کودک خردسال و موعظه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
موقعی که خلافت به عمربن عبدالعزیز منتقل شد، هیأت هایی از اطراف کشور برای عرض تبریک و تهنیت به دربار وی آمدند که از آن جمله هیأتی از حجاز بود. کودک خردسالی در آن هیأت بود که در مجلس خلیفه به پا خاست تا سخن بگوید.
خلیفه گفت: آن کس که سنش بیشتر است، حرف بزند.
کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! اگر میزان شایستگی، سن بیشتر باشد، در مجلس شما کسانی هستند که برای خلافت شایسته ترند.
عمر بن عبدالعزیز از سخن طفل به عجب آمد، او را تأیید کرد و اجازه داد حرف بزند.
کودک گفت: از شهر دوری به اینجا آمده ایم. آمدن ما نه برای طمع است نه به علت ترس! طمع نداریم برای آن که از عدل تو برخورداریم و در منازل خویش با اطمینان و امنیت زندگی می کنیم. ترس ندایم زیرا خویشتن را از ستم تو در امان می دانیم. آمدن ما در این جا فقط به منظور شکرگزاری و قدردانی است.
عمربن عبدالعزیز به کودک گفت: مرا موعظه کن!
کودک گفت: ای خلیفه مسلمین! بعضی از مردم از حلم خداوند و همچنین از تمجید مردم دچار غرور شدند. مواظب باش این دو عامل در شما ایجاد غرور ننماید و در زمامداری گرفتار لغزش نشوی.
عمر بن عبدالعزیز از گفتار کودک بسیار مسرور شد و از سن او سوال کرد. گفتند: دوازده ساله است
المستطرف، ج 1، ص 46؛ کودک از نظر وراثت و تربیت، ج 2، ص 279.
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
دانستم ظلم مکافات دارد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
در بعضی از کتب تواریخ می نویسند: روزی از انوشیروان پرسیدند عدالت را از کجا آموختی؟ گفت: از آنجا که روزی در بیابان دیدم پیاده ای با چوب پای سگی را شکست، سواری پیدا شد، اسب لگدی زد به پای پیاده، و پای او را شکست، سوار چند قدم که رفت، پای اسبش در سوراخی رفت و شکست دانستم ظلم مکافات دارد.
به خصوص ظلم درباره یتیمان و خوردن مال آنها در دنیا و هم در آخرت عقوبت دارد، عقوبت دنیوی آن که خوردن مال یتیم بنص صریح قرآن و اخبار اهل بیت (علیهم السلام) سبب می شود که دیگری مال یتیم او را بخورد چنانچه خدا می فرماید:
در سوره نساء و لیخش الذین لو ترکوا من خلفهم ذریته ضعافا خافوا علیهم یعنی باید بترسند کسانی که بعد از خود فرزندان ضعیف کوچک می گذارند و می ترسند که دیگران هم مال یتیم آنها را بخورند
ثمرات الحیات، ج 1 ص 511
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
کنترل نفس
یکی از فضلا می گوید: در یکی از روزهای رمضان از مرحوم حاج شیخ عباس قمی خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد نماز جماعت برپا کند و امامت آن را بپذیرد. اصرار و خواهش ما را پذیرفت و نماز ظهر و عصر در یکی از شبستان های آن جا اقامه شد. هر روز جمعیت نمازگزارا ن فزونی می یافت. هنوز به ده روز نرسیده بود که مردم اطلاع یافتند و جمعیت فوق العاده زیاد شد.
یک روز پس از اتمام نماز ظهر آیت اللّه حاج شیخ عباس قمی به من که نزدیک ایشان بودم، گفتند: من امروز نمی توانم نماز عصر بخوانم. از مسجد رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند. چون خدمت ایشان رسیدم و از علت ترک نماز جماعت پرسیدم، گفتند: حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صدای اقتداکنندگان که پشت سر من هستند و می گفتند: یا الله یا الله، از محلی دور به گوش می رسید و این صداها مرا متوجه کرد که جمعیت زیادی برای نماز آمده است و این، مرا شادمان کرد و خوشم آمد. بنابراین من برای امامت نمازجما عت شایسته نیستم و اهلیّت ندارم.
نقل از: حسین دیلمی، هزار و یک نکته درباره نماز
عاقبت تملّق
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حدیث
امام على عليه السلام :
إيّاكَ و المَلَقَ ؛
فإنّ المَلَقَ لَيس من خَلائقِ الإيمانِ
از چاپلوسى بپرهيز ؛
كه چاپلوسى از خصلت هاى ايمان نيست .
(غرر الحكم : ۲۶۹۶ )
داستانک
کریم خان زند پس از آن که به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش به عنوان سر سلسله زندیه در سراسر ایران پیچید. روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریم خان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباس های فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد. با دیدن قدرت و منزلت برادرزاده اش بادی به غبغب انداخت و گفت: کریم خان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود و حضرت علی (ع) جامی از آب کوثر به او می داد.
کریم خان اخم هایش را در هم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونت آمیز را جویا شدند. کریم خان گفت: من پدر خود را می شناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی (ع) باشد. این مرد می خواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی به صورت عادت در آید، پادشاه دچار غرور و بدبینی می شود و کار رعیت هرگز به سامان نمی رسد.
به نقل از: کیهان نیا، راز موفقیت در بازار کار، صفحه 239
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
افضلیت کسب علم
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
وقتی اسکندر جهت فتح ممالک قطع مسالک می کرد در اقصای مغرب به شهری رسید که در آب و هوا و نعمت و صفا نظیر آن را ندیده بود فرمان داد تا در آن حوالی سراپرده بر پا نمایند .
ناگاه به قبرستانی رسیدند دید بر قبر یکی نوشته شده او یکسال عمر کرده و بر دیگری نوشته سه سال و بر دیگری پنج سال و خلاصه هیچ یک را عمر از پانزده سال و بیست سال بیش نبود در حیرتشد که چگونه در چنین آب و هوای خوب عمر اندک باشد.
فرستاد جمعی از اعیان شهر را حاضر کردند و همه را معمّر و کهن سال یافت.
از معمای عمر کم قبرها پرسید.
گفتند: اموات ما نیز مانندما عمر زیاد کرده اند ولی روش ما این است که از ایام زندگی خود آن چه برای تحصیل علم و دانش و تکمیل نفس گذراندیم از عمر خود شماریم و بقیه را باطل و بیهوده دانیم پس هر که از مادرگذرد آن مقدار زمان را حساب کنند و بر روی قبر او نویسند که با علم و دانش بوده است .
اسکندر را این سخن و عادت بسیار پسندیده آمد وآنها را تحسین کرد .
منبع: داستان هایی از فضیلت علم، ص16
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
دوری از دربار
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از افتخارات عالم جلیل القدر، میرزای قمی این است که همچون سایر علمای متعهّد و راستین شیعه از نزدیک شدن و پیوستن به سلطان ستمگر زمان دوری می گزید و هرچند سلطان نسبت به او کمال ارادت و اخلاص را ابراز می داشت او به وی بی اعتناتر می شد و بیشتر از او فاصله می گرفت. پادشاه مقتدر قاجاری برای زیارت و دیدار او از پایتخت به قم می آمد، ولی او از رفتن به طرف دربار و برقرار کردن رابطه و پیوند با دستگاه سلطنتی بشدّت امتناع می ورزید. زیرا این کار را برای دین و آخرت خویش بسیار خطرناک می دانست. به همین دلیل هنگامی که در یکی از جلسات ملاقات، فتحعلی شاه از آن بزرگوار درخواست کرد که اجازه دهد تا دختر خویش را به ازدواج پسر میرزا درآورد و بدین وسیله رابطه خانوادگی بین میرزا و خانواده سلطنت برقرار گردد، میرزا از این پیشنهاد سخت ناراحت و نگران شد و از قبول آن خودداری ورزید گرچه آن جلسه بدون نتیجه پایان پذیرفت. امّا چون برای میرزا این احتمال وجود داشت که با اصرار و پافشاری شاه مجبور گردد و از روی ناچاری به این وصلت و ازدواج تن دردهد و دست به دعا برداشت و گفت: خدایا اگر بناست که شاهزاده به همسری پسر من درآید، مرگ جوانم را برسان.
لازم به تذکر است که میرزا همین یک پسر را هم داشت. ولی در عین حال تن دادن به این وصلت، و قبول این پیشنهاد، چنان برای او ناگوار بود، که همچون یوسف صدیق به هنگامی که در مقابل وسوسه های زنان مصر که او را به تسلیم شدن در مقابل تقاضا و خواسته همسر عزیز مصر دعوت می کردند قرار گرفت فرمود: ربّ السّجن احبّ الی ممّا یدعونی الیه. به زبان حال گفت: خدایا مرگ یگانه پسر جوانم با همه سختیهایش برای من از تن دادن به این ازدواج محبوب تر است.
طولی نکشید که فرزند جوانش در آب غرق شد و در اثر این سانحه از دنیا رفت. از این جریان استفاده می شود که آن بزرگوار آن چنان در پیشگاه خدا قرب و منزلت داشت که مستجاب الدعوة گردیده بود.[1]
پی نوشت
[1] ميرزاى قمى، ص 75
منبع : پیکار با منکر در سیره ابرار، ج 1، ص:46
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
روح ناآرام (نماز)
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد. مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست. همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست. پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص268
حکایتی عجیب از دنیا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از حضرت صادق علیه السلام روایت است که:
روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند.
حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟
گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1]
پی نوشت
[1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3
منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
نجات دلقک فرعون از عذاب
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
خداوند به یکی از پیامبران خویش وحی نمود که به مؤمنین بگو:
«لا تلبسوا لباس اعدائی و لا تطمعوا مطاعم اعدائی و لا تسکلوا مسالک اعدائی فتکونوا اعدائی کماهم اعدائی»؛
لباس دشمنان مرا نپوشید، غذا های دشمنان مرا نخورید و روش های دشمنان مرا پیروی نکنید که اگر چنین کنید شما هم دشمنان من خواهید بود همچنان که آنان دشمنان من هستند.
تاثیر لباس در شخصیت انسان بسیار واضح است. تاثیر لباس اینقدر زیاد است که حضرت علی علیه السلام در نهج البلاغه در خطبه متقین، که صد و ده صفت مومنین را بیان می کند، می فرمایند دومین صفت، لباس آنهاست.
«فَالْمُتَّقُونَ … وَ مَلْبَسُهُمُ الاْقْتِصادُ»
لباس مستقیما روی شخصیت انسان تاثیر می گذارد.
شما اگر لباسی را بپوشید که برای یک انسان خوب، عالی و بزرگوار است تاثیر خودش را می گذارد.
همچنین اگر کسی لباسی بپوشد که برای فلان خواننده بدکاره آمریکایی است، بداند که رویش تاثیر می گذارد.
اندازه لباس هم تاثیرگذار است.
«من تشبه بقوم فهو منهم»؛ هر کس به قومی شباهت پیدا کند از آن قوم است.
چه دلش پاک باشد چه نباشد، کم کم به آن سمت گرایش پیدا می کند.
داستانک:
فرعون دلقکى داشت که از کارها و سخنان او لذت مى برد و مى خندید. روزى به در قصر فرعون آمد تا داخل شود، مردى را دید که لباسهاى ژنده بر تن ، عبایى کهنه بر دوش و عصایى بر دست دارد.
پرسید: تو کیستى ؟ گفت : من پیامبر خدا موسایم که از طرف خداوند براى دعوت فرعون به توحید آمده ام . دلقک از همانجا بازگشت ، لباسى شبیه لباس موسى پوشیده و عصایى هم به دست گرفت ، نزد فرعون آمد. از باب مسخره و استهزاء تقلید سخن گفتن حضرت موسى علیه السلام کرد.
آن جناب از کار او بسیار خشمگین شد. هنگامى که زمان کیفر فرعون و غرق شدن او رسید و خداوند او را بالشکرش در رود نیل غرق ساخت ، آن مرد تقلیدگر را نجات داد. موسى عرض کرد:
پروردگارا! چه شد که این مرد را غرق نکردى ، با این که مرا اذیت کرد؟ خطاب رسید: اى موسى ! من عذاب نمى کنم کسى را که به دوستانم شبیه شود، اگر چه بر خلاف آنها باشد.
انوار نعمانیه ، ص ۳۵۴٫
اگر زندگی ما شبیه اولیای خدا باشد چه می شود؟
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
حکایتی عجیب از دنیا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از حضرت صادق علیه السلام روایت است که:
روزی حضرت داود علیه السلام از منزل خود بیرون رفت و زبور می خواند و چنان بود که هرگاه آن حضرت زبور می خواند از حسن صوت او جمیع وحوش و طیور و جبال و صخور حاضر می شدند و گوش می کردند و هم چنان می رفت تا به دامنه کوهی رسید که به بالای آن کوه پیغمبری بود حزقیل نام و در آن جا به عبادت مشغول بود.
چون آن پیغمبر صدای مرغان و وحوش و حرکت کوه ها و سنگ ها دید و شنید، دانست که داود است که زبور می خواند.
حضرت داود به او گفت: ای حزقیل! اجازه می دهی که بیایم پیش تو؟ عابد گفت: نه، حضرت داود به گریه افتاد، از جانب حضرت باری به او وحی رسید: داود را اجازه ده، پس حزقیل دست داود را گرفت و پیش خود کشید.
حضرت داود از او پرسید: هرگز قصد خطیئه و گناهی کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز عجب کرده ای؟ گفت: نه، گفت: هرگز تو را میل به دنیا و لذات دنیا به هم می رسد؟
گفت: به هم می رسد، گفت: چه می کنی که این را از خود سلب می کنی و این خواهش را از خود سرد می نمایی؟ گفت: هرگاه مرا این خواهش می شود، داخل این غار می شوم که می بینی و به آنچه در آنجاست نظر می کنم، این میل از من برطرف می شود.
حضرت داود به رفاقت او داخل آن غار شد، دید که یک تختی در آنجا گذاشته است و در روی آن تخت، کلّه آدمی و پاره ای استخوان های نرم شده گذاشته و در پهلوی او لوحی دید از فولاد و در آنجا نقش است که من فلان پادشاهم که هزار سال پادشاهی کردم و هزار شهر بنا کردم و از چندین باکره ازاله بکارت کردم و آخر عمر من این است که می بینی که خاک فراش من است و سنگ بالش من و کرمها و مارها همسایه منند، پس هر که زیارت من می کند، باید فریفته دنیا نشود، گول او نخورد!![1]
پی نوشت
[1] الأمالى، صدوق: 99، المجلس الحادى و العشرون، حديث 8؛ كمال الدين: 2/ 524، باب 46، حديث 6؛ بحار الأنوار: 14/ 25، باب 2، حديث3
منبع : عرفان اسلامی: 8/ 226
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
امام صادق (ع): عشق به دنیا ریشه هر گناه است
خصال صدوق، ص 20
داستان شاپور پادشاه و دختر اساطرون
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
یکی از سلاطین به نام «اساطرون» در شهری کنار فرات سلطنت می کرد. شاپور در فکر تسخیر شهر اساطرون افتاد، سپاهی مجهز حرکت داد و گرداگرد شهر را گرفت، ولی بواسطه استحکام حصار، شاپور از فتح آن مایوس گردید و پیوسته در قسمت خارجی شهر راه می رفت تا شاید چاره ای برای اینکار پیدا کند.
روزی دختر اساطرون بالای حصار شهر آمده لشکر دشمن را تماشا می کرد ناگاه چشمش بقامت مردانه شاپور افتاد، با همین یک نگاه فریفته او شد، نهانی نامه ای نوشت اگر مرا به ازدواج خود در آوری وسیله تسخیر شهر را فراهم می کند. شاپور نیز تقاضا دختر را پذیرفت دختر با تدبر شبانه وسائل ورود لشگریان را فراهم نمود، شاپور با سپاه خویش وارد شهر شد آنجا را فتح کرد و اساطرون را کشت، دستور داد سرش را بر نیزه ای نهاد به مردم جهت عبرت نشان دهند.
مردم وقتی که چنین صحنه را مشاهده کردن از شاپور اطاعت کردند، شهریار ایران به پیمان خود وفا نمود، با دختر ازدواج کرد مدتی با هم زندگی کردند، شب چشم شاپور بر پشت دختر افتاد که بر اثر خراشیدگی خون آلود شده بود، پرسید این زخم از چیست؟ گفت شب گذشته در محل استراحت من(برگ مرده ای) بوده که بر اثر تماس بدنم به آن برگ خراش برداشته است.
شاپور گفت پدرت تو را چه اندازه به ناز و نعمت پرورده که پوستی با این لطیفی پیدا کردی؟
او در جواب گفت پدرم با بهترین وسائل استراحت پرورش می داد، غذایم را مغز سر گوسفند زرده تخم مرغ و عسل قرار داده بود! شاپور از شنیدن این حرف متعجب شد سر به زیر انداخت و مدتی در تفکر و اندیشه بود، پس از مدتی سربرداشت و گفت تو با پدری چنین مهربان این طور بی وفائی کردی آیا با من پایداری خواهی کرد؟
امر کرد گیسوان او را بر دم اسبی بسته در میان خارستانی کشیدند تا هلاک شد
پیر پیمان کش ما که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
پند تایخ، ج2، به نقل از داستان زنان، ص188
ذوالقرنین
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ذوالقرنين كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن نام برده است:
قالوا يا ذاالقرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون فى الارض(1)
شيخ صدوق داستانى جالبى را حكايت مىكند كه ذوالقرنين با لشگر فراوانى از بيابان عبور مىكرد مردى را ديد مشغول نماز است و به عظمت ذوالقرنين توجهى نكرد ذوالقرنين از بزرگى روح او تعجب كرد پس از تمام شدن نمازش به او گفت: چگونه با ديدن بزرگى دستگاه من نترسيدى و به حال تو تغيير پيدا نشد.
عرضه داشت: با كسى مشغول مناجات بودم كه قدرت و لشگرش بينهايت است ترسيدم از او منصرف شوم و به تو متوجه گردم از عنايتش محروم گردم و ديگر دعايم را اجابت ننمايد.
ذوالقرنين فرمود: اگر همراه من بيايى تمام خواستههايت را اجابت مىكنم پير مرد گفت: من حاضرم همه جا با تو باشم به شرط آن كه چهار چيز براى من ضمانت كنى:
اول: سلامتى كه دارم هيچ وقت مريض نشوم.
دوم: نعمتى كه دارم هميشه باشد زوال نداشته باشد.
سوم: قدرتى كه دارم پيرى در او ديده نشود.
چهارم: حياتى كه دارم مرگ نداشته باشد.
مرد گفت: پس من از كسى كه تمام امور در تحت قدرت او است دست بر نمىدارم و به شخص مثل خودم عاجز و محتاج است تكيه نمايم.
ذوالقرنين گفت: كدام مخلوق بر اينها توانا است
پير مرد گفت: پس من همراه آنم كه توانا است يعنى پيروى خدا مىروم(2).
ايمان هر چه قوى باشد بخدا نزديكتر مىشود گناه از ضعف ايمان است انسانى هست براى هزار تومان يك دروغ مىگويد انسان ديگرى است براى ده هزار تومان يك دروغ مىگويد...
اما شخصى هم پيدا مى شود يك ميليون هم بدهيد بلكه ميليونها نفع داشته باشد خلاف نمىگويد و مخالف امر خدا انجام نمىدهد يعنى: امر خدا را مهمتر از همه چيز مىداند مثل: ابوذر (رضى الله عنه) كه درباره آن گفته شده آسمان سايه نيفكند و زمين سنگينى را برنداشته از ابوذر راستگوتر اين عمل نيست مگر ايمان در حد اعلاء نسبت بخداوند تبارك و تعالى. .
1- سوره 18 آيه 94
2- آمالى شيخ صدوق ص 170
آیه های آتش افزا
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند.
روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند.
گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد.
گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟
بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید.**
ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55.***
شریک جرم ظالم شدن فقط با یک جمله!
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جناب شيخ رجبعلی خیاط، دوستان و شاگردان خود را از همكاری با دولت حاكم ( پهلوی) و به خصوص از تعريف و تمجيد آنان بر حذر میداشت.
يكی از شاگردان شيخ از وی نقل كردهاست كه فرمود: روح يكی از مقدسين را در برزخ ديدم محاكمه ميكنند و همه كارهای ناشايسته سلطان زمان او را در نامه عملش ثبت كرده و به او نسبت میدهند.
شخص مذكور گفت: من اين همه جنايت نكردهام!!!✳️به او گفته شد: مگر در مقام تعريف از او نگفتی: عجب امنيتی به كشور دادهاست؟
گفت: چرا!
به او گفته شد: بنابر اين تو راضی به فعل او بودی، او برای حفظ سلطنت خود به اين جنايات دست زد. »
در نهجالبلاغه آمده است كه امام علی(علیه السلام) فرمود:
هركه به كردار عدهای راضی باشد، مانند كسی است كه همراه آنان، آن كار را انجام داده باشد و هر كس به كردار باطلی دست زند او را دو گناه باشد؛
گناه انجام آن و گناه راضی بودن به آن..
📕کیمیای محبت
مژده یزدگرد به ظهورمنجی
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
ابن عيّاش در كتاب «مقتضب الاثر»از «نوشجان بن بود مردان» نقل كرده كه
چون ايرانيان در جنگ «قادسيه» شكست خوردند، و يزدگرد از كشته شدن «رستم فرّخزاد» سردار لشكرش و عدالت عرب مطلع گشت و دانست كه پنجاه هزار تن از سپاهش در نبرد با مسلمين كشته شده اند.
در حالى كه با كسانش عزم فرار داشت در ايوان كاخ خود ايستاد و گفت:
هان اى ايوان! درود من بر تو باد! آگاه باش! هم اكنون از تو روى بر ميتابم تا وقتى كه من يا مردى از فرزندان من كه هنوز زمان وى نزديك نشده و موقع آمدن او فرا نرسيده است، برگرديم.
سليمان ديلمى ميگويد: خدمت امام جعفر صادق عليه السّلام رسيدم و عرض كردم:قربانت گردم مقصود يزدگرد از «يا مردى از فرزندان من» چيست؟
حضرت فرمود:
او مهدى صاحب الزمان است كه بفرمان خدا قيام خواهد كرد. و او ششمين فرزند من و اولاد دخترى يزدگرد است. او از فرزندان يزدگرد است و يزدگرد نيز پدر وى ميباشد. « ميدانيم كه شاه زنان دختر يزدگرد معروف به« شهربانو» مادر امام زين العابدين( ع) است».
منبع: مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)، محمد باقر مجلسی، علی دوانی ،تهران: 1378 ،صص397-398
حضرت مهدی سلام الله علیه :
فإنّا یُحیطُ عِلمُنا بِأنبائِکُم وَ لا یَغرُبُ عَنَا شَیءُ مِن أخبارکُم
علم ما به شما احاطه دارد و چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست
تهذیب الاحکام (تحقیق خراسان) مقدمه ج1 ، ص 38 - بحار الانوار(ط-بیروت) ج53 ، ص175
عذر سلطان مقتدر
سلطان ملک شاه سلجوقی، بر فقیهی گوشه نشین و عارفی عزلت گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر برنداشت و به ملک شاه تواضع نکرد بدانسان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری ام که فلان گردن کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشتم که تو اسیر چنگال بی رحم او هستی. شاه با حیرت پرسید: او کیست؟ حکیم به نرمی پاسخ داد: آن نفس است؛ من نفس اماره خود را کشته ام ولی تو هنوز اسیر نفس اماره خودی. اگر اسیر او نبودی، از من نمی خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. ملک شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست
مجله معارف شماره 64
#داستان_راستان,https://eitaa.com/sadeghaghaei64
معلم انوشیروان
انوشیروان در دوران طفولیت خود معلمی کاردان و دور اندیش داشت.
روزی معلم، انوشیروان را بی جهت مورد سرزنش قرار داد و محکم او را زد به طوری که فریادش بلند شد .
انوشیروان کینه معلم را بدل گرفت، هنگامی که بر مسند پادشاهی نشست ، دستور داد معلم را نزد وی حاضر کنند.
انوشیروا- چه جیز باعث شد که در ان روز بی جهت مرا کتک زدی؟ (ماحملک علی ضربی یوم کذا ظلما)
معلم، دیدم به تحصیل و دانش علاقه وافری نشان میدهی و امیدوار شدم که بعد از پدرت (قباد) صاحب سلطنت شده و بر مسند پادشاهی تکیه زنی، خوشم آمد که مزه ظلم و ستم را به تو بچشانم تا به کسی ظلم نکنی.
انوشیروان، از گفته معلم خوشحال شدو تبسم کرد
#داستان_راستان,https://eitaa.com/sadeghaghaei64
کاری حکیمانه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
«گویند اسکندر وارد شهری شد، و روی سنگ قبرها را خواند، دید همه در سن جوانی مرده اند و مرده ها بیش از سی سال نداشتند.
پیرمردی را پیدا کرد و گفت: من با همه جهانگردی که داشتم، شهری مثل شهر شما ندیده ام، بگو چرا در این شهر همه جوان مرده اند؟
پیرمرد گفت: ما دروغ و تظاهر در زندگی نداریم و چون کسی که شصت سال عمر کرده، 30 سال آن را خواب بوده، پس در واقع 30 سال عمر مفید داشته است و ما نیز همان واقعیت را می نویسیم!».1
1. سید مهدی شمس الدین، جوانه های جوان، ص 482
ﻣﻨﺎﻋﺖ ﻃﺒﻊ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻋﻴﺪﻫﺎﻯ ﻧﻮﺭﻭﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺭﺿﺎ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﺑﻰ ﺣﺠﺎﺑﻰ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﺎﻡ ﺻﺤﻦ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺁﻗﺎ ﺳﻴﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻧﺎﻇﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪﺗﻘﻰ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺑﺎﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﻣﻔﺘﻀﺤﻰ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ.
ﻋﻴﺎﻝ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﺎ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﺱ ﺗﻠﻔﻨﻰ ﻣﻰ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﭼﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻯ؟ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺣﺮﻳﻢ ﺗﻮ ﺗﻮﻫﻴﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﻮﭖ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﻢ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ، ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﻴﺎﻝ ﻛﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﻣﺴﺠﺪ ﮔﻮﻫﺮﺷﺎﺩ ﻣﺸﻬﺪ ﺭﺍ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻛﻨﺪ. ﺑﻪ ﺻﺤﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﻋﻠﻴﻬﺎ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﺁﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻜﻤﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻟﮕﺪﻯ ﺑﻪ ﺿﺮﻳﺢ ﻣﻰ ﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺑﻠﻨﺪﻯ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻴﺦ ﻣﺤﻤّﺪﺗﻘﻰ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﻋﻤﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺟﻨﺎﺏ ﺷﻴﺦ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ.
ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺑﻪ ﻛﻤﺮ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﻣﻰ ﻛﻮﺑﺪ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﻯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺗﺒﻌﻴﺪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﺒﺪﺍﻟﻌﻈﻴﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻋﻴﺎﺩﺕ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﻧﻬﻰ ﺍﺯ ﻣﻨﻜﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ. ﮔﻮﻳﺎ ﺑﻌﻀﻰ ﺍﺯ ﺳﺮﺍﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺣﺮﻑﻫﺎ ﺑﺮﺩﺍﺭﻳﺪ ﺗﺎ ﻣﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻤﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﺁﺯﺍﺩﻯ ﻛﻨﻴﻢ.
ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺑﺎﻓﻘﻰ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺷﻤﺎ ﻭ ﺭﺿﺎﺧﺎﻥ ﻫﻴﭻ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻴﭻ ﭼﻪ ﺗﻮﻗﻌﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﻣﻦ ﻧﻮﻛﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻯ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻜﻨﻴﺪ. (1)
ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣَﻦْ ﺍﺳْﺘَﻐْﻨﻰ ﻋَﻦِ ﺍﻟﻨﱠﱠﺎﺱِ ﺍَﻏْﻨﺎﻩُ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪُ ﺳُﺒْﺤﺎﻧَﻪُ.
ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻰ ﻧﻴﺎﺯﻯ ﺟﻮﻳﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﻨﻰ ﻣﻰ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. (2)
1) ﻣﺠﻠﻪ ﺣﻮﺯﻩ، ﺷﻤﺎﺭﻩ 34، ﺹ 64 ﻭ 65.
2) ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ
داستان قیصر روم و عبداللّه بن حذافه
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
در جنگی که میان لشکر اسلام و روم صورت گرفت عبداللّه بن حذافه که از یاران و فرماندهان دلاور پیامبرصلی الله علیه وآله بود به همراه گروهی دیگر اسیر شدند و آنها را به نزد قیصر روم بردند.
قیصر روم به او گفت: آئین مسیحیت را بپذیر وگرنه تو را در دیگ جوشان میاندازم.
عبداللَّه گفت: مسیحی نمیشوم.
قیصر دستور داد دیگی آوردند و بر آتش گذاردند و در آن روغن زیتون ریختند تا به جوش آمد آنگاه به یکی از مسلمانان اسیر گفت: مسیحیت را بپذیر! او که از پیشنهاد قیصر سرباز زد دستور داد وی را در آن دیگ انداختند و گوشت از استخوانهای او جدا شد.
آنگاه به عبداللَّه گفت: مسیحی شو وگرنه تو را هم در دیگ
خواهم انداخت. او هم پیشنهاد قیصر را نپذیرفت و دستور داد وی را در دیگ اندازند. عبداللَّه در این هنگام گریه کرد. گفتند: او گریه و بیتابی میکند. قیصر گفت: او را برگردانید. وقتی او را برگرداندند گفت: من از اینکه در دیگ میافتم گریه نمیکنم بلکه بهخاطر این میگریم که چرا به اندازه موهای بدنم جان ندارم که در راه خدا فدا کنم!
قیصر از این سخن در شگفتی فرو رفت و علاقمند شد او را آزاد کند. سپس به عبداللَّه فرمانده رزمندگان گفت: سر مرا ببوس تا تو را آزاد کنم.
عبداللَّه گفت: نمیبوسم.
قیصر گفت: مسیحی شو تا دخترم را به عقد تو در آورم و حکومتم را با تو تقسیم نمایم.
عبداللَّه نپذیرفت.
قیصر گفت: سر مرا ببوس تا تو و هشتاد نفر از مسلمانان اسیر را آزاد کنم عبداللَّه که دید آزادی مسلمانان در کار است پیشنهاد سلطان را پذیرفت و با هشتاد نفر از مسلمانان آزاد شد.(1)
امیرالمؤمنینعلیه السلام فرمود:
مَنْ سَلا عَنْ مَواهِبِ الدُّنیا عَزَّ.
کسی که از بخششهای دنیا بگذرد عزیز میشود.(2)
1) اسدالغابه، ج 3 ، ص 143 .
2) غررالحکم
✳️ مبهوت شدن داوران برنامه محفل از کودک کمتوان ذهنی که به اذن خدا حافظ کل قرآن شده است. را ببینید،
🔹 با وجود معلولیت ذهنی قرآن رو کامل حفظ کرده.
🔹 هیچکس نمیدونه چطوری قرآن رو حفظ کرده! اصلا کسی بهش قرآن یاد نداده
تا اخر ببینید....
ﻫﺎﺭﻭﻥ ﻭ ﺑﻬﻠﻮﻝ
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺭﻭﺯﻯ ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺭﺍ ﻣﻠﺎﻗﺎﺕ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﺪﺗﻴﺴﺖ ﺁﺭﺯﻭﻯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﻤﻠﺎﻗﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﻴﭽﻮﺟﻪ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻫﺮﻭﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﻘﺎﺿﺎﻯ ﭘﻨﺪ ﻭ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻯ ﻛﺮﺩ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻯ ﺗﺮﺍ ﺑﻜﻨﻢ؟!
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﺴﻮﻯ ﻋﻤﺎﺭﺗﻬﺎﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﺮﻫﺎﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﺯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﻌﻠﺎ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﻙ ﺗﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻰ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻯ ﻫﺮﻭﻥ ﺭﻭﺯﻳﻜﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻭ ﻋﺪﻝ ﺍﻟﻬﻰ ﺑﺎﻳﺴﺘﻰ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎﻋﻤﺎﻝ ﻭ ﻛﺮﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺭﺳﻴﺪﮔﻰ ﻛﻨﺪ.
ﺑﺎ ﻧﻬﺎﻳﺖ ﺩﻗﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﻛﺮﺩ ﺩﺭ ﺁﻧﺮﻭﺯﻳﻜﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻯ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺩﺭ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﻨﻤﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﺣﺘﻰ ﺍﺯ ﻫﺴﺘﻪ ﺧﺮﻣﺎ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺎﺯﻛﻰ ﻛﻪ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﺦ ﺑﺎﺭﻳﻜﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺷﻜﻢ ﻫﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻂ ﺳﻴﺎﻫﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻤﺮ ﺁﻥ ﻫﺴﺘﻪ ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﺗﻮ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﻭ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﺎﺷﻰ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺟﻤﻌﻴﺖ ﻣﺤﺸﺮ، ﺭﻭﺳﻴﺎﻩ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﻰ.
ﺩﺭ ﭼﻨﻴﻦ ﺭﻭﺯﻯ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﺘﻮ ﻣﻰ ﺧﻨﺪﻧﺪ، ﻫﺎﺭﻭﻥ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺑﻰ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﺘﺎﺀﺛﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺷﻚ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ.
ﺍﻧﻮﺍﺭ ﻧﻌﻤﺎﻧﻴﺔ ﺹ 117
حاضر جوابی
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏ ﻗﺼﺺ ﺍﻟﻌﻠﻤﺎﺀ ﻧﻘﻞ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ: ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ ﻋﺎﻟﻤﻰ ﺍﺯ ﺁﺧﻮﻧﺪﻫﺎﻯ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻭﻯ ﺭﺷﻚ ﻭ ﺣﺴﺪ ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻰ ﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺮﺭﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮﺍﻟﺪّﻳﻦ ﻃﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ! ﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍ ﻳﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺍﻣّﺎ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺆ ﺍﻟﺎﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻮﻳﺪ! ﭘﺲ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﺮﺩ!!!
نشریه ﻧﺼﻴﺤﺖ: ﺷﻤﺎﺭﻩ 6 13/7/1371، ﺹ 2
بهترین لباس،تقوا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزی فقیری با لباس چر کین به نزد پادشاهی در آمد،
پادشاه گفت: »ای بی ادب! این مقدار هم نمیدانستی پادشاه از آمدن او روی در هم کشید. یکی از نزد یکان
که با لباس کثیف نزد سلاطین آمدن عیب است«
فقیر در پاسخ گفت: »با لباس چرکین از پیش پادشاهان
برگشتن، عیب دو چندان است.(۱)
پادشاه را این سخن خوش آمد و او را خلعت فراوان بخشید.
هدایت
این حکایت تذکری است برای ما که بدانیم وقتی به
حرم ائمه اطهارو مکانهای مقدس مشرف میشویم،
اگر چه ظاهر و لباس پاک و معطر و آراسته داریم؛
اما با باطنی چر کین و آلودة به گناه، در محضرشان
قدم گذاشتهایم؛ پس طوری رفتار کنیم که نتیجهاش
پاک شدن باطن زشتمان باشد؛ چرا که ظاهر آراسته با
باطنی زیبا، شیرینی و لطف خاصی دارد و تقوا بهترین
لباس است.
1 .کشکول امامت 3/356 با اندکي تصرف
ٌ۲_ سوره اعراف ۲۶
حجت سنایی