خوشحال بود و میگفت: های که راحت شدم...
سفارش همیشگیاش شده بود: نماز اولِ وقت، نمازِ جماعت، مسجد رفتن... بعد از شهادتش اومده بود به خوابِ همسرش و گفته بود: خوش به حال خودم که مسجد می رفتم...
خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالرسول زرّین
منبع: کتاب ستارههای آسمانی، صفحه 27
#داستان_راستان
دغدغه ی این شهید در دانشگاه تورنتوی کانادا چه بود؟
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
حسن رفته بودکانادا و توی دانشگاه تورنتو درس میخواند. اونجا تهیهی گوشتیکه ذبح شرعی شده باشه ، خیلی سخت بود. برا تهیه ی غذا محدودیت داشتند.تا اینکه یه روز گفت: یه افغانیِ شیعه پیدا کردم که در یکی از روستاهایِ اطراف تورنتو قصابی باز کرده، منم هرده پانزده روز یه بار، از دانشجوهایِ مسلمان پول جمع میکنم و میرم اون روستا ، و از ایشون برا بچه ها گوشتی می خرم که ذبح شرعی شده ...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید حسن آقاسیزاده
📚منبع: کتاب شهاب ، صفحه ۵۲
#داستان_راستان
حافظان بیت المال
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حاج حسین مجروح شیمیایی بود
کمیسیون پزشکی تصویب کرد که برای درمان بره خارج از کشور
حاجی مخفیانه با پزشک معالج خودش تماس گرفت
ازش خواست صادقانه با او در موردی بیماری اش صحبت کنه
دکتر گفت: هیچ درمانی برا بیماریش وجود نداره و اعزامش بی فایده است
حاج حسین هم بلافاصله با مسئولین مربوطه تماس گرفت و گفت:
حاضر نیستم بیت المال رو صرف کاری کنین که نتیجه نداره...
خاطره ای از زندگی شهید حاج حسین محمدیانی
راوی : عموی شهید
منبع: کتاب حافظان بیت المال ، صفحه 145
✍ شهیدی که حضرت زهرا (س) به عروسی اش آمد
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
آقا مصطفی وقتی می خواست برا عروسی اش کارتِ دعوت بنویسه، برا اهل بیت (ع) هم کارت فرستاد. یه کارتِ دعوت نوشت برا امام رضا(ع) ، مشهد. یه کارت برای امام زمان(ع)، مسجد جمکران. یه کارت هم به نیتِ دعوت کردنِ حضرت زهرا(س) نوشت و انداخت توی ضریحِ حضرت معصومه...
قبل از عروسی حضرت زهرا(س) اومدند به خواب مصطفی و بهش فرمودند: « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی. »
📌خاطره ای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانی پور
📚منبع: یادگاران ۸ (کتاب شهید ردانی پور) ، صفحه ۸۴
#داستان_راستان
مسئولین محترم! شهدا اینگونه بودند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
با آقا مهدی باکری سوار بر ماشین داشتیم می رفتیم جایی
هوا به شدت گرم بود ، اما جرأت نمی کردم کولر روشن کنم
بالاخره طاقت گرما رو نیاوردم و کولر ماشین رو روشن کردم
یهو آقا مهدی نگام کرد و گفت: الله بنده سی " بنده ی خدا "
می دونی کولر رو که روشن می کنی ، مصرف بنزین بیت المال بالا میره؟
خاموش کن! قیامت چه جوابی داریم به شهدا بدیم؟
مگه بچه ها توی سنگر زیر کولر نشستند که تو کولر روشن می کنی؟!!!
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی باکری
منبع: کتاب لاله های بی نشان
#داستان_راستان
به رنگ فاطمه سلام الله علیها...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
محمد رضا هم مداح بود و هم فرمانده
سفارش کرده بود روی سنگ قبرش بنویسند : یا زهرا سلام الله علیها
اونقدر رابطه اش با حضرت زهرا علیها سلام قوی بود که مثل مادر سادات شهید شد
خمپاره خورد به سنگرش و بچه ها رفتند بالای سرش
دیدند ترکش خورده به پهلوی چپ و بازوی راستش ...
خاطره ای از زندگی مداح شهید محمد رضا تورجی زاده
منبع: خط عاشقی 2، صفحه 36
#داستان_راستان
شهیدانن زنده اند داستان کارنامه
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
دختر شهید حجت الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری می گوید: «یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود. در زادگاه پدرم، شهر خوانسار، برای او مراسم ختم گرفته بودند. بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه می رفتم، وقتی وارد مدرسه شدم، خانم ناظم از راه رسید و کارنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد، در غیاب من همه بچه ها کارنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم.
ناظم از من خواست که حتما اولیائم آن را امضا کنند و فردا ببرم. به فکر فرورفتم چه کسی آن را برایم امضا کند، نسبت به درس و مدسه ام بسیار حساس بودم و رفتن پدر و نبود مادر در خانه مرا حساس تر کرده بود.
وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد، در خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی می کرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم.
پدر گفت: زهرا کارنامه ات را بیاور امضا کنم. گفتم آقاجون کدام کارنامه؟ گفت: همان کارنامه ای که امروز در مدرسه دادند. رفتم و کارنامه امتحانی ام را آوردم اما هرچه دنبال خودکار آبی گشتم پیدا نشد. می دانستم که پدر هیچگاه با خودکار قرمز امضا نمی کند، بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم. اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم.
صبح شد، موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم، ناگهان چشمم به کارنامه امتحانی ام افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود.
این کارنامه به رؤیت حضرت امام (ره) نیز می رسد. امام از آنها می خواهد که کارشناسی کنند ببینند این امضا، واقعا امضای شهید است؟ اداره آگاهی تهران نیز پس از بررسی اعلام می کند امضا مربوط به خود شهید «مجتبی صالحی» است اما جوهر خودکاری که امضا را زده شبیه هیچ خودکار یا خودنویسی نمی باشد.
الآن امضای این شهید موجود است. کسانی که جایگاه شهدا را قبول ندارند ببینند.
↙منبع:
تلخیص از کتاب «شهیدان زنده اند»
کتاب «شهیدان زندهاند» چاپ موسسه شهید ابراهیم هادی را حتما تهیه کنید. خاطره 40 شهیدی که بعد از شهادت برگشتند و حماسه ای خلق کردند، در آن کتاب نوشته شده است.
خداوند در قرآن می فرماید:
🔸«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُون»
🔹هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. (سوره آل عمران، آیه 169)
🔶 ما که به این آیه قرآن ایمان داریم، آیا تا حالا شهیدی را درک کرده ایم؟
اگر شهدا زنده اند پس ما باید در زندگیمان آنها را درک کرده باشیم، اگر درک نکردیم شاید ایراد کار در این است که مقام شهدا را درک نکرده ایم. نخواسته ایم که شهدا خود را به ما نشان دهند.
در گرفتاری ها با یک شهید قرار بگذارید آن موقع ببینید مشکلتان چطور حل می شود؟
#داستان_راستان
#ماه_رمضان
🌸آوای خوشی از آسمان می آید
🌸مهمانی یارِ مهربان می آید
🌸برخیز که با نسیم جان افزایی
🌸بوی خوش ماه رمضان می آید...
🌙حلول ماه مبارک رمضان، بهار قرآن، ماه عبادتهای عاشقانه، نیایشهای عارفانه و بندگی خالصانه بر مؤمنین و عاشقان مبارک...
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
در مقابلِ عظمتِ این شهید چه بابد بگوییم؟!!!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
با اینکه بچۀ قم بود و منزلشون با یگان حفاظتِ سپاه فاصلهای نداشت ،کمتر به منزل میرفت. حتی ندیدم از مرخصیهای کوتاه مدت استفاده کنه. یه روز اومد پیشم وگفت: کاری دارم ، میرم منزل و یک ساعته بر میگردم.من که با تصمیمِ غیر منتظرهاش روبرو شده بودم، با ناباوری گفتم: چه عجب! شما و منزل؟
گفت: یهکارضروریه، چارهای ندارم...
رفت و درست یه ساعت بعد برگشت. هرکاریکردم نگفت چیکار داشته. اما بعداً فهمیدم رفته بود تا در مراسم عقدِ خودش شرکت کنه...
📌خاطره ای از زندگی سردار شهید محمد بنیادی
📚منبع: کتاب شهیدستان
#داستان_راستان
✔️✔️ روزى یك اعرابى نزد #امام_حسین آمد و عرض كرد: اى فرزند رسول خداصلىاللهعلیهوآله من پرداخت دیه اى كامل را ضمانت كرده ام امّا از اداى آن ناتوانم. با خود گفتم كه از بزرگوارترین مردم، آن را تقاضا میكنم و از خاندان رسول اللَّه كسى را بزرگوارتر و بخشنده تر نیافتم.
پس امام حسین به وى فرمود: "اى برادر عرب از تو سه پرسش مىكنم اگر یكى از آنها را پاسخ گفتى ثلث آن دیه را به تو میدهم و اگر دو پرسش را جواب دادى دو ثلث آن را به تو مىپردازم و اگر هر سه پرسش را پاسخ گفتى تمام مالى را كه مىخواهى به تو مىدهم".
اعرابى عرض كرد: آیا كسى مانند تو كه اهل علم و شرف است از چون منى مىخواهد بپرسد؟
حضرت فرمود: "آرى. از جدّم رسول خدا صلىاللهعلیهوآله شنیدم كه مىفرمود.معروف به اندازه معرفت است".
اعرابى عرض كرد: آنچه مىخواهى بپرس اگر پاسخ دادم (كه هیچ) و گرنه جواب آنها را از تو فرا خواهم گرفت. و لا قوة الا باللَّه.
امام علیه السلام پرسید: "برترین اعمال چیست؟"
اعرابى گفت: ایمان به خدا.
آنحضرت براى ترغیب مردم به جود و سخاوت این اشعار را میخواند: - چون دنیا به تو بخشید تو نیز همه آن را پیش از آنكه از بین برود، بر مردم ببخش
حضرت سؤال كرد: "راه رهایى از نیستى و نابودى چیست؟"
اعراى گفت: اعتماد به خداوند.
امام حسین پرسید: "زینت دهنده انسان چیست؟"
اعرابى گفت: علم همراه با حلم.
امام پرسید: "اگر این نشد؟"
اعرابى گفت: مال همراه با مروّت.
حضرت پرسید: "اگر این نشد؟"
اعرابى گفت: "فقر همراه با صبر".
حضرت پرسید: "اگر این نشد؟"
اعرابى گفت: در این صورت صاعقهاى از آسمان بر او فرود آید و بسوزاندش كه او سزاوار آن است.
آن حضرت براى ترغیب مردم به جود و سخاوت این اشعار را میخواند: - چون دنیا به تو بخشید تو نیز همه آن را پیش از آنكه از بین برود، بر مردم ببخش.
آنگاه امام حسین علیه السلام خندید و كیسهاى كه در آن هزار دینار بود، به او داد و انگشترى خود را كه نگین آن به دویست درهم مىارزید، بدو بخشید و فرمود: "اى اعرابى این طلا را به طلبكارانت بده و انگشترى رابه مصرف خود برسان."
اعرابى تمام آنها را گرفت و گفت: "خدا داناتر است كه رسالتش را در كجا نهد."1
1 - اعیان الشیعه - سیّد محسن امین، ص40 - 29.
#داستان_راستان
بسم الله الرحمن الرحیم
داستانهایی از کتاب داستان راستان (7)
نویسنده شهید مطهری
🔴🚶قافله ای كه به حج می رفت 🚶🔴
✔️ ✔️ قافله ای از مسلمانان كه آهنگ مكه داشت، همینكه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت كرد و بعد، از مدینه به مقصد مكه به راه افتاد.
در بین راه مكه و مدینه، در یكی از منازل، اهل قافله با مردی مصادف شدند كه با آنها آشنا بود.
آن مرد 🚶در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد كه سیمای صالحین داشت و با چابكی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به كارها و حوائج اهل قافله بود. در لحظه ی اول او را شناخت. با كمال تعجب ❗️از اهل قافله پرسید: ❓
⁉️ این شخصی را كه مشغول خدمت و انجام كارهای شماست می شناسید؟
- نه، او را نمی شناسیم. این مرد در مدینه به قافله ی ما ملحق شد.
مردی صالح و متقی و پرهیزگار است.
ما از او تقاضا نكرده ایم كه برای ما كاری انجام دهد، ولی او خودش مایل است كه در كارهای دیگران شركت كند و به آنها كمك بدهد.
- معلوم است كه نمی شناسید، اگر می شناختید این طور گستاخ نبودید، هرگز حاضر نمی شدید مانند یك خادم به كارهای شما رسیدگی كند.
- ❓ مگر این شخص كیست؟ .
-❗️ این، علی بن الحسین زین العابدین ❣ است.
جمعیت، آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج18، ص:
203
✔️ آنگاه به عنوان گله گفتند:
«این چه كاری بود كه شما با ما كردید؟ ! ممكن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بكنیم و مرتكب گناهی بزرگ بشویم. » .
✔️✔️ امام: «من عمدا شما را كه مرا نمی شناختید برای همسفری انتخاب كردم،
زیرا گاهی با كسانی كه مرا می شناسند مسافرت می كنم، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می كنند، نمی گذارند كه من عهده دار كار و خدمتی بشوم، از این رو مایلم همسفرانی انتخاب كنم كه مرا نمی شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می كنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم. » [1]
🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣🌷❣
[1] . بحار ، جلد 11، چاپ كمپانی، صفحه ی 21، و در صفحه ی 27 بحار جمله هایی هست كه امام می فرماید: «اكره ان آخذ برسول اللّه ما لا اعطی مثله» . و در روایتی هست كه فرمود: «ما اكلت بقرابتی من رسول اللّه قطّ.
#داستان_راستان
عباسعلی فتاحی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود.سال شصت به شش زبان زنده ی دنیا تسلط داشت. تک فرزند خانواده هم بود.زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...
عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند:آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه ، بزرگترین اشتباهه....
بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود...
پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود.قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوقت با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره... و تخریبچی ها رفتند...
یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...
زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده ، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید...
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه... اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند....
جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت:صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده ، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین. گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه!ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ گفتند:مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...
مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...
راوی: محمد احمدیان از بچه های تفحص
#داستان_راستان
همت چاره ساز است ...شهیدان زنده اند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
یک استاد دانشگاه می گفت: شبی در خواب شهید همت را دیدم. با موتور تریل آمد به من گفت: بپر بالا.
از کوچه ها و خیابان ها که گذشتیم، به در یک خانه رسیدیم. و بعد از خواب پریدم ...
به اطرافیان گفتم به نظر شما تفسیر این خواب چیست؟ گفتند: آدرس خانه را بلدی؟ گفتم: بله. گفتند معلوم است، حاج ابراهیم گفته آنجا بروی.
خودم را به در آن خانه رساندم. در زدم. پسر جوانی دم در آمد. گفتم: شما با حاج ابراهیم همت کاری داشتی؟ یک دفعه رنگش عوض شد و شروع به گریه کرد.
رفتیم داخل و گفت: چند وقت هست می خواهم خودکشی کنم. داشتم تو خیابون راه می رفتم و فکر می کردم، که یک دفعه چشمم افتاد به تابلو اتوبان شهید همت.
گفتم: می گن شماها زنده اید، اگر درسته یک نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه. الآن هم شما اومدید اینجا و می گید از طرف شهید همت اومدید.
کتاب «شهیدان زندهاند» چاپ موسسه شهید ابراهیم هادی را حتما تهیه کنید. خاطره 40 شهیدی که بعد از شهادت برگشتند و حماسه ای خلق کردند، در آن کتاب نوشته شده است
#داستان_راستان
خاطره ای از شهید عباس بابایی. ✍ لطفا این خاطره را به دست مسئولین برسانید...
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
مدرسهای که تدریس میکردم نزدیک حرمِ حضرت عبدالعظیم بود. فشار زیادی رو تحمل می کردم. باید اولِ صبح بچهها رو آماده میکردم.
حسین و محمد رو میذاشتم مهدکودک و سلمان رو با خودم می بردم مدرسه. از خونه تا محلِکار هم 20 کیلومتر می رفتم و 20 کیلومتر مییومدم. گفتم: عباس! تو رو خدا حداقل کاری کن تا مسیرم یه کم کمتر بشه. عباس با اینکه میتونست ، اینکار رو نکرد وگفت: اونایی که پارتی ندارن پس چیکار کنن؟ ما هم مثل بقیه... ما هم باید مثلِ مردم این سختی ها رو تحمل کنیم...
📌خاطره ای از زندگی خلبان شهید عباس بابایی
📚 منبع: سالنامه یاران ناب 1389 « به روایت همسر شهید
#داستان_راستان
🔴 کیفر بد اخلاقی
هنگامی که پیامبر صلی الله علیه و آله ومردم از خاکسپاری #سعد_بن_معاذ بازگشتندپرسیدند:ای رسول خدا با سعد کاری کردی که با هیچکس دیگری نکردی جنازه اش را بدون ردا و کفش مشایعت کردی؟فرمود:فرشتگان بدون کفش و ردا در تشیع او حاضر شدندومن به آنان تاسی کردم .گفتند:یکبارسمت راست تابوت و بار دیگر سمت چپ آن را گرفتی!
فرمود: دستم در دست جبرئیل بود و هر جا را که او میگرفت میگرفتم.
گفتند: به غسل او فرمان دادی و خودت بر جنازه اش نماز گزاردی و خودت به خاکش سپردی؛ آنگاه فرمود همانا عذاب قبری بر سعد اصابت کرد؟
فرمود: آری، رفتار او سعد با خانواده اش تند بود. 1
در مذمت سختگیری بر خانواده از رسول خدا به روایت شده است که فرمود: بدترین مردم مرد سختگیر بر خانواده است. 2
شخصی پرسید: ای رسول خدا! مراد از سختگیری بر خانواده چیست؟ فرمود: مرد هرگاه وارد خانه شد همسرش بترسد و فرزندش بهراسد و بگریزد و هرگاه از خانه بیرون رفت همسرش بخندد. 3
1.علل الشرایع، ص۳۱۰
2.الجامع الصغیر، ج2، ص77
3.مجمع الزوائد، ج8، ص ه٢
#داستان_راستان